نگاهش را در چشمانم قفل و پافشاری کرد: «این یه قوله؟»
گفتم: «قول میدم پادشاه من، مشکلی برام پیش نمیآد.» عضلات آروارهاش منقبض شدند.
سپس زیر لب گفت: «ناهنا دکس.»
پادشاه تو. دکس خالی نه.
میتوانستم بگویم که اصلاٌ از این خوشش نمیآمد.
حالا هرچی.
هنگامی که منتظر بودم، در چشمانش نگاه کردم. در چشمانم نگاه کرد و انگار چیزی در پس نگاهش تغییر کرد.
سپس فشاری به بازوهایم داد و زیر لب گفت: «باشه سرسی. وییو…» بعد یک چیزهای دیگری هم گفت که ناریندا ترجمهشان کرد: «وقتی سواری میکنیم میبینمت.»
سر تکان دادم، فشار دیگری به من داد، با آه دیگری از روی شانهاش به من نگاه کرد و چانهاش را بالا گرفت. من هم نگاه کردم و جنگجویی را دیدم که سرش را تکان داد و به سمت ما آمد.
محافظ من بود.
سپس لهن من را رها کرد.
سریع خودم را کنار کشیدم، در جعبه را بستم و آن را زیر بازویم گرفتم و دییندرا سریع کنارم آمد.
پیش از اینکه بتواند یک کلمه بگوید، من صحبت کردم.
«حالت خوبه؟» از تعجب پلک زد.
«میبخشید عزیزم؟»
منظورم را واضح گفتم: «دیشب شوهرت دست روت بلند کرد؟»
با صدای بلند گفت: «نه! البته که نه.»
به او یادآوری کردم: «خیلی عصبانی بود.»
«بود سرسی. ولی فقط سرم داد و بیداد کرد، من هم داد زدم. چون تو حق داشتی، هیچ کدوم نمیدونستیم که داشتیم کار اشتباهی میکردیم. همهش ناخواسته بود. کمی طول کشید تا آرومش کنم، تا مجبورش کنم به حرفم گوش کنه ولی این کار رو کردم و اون هم متوجه شد که این یه اشتباه ناخواسته بود و همه چیز خوبه.»
پرسیدم: «پس تو رو نزد؟» و او به من نگاه کرد.
سپس جواب داد: «دیگه این کار رو نمیکنه عزیزم.» بعد سریع اضافه کرد: «و خیلی وقت هم هست که این کار رو نکرده.»
زیر لب گفتم: «خوبه.»
«وای خدای من!» سر هر دو نفرمان به سمت ناریندا که جلوی ما ایستاده بود، برگشت و انگار که اصلاً میان حرفمان نپریده بود، به او نگاه کردیم. دست لرزانش را بلند کرد و به سمت گونهام آورد ولی بعد آن را پایین انداخت، دستم را گرفت و به سمت خودش کشید. نجوا کرد: «وای سرسی. چه اتفاقی برات افتاده؟»
خیلی مختصر به او گفتم: «دیشب شوهرم رو ناراحت کردم.» ناریندا شوکه شده خودش را عقب کشید، رنگ صورتش بلافاصله پرید و ناریندا نفسش را حبس کرد.
به سمت او برگشتم که دهانش را باز کرده بود تا چیزی بگوید.
و من میدانستم که چه چیزی میخواست بگوید و جلویش را گرفتم.
با صدای آرامی گفت: «نگو.» سرم را تکان دادم و هم زمان اشک در چشمهایم خانه کرد… «نگو. دیگه بهم نگو که اینجا چطوریه و مردم اینجا چطوری هستن، چی کار میکنن و راه و رسمشون چیه.» بدون ناراحتی آشکاری پلک زد. ناریندا را رها کردم، کاملاً به سمت دییندرا برگشتم، دستش را گرفتم و محکم فشار دادم. «من تحسینت میکنم دوست من، همین حالا هم بخشی از قلبم را صاحب شدی ولی تو و من میدونیم برای کاری که دیشب انجام داد، هیچ عذری وجود نداره، هیچ توضیح کورواکی در مورد رفتار اون و مردمش وجود نداره که خالی کردن خشمش به روی من اون هم به شکلی که دیشب این کار رو کرد رو توجیه کنه. تو نمیتونی به صورتم نگاه کنی و نشانهای که روم گذاشته رو ببینی و من رو بشناسی و فکر کنی که من میتونم با این کارش مشکلی نداشته باشم. مهم نیست اون چه پیشداوری اشتباهی کرده، مهم نیست چی باعث شده که من رو اونطوری بزنه. تو این رو میدونی دییندرا.» فشاری به دستش دادم و آن را به تندی کنار زدم. «این رو میدونی.»
