رمان تبار زرین پارت 21

4.5
(10)

 

لهن با عصبانیت چیزهایی گفت و نگاهم به سمت او برگشت و دیدم که به خشم به من چشم دوخته بود. دستم آرام روی گونه‌ام نشست و گیج و مبهوت به او چشم دوختم.

دییندرا با مکث گفت: «ایشون… می‌خوان که… که… ترجمه کنم.» بعد با خشم چیزهایی به زبان کورواکی گفت.

هیچ چیزی نگفتم، فقط به شوهرم خیره شدم.

وقتی لهن غرش‌کنان کلمات دیگری گفت، نگاه خشمگینش از من برداشته نشد و دییندرا شروع کرد به حرف زدن.

«ایشون… دکس… می‌گن که نمی‌دونستن شما کجا بودین. می‌گن که داشتن دنبالت می‌گشتن. می‌گن که هرگز بدون محافظ نباید از چادر خارج بشین.» مکث کرد و لهن به فریاد زدن ادامه داد و دییندرا گفت: «می‌گن تو ملکه هستی و باید این رو بفهمی که ممکنه خطری تهدیدت کنه و هرگز هیچ وقت نباید چادر رو بدون نگهبان ترک کنی.» ساکت شد و بعد گفت: «سرسی خیلی عذر می‌خوام، من نمی‌-»

دستم را از روی صورتم برداشتم و کف دستم را به سمت او بالا گرفت و او حرفش را قطع کرد

لهن هم دیگر چیزی نمی‌گفت ولی چشمان تیره‌اش هنوز چنان پر از خشم و غضب بود و درون چشمانم را می‌سوزاند که انگار می‌توانستم واقعاً آتش را احساس کنم.

ولی ذره‌ای به این اهمیت نمی‌دادم.

روی پاهایم بلند شدم و روبه روی او ایستادم.

سپس شروع به صحبت کردم و دییندرا هم هم‌زمان با من شروع به ترجمه کرد.

«پدرم عاشق مادرم بود. عمیقاً عاشقش بود، می‌گفت برای هم ساخته شده بودند. وقتی ده ساله بودم مادرم به قتل رسید.» دییندرا حرفش را قطع کرد و صدای حبس شدن آرام نفسش را شنیدم ولی بعد ادامه داد چون من حرفم را پایان نداده بودم. «هیچ وقت قدرت‌نمایی نکرد. هیچ وقت زورش رو به رخ اون نکشید. هیچ وقت. تمام عشقی که می‌تونست به اون بده رو نثار من کرد. فکر می‌کرد من با ارزش هستم و به همین شکل هم با من رفتار کرد. به خاطر این بود که من دخترش بودم ولی به خاطر این هم بود که من با ارزش‌ترین چیزی بودم که مادرم بهش داده بود و من تنها چیزی بودم که از اون به جا مونده بود.» آب دهانم را قورت دادم و نفوذ کردن حرف‌هایم در خشم او را دیدم ولی اهمیتی ندادم و به حرف زدن ادامه دادم. «و به خودم قول دادم، قسم خوردم، مردی رو پیدا کنم که مثل پدرم باشه و من رو عمیقاً دوست داشته باشه و بیشتر از هر چیز دیگه‌ای توی دنیا برام ارزش قائل باشه.»

وقتی بدن لهن بی‌حرکت ماند حرفم را قطع کردم.

بعد دوباره ادامه دادم.

زمزمه کردم: «بهم تجاوز کردی.» دییندرا با صدای آرامی ترجمه کرد. «و من یه جوری تونستم یه راهی پیدا کنم که ببخشمت. با این که بهت گفته بودم آفتاب بهم صدمه می‌زنه، من رو ساعت‌ها زیر نور خورشید نگه داشتی و باعث شدی پوستم بسوزه و من باز هم بخشیدمت. این دنیای توئه، این راه و رسم شماست و من تمام تلاشم رو کردم که بپذیرمش.» نفسی کشیدم و ادامه دادم: «ولی با این کاری که الان کردی، این‌که خشمت رو روی من خالی کردی او هم وقتی که من تقصیری نداشتم، نه می‌تونم و نه می‌خوام که ببخشمت. اندازه قدرتت رو نمی‌دونی ولی خیلی زیاد و رعب انگیزه، اون قدر زیاده که مردها رو هم به ترس می‌اندازه. ولی من مرد نیستم. من یه زن هستم، زن تو هستم و تو از تمام قدرتت با خشونت بر علیه من استفاده کردی و کاه دکس، این غیرقابل بخششه.»

