رمان تبار زرین پارت 26

5
(4)

 

جیکاندا یک پیراهن خواب کورواکی را از سرم رد کرد، این یکی به رنگ بنفش یاسی و آن‌قدر روشن بود که به رنگ کِرِم می‌زد. بند‌هایش را در بالای سینه‌هایم بست و بعد به من نگاه کرد و لبخند خسته‌ای زد. یک دستم را بلند کردم و روی گونه‌اش گذاشتم و متقابلاً لبخند زدم.

زمزمه کردم: «شاهشا، کاه جیکاندا. بوه نا تراهیای کاه فونا. » و آنقدر خسته بودم که غافلگیری خوشایند توی چشمانش را نببینم.

فقط برگشتم و ملحفه ابریشمی را کنار کشیدم و خودم را روی تخت انداختم، ملحفه را بالا کشیدم و چشمانم را بستم. چند ثانیه‌ای خوابم برد.

چیزی حدود یک دقیقه بعد از خواب بیدار شدم. چون ملحفه از روی من کنار زده شد و دست‌های بزرگی روی پهلوهایم قرار گرفته بود و من را روی پشتم برمی‌گرداند. وقتی آن دست‌ها پاهایم را از هم باز کردند، چشم‌هایم باز شدند و هنگامی که روی لهن که خودش را بین پاهایم جا می‌داد تمرکز کردم، خوابم پرید. دست‌هایش لباس‌خواب ابریشمی‌ام را تا روی کمرم بالا کشیدند.

نفس‌نفس‌زنان پرسیدم: «داری چی کار می‌کنی؟» ولی او جوابی نداد. وزنش روی من سنگینی کرد ولی او بیشتر وزنش را روی ساعدش منتقل کرد که روی تخت گذاشته بود. یکی از دستانش بالا آمد و روی گره‌های بالای سینه‌ام نشست و آن‌ها را سریع باز کرد.

یک دستم را به دور مچ دستش پیچیدم و با خشم تکرار کردم: «چی کار داری می‌کنی؟»

نگاه سوزانش در چشمانم خانه کرد.

وای گندش بزنند. خودم قبلاً هم کاملاً می‌دانستم داشت چه کار می‌کرد، ولی حالا دیگر واقعاً می‌دانستم که مشغول چه کاری بود.

سرش آرام پایین آمد، پلک زدم، چنان داشت این کار را می‌کرد که انگار قصد داشت من را ببوسد و من درست سر به زنگاه سرم را به کناری چرخاندم. دستم را هم روی شانه‌اش گذاشتم و هم زمان هلش دادم ولی به سختی می‌شد گفت که بدن غول‌پیکرش تکانی خورده باشد.

هنگامی که لب‌هایش گردنم را لمس کردند، به خشکی گفتم: «نه. این اتفاق نمی‌افته. خسته‌ام کاه دکس و به خواب نیاز دارم.»

سرش به تندی بلند شد و دستش به دور آرواره‌ام پیچید و سرم را برگرداند و مجبورم کرد به او نگاه کنم.

غرید: «کاه لهن.»

اوه نه. نه، این کار را نمی‌کرد. نمی‌توانست به این راحتی‌ها از زیر بارش در برود. نمی‌توانست به من بگوید چیزی که دوست داشت صدایش کنم. نه… نمی‌توانست.

با خشم گفتم: «کاه دکس.»

صورتش به صورتم نزدیک شد، بنابراین چشم‌هایش تنها چیزی بودند که می‌توانستم ببینم و وقتی دهانش تکان خورد تقریباً می‌توانستم حرکتشان را روی دهان خودم احساس کنم.

دوباره غرید: «کاه لهن.»

با خشم در چشم‌هایش نگاه کردم و با عصبانیت گفتم: «هرگز.»

با صدای آرامی جواب داد: «اوه نه سرسی، هرگز نه. بوه.» سرش کج شد و به خدا قسم که قصد داشت من را ببوسد.

پیش از این‌که لب‌هایش بتوانند لب‌هایم را لمس کنند، دست‌هایم را روی شانه‌هاش فشردم و خودم را از روی بالشت‌ها بالا کشیدم.