نجوا کرد: «سرسی.» دستم را فشار داد. «خواهش میکنم به حرفم گوش کن. چیزهایی هست که تو ازشون خبر نداری. چیزهایی که حالا حالاها باید یاد بگیری. چیزهایی که لهن میدونه و سیریم دیشب به من گفت که اون به خاطر چی اون طور دیشب وحشی-»
سرم را محکم تکان دادم، قدمی عقب رفتم و از او فاصله گرفتم. «نه. نه، نمیخوام الان به حرفهات گوش کنم. شاید بعداً وقتی درد پشت دستی که به صورتم کوبید رو حس نکنم به حرفت گوش کنم ولی الان نه.»
بعد با بیشتری که سرعتی که میتوانستم بدون اینکه حتی یک کلمه دیگر بگویم یا نگاهی به آن دو بیندازم به سمت جایی که قبلاً چادرم بود به راه افتاد.
محافظم به دنبالم آمد.
***
به ستارههای بالای سرم چشم دوختم، خیلی زیاد بودند. آسمان تاریک را با چشمکهای نور نفسبُری پوشانده بودند. هیچ وقت در زندگیام چنین چیزی این ندیده بودم.
پاهایم را تکان دادم و کل بدنم معترض شد.
از ظهر تا خود شب سواری کرده بودیم. سالها از آخرین باری که روی یک اسب نشسته بودم میگذشت و بدنم به این کار عادت نداشت. فراموش کرده بودم که اسبسواری چه انرژی زیادی از وجودت میگیرد. حالا به یاد آورده بودم.
نزدیکهای غروب اردو زدیم. فقط ایستادیم، من از زفیر پیاده شدم. یک جوان خوشبنیه بلافاصله آنجا ظاهر شد تا او را ببرد و بعد تیترو آنجا بود، دستم را گرفتم. دخترها برایم آب آوردند تا دست و صورتم را بشورم. از من با غذایی ساده پذیرایی کردند. گوشت خشکشده، پنیر، نان نازک، میوه خشک و یک لیوان آب و یک لیوان شراب. بعد غذاها از پیش رویم برچیده شدند و من را با همان لباسهایی که در طول روز به تن داشتم به سمت یک پُشته خز بردند که من آن را به عنوان رختخوابم در نظر گرفتم. خزها در فضای آزاد بودند، همانطور که با نگاهی که به دیگران انداختم بر من مشخص شد که همه در فضای آزاد میخوابیدند.
هرچند من با اردو زدن غریبه نبودم و خیلی هم در این کار تجربه داشتم. من تنها فرزند مردی بودم که و عاشق ماهیگیری، کوهنوردی و مزخرفاتی مثل این بود. بنابراین به ناچار من را هم همیشه با خودش میبرد. ولی هیچ وقت در زیر ستارهها نخوابیده بودم و مطمئن هم نبودم که میخواستم این کار را بکنم یا نه. ولی من که در رُم نبودم، توی کورواک بودم و باید هر کاری که آنها میکردند را انجام میدادم. پس باید زیر ستارهها میخوابیدم.
صندلهایم را از پا در آوردم و زیر لایه اول خزها فرو رفتم. خزها روی یک تکه سنگ صاف قرار داشتند ولی باز هم لایههای زیادی از آنها روی همدیگر پهن شده بودند. (باعث شد بفهمم که چرا لهن آن پُشته غولپیکر از خز را در چادرش داشت.) بنابراین، با اینکه نرمترین رختخوابی نبود که تا به حال در آن دراز کشیده بودم، ولی به مانند سنگ هم سفت نبود و بدن دردناکم به خاطر لم دادن به آن خوشحال بود.
دخترها چند لایه خز را لول کرده و بالای خزها گذاشته بودند که نقش بالشت را داشتند و من طاق باز روی پشتم دراز کشیدم و به ستارهها چشم دوختم.
آن روز لهن را دیده بودم، آن هم چندین بار. بیشتر در جلوی صدها اسب سواری میکرد که و حداقل دو برابر تعداد آنها ارابه به دنبالشان میرفت. ولی اغلب به عقب میتاخت تا با جنگجوهایش سواری و با آنها صحبت کند. دوبار نگاهش را به روی خودم دیدم ولی هیچ وقت به من نزدیک نشد.