توی چشم‌هایم خیره ماند و هم‌زمان تمام بدنش بی‌حرکت شد.

با صدای آرامی حرفم را تمام کردم: «پدرم مرد قابل احترامی بود و آرزو داشت که من عزیز داشته بشم. اگر این‌جا بود، اون و همه مردانش با تمام توان برای آسیبی که تو می‌تونی به من بزنی به لشکرت حمله می‌کردن. این کار رو می‌کردن، و پیش از این‌ کار… حتی… پلک هم نمی‌زدن. و به خاطر این، به خاطر همه چیزهایی که به من داده بود و همه عشقی که به من نشون داده بود، در عوض اون رو بیشتر از هر چیزی توی دنیا دوست دارم. بهش احترام می‌ذارم. بیشتر از هر مردی که تا به حال دیدم براش ارزش قائلم. ولی اون از من دوره، از دستش دادم و به همین دلیل نمی‌تونه این‌جا باشه تا از من محافظت کنه ولی پادشاه من، باید این رو بدونی که… اگه تو رو می‌شناخت، اصلاً از تو خوشش نمی‌اومد.»

وقتی حرفم را تمام کردم، متوجه شدم که سینه‌ام به سرعت بالا و پایین می‌رفت و در چشمانش که انگار داشت چشمانم را می‌سوازند، خیره ماندم.

بعد او فریاد زنان چیزی گفت: «تاهکو تان! *» و به محض این‌که این را گفت، حس کردم چادر خالی شد ولی نگاهم را از لهن برنداشتم.

بعد از این‌که تنها شدیم، پیش از این‌که لهن با صدای آرامی چیزی بگوید، چند لحظه دیگر هم به هم دیگر زل زدیم. لهن همان‌طور بی‌حرکت و من که تند تند نفس نفس می‌زدم. «وایو آنشا.*»

*«ما رو تنها بذارین!»
*«بیا اینجا.»

سرم را تکان دادم گفتم: «هرگز. برای حالا و همیشه دیگه من رو از دست دادی. نا می لاپای کاه لهن*. دیگه نه. »

او را تماشا کردم که با این حرفم بدنش منقبض شد ولی دیگر برایم اهمیت نداشت.

هنگامی که دوباره خودش را جمع و جور کرد و شروع به حرف زدن کرد صدایش ملایم بود. «وایو آنشا، کاه راهنا فونا.»

سرم را دوباره تکان دادم و به راه افتادم. او را دور زدم و به سمت صندوق‌های لباس رفتم و روی زانوهایم نشستم و یکی از آن‌ها را باز کردم و یک لباس خواب برداشتم و به این فکر کردم که هیچ راه فراری نداشتم. هیچ جایی نداشتم که بروم. حتی یک اتاق کوفتی دیگر نداشتم که بتوانم در آن پنهان شود و بگذارم اشک‌هایی که داشت گلویم را می‌سوزاند را رها کنم.

پیش از این‌که به من برسد و بازوهایش را از پشت به دور من بپیچد و من را را محکم در جلوی خودش به دام بیندازد و روی پاهایم بلندم کند، نزدیک شدنش را احساس کردم. من را محکم نگه داشت و از کمر خم شد تا بتواند صورتش را روی گردنم بگذارد. سپس با لحن ملایمش چیزهای بیشتری گفت و من در بین بازوهایش که مرا به اسارت کشیده بودند دست و پا زدم ولی طبق معمول هیچ خلاصی‌ای از او در کار نبود.