این کارم اشتباه بود. بندهای لباس‌خوابم باز شده بودند و با این حرکتم کنار رفت و بالاتنه‌ام برهنه شد و تقلایی که کرده بودم نتیجه‌اش این بود که برای هدف دهان او راه باز شود.

او هم مثل همان لهن همیشگی، فرصت را از دست نداد. دستش آرواره‌ام را رها کرد و زیر سینه‌ام نشست و دست دیگرش زیر کمرم نشست و من را بالا کشید و بعد دهانش روی سینه‌ام نشست.

ناخودآگاه کمرم را قوس دادم.

وای مرد، حس خوبی داشت. گرما در وجودم زبانه کشید و پیش از این‌که بفهمم داشتم چه کار می‌کردم، انگشتانم به موهایش چنگ انداختند.

لعنتی، نه، نه، به خواسته‌اش نمی‌رسید.

انگشت‌هایم در موهای باز شده‌اش گره خوردند و سرش را عقب کشیدند.

زمزمه کردم: «نه.» دست از فشار آوردن به سینه‌ام برداشت ولی دهانش را جدا نکرد. ولی من فکر کردم این کارش دوست‌داشتنی تر بود. بعد تازه آن موقع بود که با خودم فکر کردم، اصلاً این فکرها چه بود. جیغ زدم: «نه!» دوباره شروع کرد و من پیچ و تاب خوردن شکمم و واکنش نشان دادن بدنم را احساس کردم.

گه تو این شانس!

به کارش ادامه داد و من در زیر دستش پیچ و تاب می‌خوردم، دستش را برداشت و بعد آن را روی دنده‌ها و شکمم سُر داد و پایین‌تر برد.

وای خدا از این کارش خوش می‌آمد. لعنتی از این خوشم می‌آمد.

دهانش سینه‌ام را رها کرد و بازویش که به دور کمرم بود من را پایین و روی تخت گذاشت.

با صدای خش‌دار و آرامی گفت: «سرسی من.»

داشتم فکر می‌کردم که این خوب نبود که او به این راحتی کلمات زبان‌های دیگر را یاد می‌گرفت. فکر می‌کردم مزخرف است.

به جنگی که با او داشت چنگ انداختم و با عصبانیت گفتم: «این رو به دست نمیاری کاه دکس.»

جواب داد: «بله به دست میارم.» چشمانم ریز شدند و با تمام قدرتی که داستم پاهایم را خم کردم و روی تخت گذاشتم، روی پهلویم چرخیدم و با دست‌هایم شانه‌هایش را هل دادم و موفق شدم او را کنار بزنم و با کمر روی تخت بکوبمش. سپس روی او نشستم و در چشم‌های زیبای اعصاب‌خردکنش که با موهای خوشگل کوفتی‌اش محاصره شده بودند، خیره شدم.

فریاد کشیدم:‌ «نخیر!» بالاتنه‌اش بالا جهید و بازویش که هنوز به دور من بود، محکمتر شد.

اوه، وای. انگار اصلاً به روش جنگی‌ام فکر نکرده بودم.

سرش را بلند کرد و در چشمانم نگاه کرد و من آتشی را که در وجودش روشن بود را دیدم ولی نوری هم در چشمانش بود، به روشنی می‌درخشید و اگر می‌توانستم آن را درست بخوانم هم شوخ‌طبعی و هم حس پیروزی در آتش وجودش نفوذ کرده بود.

زیر لب گفت: «اون چنگال‌هاش رو بیرون کشید.» و من می‌دانستم که این را دوست داشت.

آره، شوخ‌طبعی و پیروزی.

با تقلای دیگری برای بلند شدن، جیغ کشیدم: «اَه!» ولی هیچ رهایی در کار نبود.

نخیر. نخیر.

و نبردم حالا خیلی سخت‌تر شده بود. هنگامی که من را به همان شکل تصاحب کرد، این را متوجه شدم.

و من این را می‌خواستم.

«کاه لهن.» حرفی که زده بود، دستوری برای من بود که تکرارش کنم. صدایش حالا بم‌تر شده و حتی خش‌دارتر شده بود.