من به همراه زنها که در پشت مردها میرفتند، سواری کردم. این کار را کردم ولی تمام مدت از دییندرا که بر پشت اسب سماقی رنگش سوار بود، دوری میکردم. چون به خاطر انفجار احساسات ناگهانیام احساس بدی داشتم. نه اینکه حرفهایم اشتباه بوده باشند، فقط باید پیش از اینکه آنها را روی زنی که هیچ کاری به غیر محبت در حق من نکرده بود، آوار کنم باید کمی ملایمترشان میکردم.
لحظهای که توقف کردیم، لهن از دیدم خارج شد و تا آن موقع که در رختخوابم دراز کشیده بودم، ندیده بودمش.
وقتی صدای چکمههای لهن که داشت نزدیک میشد را شنیدم، ستارهها از جلوی چشمانم دور شده بودند چون چشمانم آرام آرام بسته شده بود. روی پهلو چرخیدم و به سمتی که لهن میخوابید پشت کردم و صدای برخورد یک چکمه و بعد چکمه دیگری را به روی سنگ شنیدم. سپس لایه خز رویی حرکت کرد. کمتر از یک ثانیه بعد، بر روی خزها کشیده شدم و بدنم به زور از پشت به بدنی بزرگ و سنگین چسبید.
هنگامی که دستش بالا آمد و سینهام را گرفت، پشت سرم و روی موهایم با ملایمت حرف زد. به حرف زدن ادامه داد و من منتظر ماندم تا کاری کند. کاملاً از او بر میآمد که با وجود مردمی که فقط چند متر آن طرفتر خوابیده بودند، سعی کند با من رابطه داشته باشد.
ولی انگشتش را روی سینهام نکشید، فقط من را نگه داشت و به گرمی به حرفهایش که بیشترشان را هم نمیفهمیدم، ادامه داد.
سپس حرفش را قطع کرد، سرش حرکت کرد و هنگامی که از چانهاش برای کنار زدن موهایم استفاده کرد، ریشش را روی پوست گُر گرفتهام احساس کردم. و بعد زبانش را حس کردم که از پوست پشت گوشم، تا بلندای گردن و از آنجا تا پایین شانهام را چشید.
در حین سفرش به روی پوستم تلاش کردم خودم را در برابر لرزشی که وجودم را در برگرفته بود، بیحرکت نگه دارم و خوشبختانه در پس زدنش هم موفق شدم.
در پایین شانهام موی بلند چانه ریشدارش را روی پوستم کشید. حس خوب و شیرینی داشت و باعث شد بینیام به خاطر اشکهایی بسوزد که این بار با قدرتی محض عقب نگه داشتم.
مدتی طولانی این کار را کرد، انگار همانطور که در بحر تفکر فرو رفته بود، به تاریکی چشم دوخته بود و همزمان با حواسپرتی من را نوازش میکرد، که با اینحال باز هم این کارش همان نوازش کردن بود نه چیزی دیگر.
سپس بازویش به دورم پیچیده شد و من را عمیقتر در آغوش گرفت و روی خزها دراز کشید، بدن بزرگش را کمی روی من خم کرد و من به صدای آرام شدن نفسهایش گوش سپردم.
تازه آن موقع بود که به خودم اجازه دادم چشمهایم را ببندم و بدنم به خواب برود.
پایان فصل
فصل شانزدهم
گوش سپردن
پنج روز بعد…
در پشت ارابهها اسب میراندم، ارابههایی که چادرها، وسایل و بردهها را حمل میکردند، که البته بردهها هم جز وسایل محسوب میشدند. حقیقتی که به نظرم نفرتانگیز بود و با این حال یک مسئله دیگری بود که هیچ کاری در موردش از دستم بر نمیآمد. چون این راه رسم مردم من بود.