این سوزش توی گلویم و دردی که روی گونه‌ام داشتم را افزایش داد و به اضافه همه این‌ها سوزش اشک را هم در سینوس‌هایم احساس کردم.

در تلاش دیگری برای بیرون کشیدن خودم از بین بازوهای او نجوا کردم: «ولم کن.»

*تو دیگه لهن من نیستی.

با ملایمت حرف‌های بیشتری زد و من دوباره تقلا کردم. بعد او من را رها کرد، خواستم از او دور شوم ولی پیش از این‌که بتوانم در آغوش او و توی هوا بودم. اما دستانش مثل پولاد بودند و من را نزدیک به خودش نگه داشته بودند. سعی کردم پشتم را قوس بیندازم و لگد پرت کنم ولی این هم میسر نبود. برگشت و دو قدم بلند به سمت تخت برداشت، نشست و بعد روی پهلویش افتاد، پشتم روی تخت ماند باسنم روی پاهای او و ران‌هایم روی پهلویش. نتوانستم جلوی هق‌هقم را بگیرم و صدای آن با غصه در چادر پیچید.

نامم را زمزمه کرد: «کاه لنساهنا سرسی.» دستش سرم را گرفت و به زور روی سینه‌اش گذاشت و با بازویش همان‌جا نگه‌م داشت.

روی سینه‌اش هق‌هق کردم: «ولم کن.» دست‌هایم را در دو سمت صورتم گذاشتم هلش دادم ولی تکان نخورد. تسلیم شدم و زمزمه کردم: «ولم کن.»

رهایم نکرد، صورتم را روی سینه‌اش نگه داشت و هنگامی که گریه می‌کردم، هق‌هق می‌کردم و زار می‌زدم، بازوهایش را محکم به دورم نگه داشت. همه چیز، همه چیزهایی که احساس می‌کردم. همه چیزهایی که در این روزهای اخیر فضای توی جمجمه‌ام را به خودش مشغول کرده بود. بودن در این دنیا و ندانستن دلیلش. شکار شدن و مورد تجاوز قرار گرفتن. گیج و آسیب‌دیده بودن. تماشای مرگ مردی که زنجیرش به گردنم بسته شده بود. از دست دادن دنیای خودم، پدرم، شغلم، دوست‌ها، تمدن و هر چیزی که می‌شناختم. پیدا کردن دوست و دوستی کردن با کسانی که نمی‌دانستم از من جدا خواهند شد یا نه و مقاومت کردن در برابر عاشق مردی شدن که حرفش را نمی‌فهمیدم و به اشکال مختلفی من را وحشت‌زده می‌کرد و با حسی من را به سمت خودش می‌کشید که چنان قدرتمند بود که نمی‌توانستم انکارش کنم. همه و همه ناگهان روی ذهنم سنگینی کردند.

و بعد، با یک حرکت دست قدرتمندش صاف از وسط عشق و عاشقی به بیرون پرت شده بودم و چنان به زمین خورده بودم که از هم پاشیدم.

به بیان دیگر هر چه اشک داشتم را ریختم.

آن‌قدر زیاد گریه کردم که خسته‌ام کرد. احساسات زیادی بر وجودم حاکم شده بود که نمی‌توانستم از پس همه‌شان بربیایم، غیر ممکن بود، تلاش‌های سنگینی مثل این، من را می‌کشت و بدنم باید برای نجات خودش جلوی آن را می‌گرفت.

بنابراین حتی با این‌که اشک‌هایم همچنان ادامه داشتند، در آغوشش به خواب رفتم.
***

نیمه‌شب درحالی‌که هنوز در بین بازوان لهن بودم از خواب بیدار شدم و برای بیرون کشیدن خودم از آغوشش هیچ تردیدی به خرج ندادم، غلت زدم و از تخت پایین رفتم.