به همان شکل تصاحبم کرده بود .

لعنت به من که من هم همین را می‌خواستم.

انکار کردم: «نه.»

خودش را حرکت داد.

و من از جا پریدم.

لهن لبخند زد.

لعنت به او! خیلی حرص در می‌آورد!

دوباره دستور داد: «کاه لهن، سرسی.» و وقتی جواب ندادم فشار دیگری به من آورد. با صدایی که حالا خشن‌تر شده بود، تکرار کرد: «کاه لهن.»

زمزمه کردم: «نه.»

غرید: «کاه لهن.»

«نه!»

حرکاتش را تندتر کرد و من برای جلو گیری از وا رفتنم دست‌هایم را روی دو طرف گردنش گذاشتم.

لب‌هایم از هم باز شدند و سرم کمی عقب رفت و چشم‌هایم نیمه بسته شدند.

دیگر نیاز نبود دست‌هایش من را نگه دارند. خودم می‌ماندم. بنابراین دست‌هایش در موهایم فرو رفتند و سرم را کج کردند تا همان‌طور گیج و ویج روی چشمانش تمرکز کنم.

فرمان داد: «لنساهنا، کاه لهن.» صدایش حالا دورگه بود.

وای خب، گندش بزنند. آن‌ها فقط حرف‌ بودند، درست است؟

نجوا کردم: «کاه لهن.»

من را محکم‌تر به خودش چسباند.

نفس‌نفس زدم: «بله.» و انگشت‌هایم عمیق‌تر در عضلات گلویش فرو رفتند.

من را با دستانش جابه‌جا می‌کرد و من سرم را پایین انداختم، به این شکل می‌توانستم در چشمانش نگاه کنم.

پیروزی، هوس، رضایت- خدایا خیلی جذاب بود.

دستش از روی سرم سُر خورد و روی شانه‌هایم و بعد روی بازوهایم فرود آمد و من را به سمت خودش کشید، سرش را کج کرد و یک بار دیگر انگار می‌خواست من را ببوسد.

درست بود حالا بدنم را تصاحب کرده بود ولی نمی‌توانست همه وجودم را داشته باشد.

لحظه آخر سرم را کشیدم، لب‌هایم روی چانه و گردنش کشیده شدند و صورتم را همان‌جا دفن کردم، دست‌هایم را زیر بازوهایش انداختم و کمرش را در آغوش گرفتم.

لهن توی گوشم زمزمه کرد:‌ «کاه باساه لاپای راه. زاه ساکساه لاپای هانی راه. ساهنا* .» غرش کلماتش تمام وجودم را تحت تأثیر گذاشت و هنگام به اوج رسیدنم موهایم به پرواز در آمدند.

هنگامی که من را روی تخت گذاشت و سخت به کارش ادامه داد، انگار توی هوا بودم. دستش آرواره‌ام را گرفت، انگشت شستش یک سمت و انگشتان دیگرش روی سمت دیگر صورتم نشستند. صورتم را نگه داشت و به روی من خم شد.

در نگاه سوزانش خیره شده بودم و پاهایم محکم به پهلوهایش فشرده می‌شدند و انگشتانم به عضلات محکم منقبض باسنش چنگ انداخته بودند و نفس‌هایمان در هم آمیخته بود.

نفس‌نفس‌زنان گفتم: «من رو بگیر عزیزم.»

نجواکرد: «بله کاه لنساهنا.»

حینی که همه وجودم را دوباره تصاحب می‌کرد، سرش را عقب برد، رگ‌های گردنش بیرون زدند و عضلات گردنش منقبض شدند و فریاد رهایی‌اش چادر را پر کرد.

باید می‌گفتم که این را هم دوست داشتم.

هنگامی که به حالت عادی برگشت، دستش که چانه‌ام را نگه داشته بود، سرم را کمی به یک سمت کج کرد، نفس‌های سنگینش را روی گردنم حس کردم. بازوهایم شروع به چرخاندن و کنار زدن او کردند. سرش را بلند کرد، صورتم را کج کرد و در چشمانم خیره شد. نفس‌هایش هنوز هم تند و از کنترلش خارج بودند و دوباره جلو آمد تا من را ببوسد.