این روش جدید من بود. این طور هم نبود که به چنین چیزی نیاز داشته باشم. از روزی که زفیر را به من داد، دیگر با لهن صحبت نکرده بودم. مشخص بود که به عنوان یک دکس کارهای زیادی برای انجام دادن داشت. صبح زود پیش از اینکه بیدار شوم از بین خزهایمان رفته بود و سه شب گذشته هم بعد از اولین شب خوابیدن در زیر ستارهها آنقدر خسته بودم که حتی متوجه نشده بودم کی در کنارم دراز کشیده بود. فقط وقتی در نیمههای شب از خواب بیدار میشدم، میفهمیدم که او آنجا و در کنارم بود. بازویش را به دورم و بدن گرمش را که از پشت به من چسبیده بود را احساس میکردم. یک شبی که بیدار بودم هم باز هم دیر وقت آمده بود ولی او سعی کرد هیچ حرفی با من نزند، حرفهای ملایمت آمیز نزد و ریشش را به آرام به پوستم نمالید، فقط من را به سمت خودش کشید و در عرض چند ثانیه به خواب رفت و من هم خیلی زود بعد از او خوابیدم.
ولی حالا چندین روز گذشته بود و هنوز هم از دییندرا دوری میکردم، دییندرا هم همینکار را میکرد. حالا همراه همسرها سواری میکرد و مدت زیادی از وقتی با آنها صحبت کرده بودم میگذشت. مدت خیلی زیادی.
گنده زده بودم. بیش از حد احساساتی شده بودم (که البته دلیل موجهی هم داشت.) بعد هم روزها بود که در ذهن خودم گیر افتاده بودم و زمان زیادی از دور ماندن و عذرخواهی نکردن از دوستهایم میگذشت. من ملکه آنها بودم، احتمالاً به خاطر همین بود که آنها به من نزدیک نمیشدند و مطمئناً ناریندا نمیتوانست چون اسب نداشت. ولی من میتوانستم کاری که میخواستم را انجام بدهم (البته تا حدودی) و به آنها نزدیک نشده بودم.
بنابراین حالا داشتم از هر دو آنها دوری میکردم و همینطور با سواری کردن مثل ترسوها در آن پشت داشتم از لهن هم دوری میکردم.
باباییام عصبانی میشد. از ترسوها متنفرها بود، خشونت را دوست نداشت ولی همیشه به من میگفت طفره رفتن کار شیطان است، مخصوصاً وقتی قبلاً این کار را امتحان کردی و ثابت شده که فایدهای ندارد.
لعنتی.
توی همین فکرها بودم که متوجه زمزمههایی در بین بردهها شدم، به ارابهای که در کنارم بود نگاه کردم و بعد به جهتی که به نظر میرسید جلوی کاروان باشد، نگاه کردم. تازه آن موقع بود که جنگجویی را دیدم که چهار نعل به سمت ما میآمد. از بین جمعیت جنگجوی پیش روی ما آمده بود. آنها در پیش روی ما میتاختند و دکس هم در جلوی آنها بود. شبی که لهن من را زد او را توی چادر دیده بودم.
گندش بزنند.
چهار نعل درست از کنار من گذشت، روی زینم چرخیدم تا ببینم داشت کجا میرفت، او را دیدم که سریع دور زد و بعد به سمت چپ من آمد. پیش از اینکه بفهمم میخواست چه کند، من را از روی زینم بلند کرد (آره، درست از روی زینم، آن هم وقتی که اسبهای هر دوی ما در حال حرکت بودند.) و من را جلوی خودش روی اسبش گذاشت. افسار زفیر را از دستهایم گرفت و زفیر شیههای از عصبانیت کشید. جنگجو با پاشنه پاهایش به شکم اسب خودش مهمیز زد، با زبانش نچنچی کرد و ما چهارنعل به راه افتادیم و زفیر هم در کنار ما به تاخت آمد.
هوم. مشخص شد که ملکه نباید در کنار بردهها سواری کند.
کاملاً متوجه شدم.
به رفتن ادامه دادیم و وقتی به اسب دییندرا رسیدیم سرعتمان کم شد.
گندش بزنند!
سپس همانطور که هر دو اسب هنوز هم حرکت میکردند، من را دوباره روی پشت زفیر سوار کرد. پیش از اینکه از روی پشت اسب بیفتم که به احتمال خیلی زیاد شامل یک گردن شکسته برای من میشد، سریع لبه زینم را گرفتم. (زینهای آنها قاش نداشت) پایم را آن سمت اسب انداختم و رکاب هر دو پایم را پیدا کردم. مرد افسار را برایم انداخت، دوباره با پاشنههای پا به اسبش زد و چهارنعل به سمت جنگجوها رفت.
عالی بود.