*همسرم طلاست. وجودش طلای مایع منه. زیباست

دوباره سرم را از زیر دستش کنار کشیدم، سریع من را نگه داشت ولی دهانش جلوتر و به سمت لب‌هایم نیامد.

نگاهمان با هم درگیر شد و من می‌دانستم که او می‌دانست من در برابرش مقاومت خواهم کرد و نفسم بند آمد، چون می دانستم که یک جنگجوی کورواکی از این خوشش نخواهد آمد، ابداً.

سپس غرید: «تو طلای من هستی، ناهنا ساکساه هست هاهنی راه من. کای جاهنان ناهنا لیسا، نا اووان تی لوه کای. آنا کای جاهنان ناهنا پانساهنا، سرسی. کای ناییسان تی. فاهزاه *.»

خیلی‌خب، اصلاً نمی‌شد گفت من چیزی از حرف‌های او متوجه شده بودم ولی آن‌قدر متوجه شدم که بدانم او را به چالش کشیده بودم و او یک جنگجو بود، کسی که از وقتی پسر کوچکی بود، با هر چالشی روبه‌رو شده و از آن سربلند بیرون آمده بود. و حالا برایم قسم خورده بود که از این چالش هم پیروز بیرون می‌آمد.

گندش بزنند، حس می‌کردم حسابی خرابکاری کرده بودم.

ولی از آن‌جایی که همان سرسی همیشگی بودم، هرگز تسلیم نمی‌شدم.

نجوا کردم: «امشب شانس آوردی گنده‌بک. ولی من هم همین‌طور. حالا، واقعاً خسته هستم، پس می‌شه لطفاً از روم بلند شی تا بتونم تراهیای کنم؟»

*تو طلای مایع‌ من هستی، وجودت طلای مایع منه. دهانت رو خواهم داشت، دون رو به من می‌دی. بعد من روحت رو خواهم داشت سرسی. تصاحبش می‌کنم. برای همیشه

یک ثانیه‌ای با اخم به من نگاه کرد، دستش هنوز هم صورتم را نگه داشته بود. بعد نگاهش حرکت کرد و پایین رفت و به کبودی که هنوز روی گونه‌ام بود، نگاه کرد. سپس فروخفتن خشمش و ملایم شدن چشمانش را تماشا کردم. دستش چانه‌ام را کمی کج کرد و لب‌هایش روی کبودی گونه‌ام نشست.

چشم‌هایم را بستم.

لعنتی، واقعاً از وقتی این‌طوری مهربان می‌شد متنفر بودم.

پیشانی‌اش را روی پیشانی خودم احساس کردم و چشم‌هایم باز شد.

با ملایمت گفت: «بله، سرسی، بخواب.» سپس سرش را حرکت داد، چانه‌ام را رها کرد، بینی‌اش را روی جایی که انگشت شستش صورتم را نگه داشته بود، کشید، آرام خودش را کنار کشید. نصفه و نیمه کنارم دراز کشید و من را زیر تن خودش کشید و پاهای را در پاهایم گره کرد.

آه کشیدم. آن‌قدر خسته بودم که نتوانستم مقاومت کنم، بنابراین اجازه دادم گرمای بدنش به من آرامش دهد.

چشم‌هایم آهسته آهسته بسته شدند.

هنگامی که بازویش با حالت پر احساس فشاری به من داد، چشم‌هایم دوباره باز شدند. زیر گوشم زمزمه کرد: «آنکا، تا لینای تِرا لینیاهسو نا لاپای، چنگال در برابر فولاد.* »

صدایش خسته و راضی به گوش می‌رسید و به نظر می‌رسید که با علاقه انتظار فردا را می‌کشید. با علاقه خیلی زیاد.»

جداً لهن داشت با سرعت خیلی زیادی انگلیسی یاد می‌گرفت.

و با همه این‌ها می‌دانستم که حسابی به فنا رفته بودم.

*«فردا می‌بینیم که چقدر با استعدادی، چنگال در برابر فولاد.»