امان از دست این مردها. فقط میتوانست افسار اسبم را بگیرد و زفیر را دنبال خودش بکشد، ولی نه حتماً باید برایم قدرتنمایی میکرد.
رفتن او را تماشا کردم و بعد احمقانه در بین جنگجوها به دنبال رهبرشان گشتم. همانطور که شک داشتم، رهبر دار و دستهشان روی زینش چرخیده بود. خیلی دور بود ولی میدانستم که نگاه لهن روی من قرار داشت چون به خاطر خزهای سفید زفیر که در زیر نور خورشید مثل یک چراغ دریایی در شب میدرخشید و اینکه من تنها مو طلایی در بین آنها بودم، نمیتوانست من را گم کند.
باز هم عالی بود.
او را تماشا کردم که به جلو برگشت و من نفس عمیقی کشیدم.
سپس همانطور که باباییام به من یاده داده بود، سرم را از زیر برف در آوردم و به سمت دییندرا برگشتم که داشت به من نگاه میکرد.
گفتم: «اوه… سلام.»
ناگهان از خنده منفجر شد.
به او که خندهاش رفته رفته قطع شد نگاه کردم، نگاهش در چشمانم دوخته شد. «این طور که میبینم پادشاه ما برای ملکهش بیتاب شده.»
وای… چی؟
زیر لب گفتم: «اوه…»
به روبهرو نگاه کرد و گفت: «پیش از اینکه سیریم متوجه بشه که به وقت عصبانیت دست بلند کردن روی من کار اشتباهیه سالها گذشت. همیشه این کار رو نمیکرد ولی وقتی حس میکرد نیاز به این کار بود، هیچ وقت تردید به خرج نمیداد. وقتی دست از این کار برداشت که اونقدر من رو محکم زده بود که خون از بینیم جاری شده بود. ریختن خون من یه تأثیری روی اون گذاشت که دیگه این کار رو هیچ وقت تکرار نکرد. حتی یه بار هم دیگه این کار رو نکرد. در واقع وقتی عصبانی میشه، تنها کاری که باید بکنم این هستش که خودم رو جمع و به این فکر کنم که اون من رو میزنه و بعدش دیگه عصبانیتش محو میشه.» دستش را بلند کرد و بشکنی در هوا زد. «دقیقاً همینطوری. معلومه که پادشاه ما درسش رو خیلی سریعتر از سیریم من یاد گرفت.»
با صدای آرامی گفتم: «سعی نمیکنم بهش درسی یاد بدم.» و این حقیقت داشت.
جواب داد: «خب، شاید نه ولی داری تمام مدت همین کار رو میکنی.»
نفس عمیقی کشیدم و هم زمان با بازدم صدایش کردم: «دییندرا-» میخواستم از او عذرخواهی کنم ولی بیشتر از آن دلم میخواست یک عذرخواهی درست و حسابی از او بکنم و وقتی که نگاه چشمان مهربانش به سمت من برگشت.
نجوا کرد: «حرفشم نزن. من یادم هست سرسی زیبای من، خیلی وقت پیش بود ولی یادم هست که وقتی به اینجا آورده و تصاحب شدم و به زور پا به زندگیای گذاشتم که نمیفهمیدمش، چه آشوبی توی ذهنم به پا شده بود. من بیست و دو سال با این مردم زندگی کردم، با شوهرم یه زندگی پایهگذاری کردم، شدیداً عاشقش شدم، با هم خانواده ساختیم و من یه کورواکی شدم. ولی زمان زیادی برای تطبیق دادن خودم داشتم. سالها پیش من هم دقیقاً مثل تو بودم و همه اینها رو به یاد دارم چون چیزی نیست که بشه فراموشش کرد. تو کارت خیلی بهتر از منه و من واقعاً بهت افتخار میکنم ولی گاهی احساسات ما به عقلمون غلبه میکنن و اگه نتونی به احساساتت این اجازه رو بدی، با مردمی که برات اهمین قائل هستن به مشکل برمیخوری.»
به اشک نشستن چشمهایم را احساس کردم. «دییندرا-»
حرفم را قطع کرد و با چشمکی گفت: «هرچند من مثل تو یه مترجم عالی نداشتم که راه و چاه رو بهم نشون بده. پس همون قدری که به تو افتخار میکنم، به خودم هم افتخار میکنم چون کار خیلی محشری رو انجام میدم.»
سلام اقا یا خانم ادمین پارت جدید کی میزارین ؟؟ شبتون هم بخیر