پایان فصل

فصل هجدهم
لشکر

هنگامی که صدای کنار زده شدن لبه ورودی چادر را شنیدم، پلک‌هایم از هم باز شدند و نور خورشید را روی دیواره چادر را دیدم.

باید اواخر صبح بوده باشد.

کمرم را با کشش آرامی کمی قوس دادم و چانه‌ام را روی بالشت گذاشتم تا ببینم کدام یک از دخترها آمده بود.

وقتی یک جفت پای عضلانی لُنگ‌پوش را دیدم که به سمت من می‌آمد، پلک زدم.

نگاهم بالا رفت و لهن را دیدم که ایستاده بود و با حالت جداً جذاب و جداً رضایتمندی به روی صورتش به من نگاه می‌کرد.

هنگامی که قصد کرد باسنش را روی تخت بگذارد، روی کمرم دراز کشیدم و تازه آن موقع بود که متوجه شدم پیراهن خوابم روی کمرم جمع شده بود و از بالا و پایین دار و ندارم را به معرض نمایش گذاشته بود. شب گذشته ملحفه را روی‌مان نکشیده بود و سرمای هوا را با گرمای بدن خودش دفع کرده بود.

دستم به سمت پیراهن خوابم به پرواز درآمد ولی موفق نشد حتی به آن نزدیک شود. دستم در بین مشتی قدرتمند اسیر شد و روی تخت فشرده شد. چشم‌هایم به تندی به او نگاه کردند و سعی کردم با دست دیگرم لباسم را مرتب کنم ولی آن هم اسیر شد. بعد هر دو دستم در را با یک دست در بالای سرم نگه داشت و حینی که چشمانش دست دیگرش را دنبال می‌کردند که حالا کف دستش روی سینه‌ام نشسته بود و از آن‌جا کشیده شد و بین آن و از آن‌جا تا روی دنده‌ها، روی لباس خواب ابریشمی و بعد بین پاهایم رفت را تماشا کردند.

گندش بزنن.

نگاهش دوباره به چشمانم برگشت و من با اخم به او چشم‌غره رفتم.

زمزمه کرد: «حس من رو دوست داری.» و نگاه تندی که به او انداخته بودم، ناگهان متزلزل شد.

در جواب با زمزمه گفتم: «چ…چی؟»

دستش بین پاهایم تکان خورد، دهانم باز شد و موجی از لذت در شکمم پیچید.

کمی بیشتر به سمتم خم شد و تکرار کرد: «ماده ببر من حس من رو توی بدنش دوست داره.»

دستش حرکت کرد.

لعنتی.

نفس‌نفس‌زنان گفتم: «لهن.» تازه آن موقع به ذهنم رسید. شب قبل ممکن بود این را به او گفته باشم و او امروز راهی پیدا کرده بود تا معنایش را بفهمد. «با سیریم حرف زدی؟»

لبخند زد و لعنت به او لبخندش خیلی جذاب بود.

آره، با سیریم حرف زده بود.

اولین مأموریت آن روز صبح، دییندرا را پیدا کنم و بکشم.

دستش دوباره حرکت کرد. زیر لب گفت: «ساه می لاپای بخشی از من که عاشقشی گاه تی جاکال. »

خیلی‌خب، نه، اول از همه، لهن قصد داشت با من بازی کند، من را به اوج می‌رساند و بعد من دییندرا را پیدا می‌کردم و می‌کشتمش، زنیکه دیوانه کورواکی جفت جور کن.

و هنگامی که پشتم را روی تخت قوس انداختم و به شدت به اوج رسیدم، آماده بودم که به مأموریت بعدی‌ام برسم.

هنگامی که او من را روی پاهای خودش کشید و نشاند، هنوز هم به خاطر اتفاقی که افتاده بود، بی‌حال بودم، بازوهایش را به دورم پیچید، صورتش را در گردنم فرو برد و من را محکم در آغوش گرفت.

همان‌جا زمزمه کرد: «چنگال‌های سرسی من خیلی تیز نیستن.»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
miss_bahariiiii
miss_bahariiiii
4 سال قبل

ممنون خیلی خوب بود

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x