شعله شمع‌ها مثل همیشه هنوز هم پِرپِر می‌کردند، هیچ‌وقت آن‌ها را در طول شب خاموش نمی‌کرد و نورشان راهم را تا صندوق‌های لباس روشن کرد. یکی از آن‌ها را باز کردم، لباس‌خوابی انتخاب کردم و بیرون کشیدم. لباس‌ها و جواهراتم را درآوردم. بی‌توجه آن‌ها را زیر پاهایم و روی فرشها انداختم و لباس خوابم را پوشیدم.

بعد به سمت تخت که پر از خزهای روی انداخته شده بود، رفتم. روی آن دراز کشیدم، به لهن پشت کردم و سرم را روی بالشت گذاشتم.

به سختی می‌شد که گفت که درست و حسابی جاگیر شده بودم ولی لهن از جا بلندم کرد، سرم را روی سینه‌اش گذاشت و دوباره در آغوشم گرفت. ملحفه ابریشمی را از زیرمان بیرون کشید و روی‌مان پهن کرد و بعد من را زیر بدنش کشید، پاهای سنگینش را در پاهایم قفل کرد، بازویش تقریباً کامل به دورم پیچیده شد و وزنش من را کاملاً به تخت دوخت.

مثل همیشه هیچ راه فراری نبود.

تنها فراری که از دستم برمی‌آمد را انجام داد.

گردنم را چرخاندم و صورتم را از او برگرداندم.

ولی من با لهن بودم و از آن‌جایی که او لهن بود، اجازه نمی‌داد همین کار را هم بکنم.

دست بزرگش به دور چانه‌ام پیچید، سرم را چرخاند و من با او رو در رو شدم بعد انگشتانش را توی موهای آن سمت سرم فرو برد و انگشت شستش را روی گونه‌ام گذاشت و مجبورم کرد صورتم را روی گردنش بگذارم و همان‌جا نگه‌ش دارم.

سوزش را توی گلویم احساس کردم و سعی کردم آن را با نفس عمیقی که کشیدم عقب بزنم ولی با تمام تلاشی که کردم باز هم اشک‌هایم با صدای بلند هق‌هقم روان شدند.

انگشت‌های لهن روی جمجمه‌ام منقبض شد ولی به جز آن هیچ حرکت دیگری نکرد.

انرژی زیاد و تقریباً تمام توانی که داشتم را از من گرفت تا موفق شدم جلوی اشک‌ها و هق‌هق‌هایم را بگیرم.

وقتی تنفسم طبیعی شد، مشخص شد که نبردم را پیروز شده بودم، گردن لهن خم شد و هنگامی که انگشت‌هایش را دوباره آرام روی جمجمه‌ام فشرد، لب‌هایش را به روی موهایم حس کردم.

سپس نجوا کرد: «نا لاپای کاه راهنا داکشانا. نا لاپای کاه لنساهنا. نا لاپای کاه سرسی. فاهزا، سرسی. فاهزا. فارزاه کای مارکان ناهنا راه رونی زو کای. فارزاه. کووُ ساه، سرسی، لوت فارزاه دانهای. » *

هیچ‌کس نمی‌توانست بگوید که من به زبان کورواک تسلط پیدا کرده بودم، حتی نزدیکش هم نبودم ولی به اندازه کافی بلد بودم که بدانم داشت چه می‌گفت.

و آن‌طور که او داشت آن حرف‌ها را می‌زد، می‌دانستم که کاملاً جدی بود.

و همین هم بود، من هیچ چاره‌ای نداشتم، هیچ راه فراری نداشتم. هیچی نداشتم.

چشم‌هایم را بستم و بدنم را مجبور کردم آرام بگیرد و سعی کردم بخوابم.

کمی طول کشید تا موفق به خوابیدن شوم و دست او تا وقتی که از خواب بیهوش شدم، به هیچ وجه سرم را رها نکرد. و من واقعاً بیهوش شدم.

پایان فصل

*«تو ملکه زرین منی. ماده ببر منی. سرسی من هستی. همیشه سرسی من می‌مونی. همیشه. هرگز اجازه نمی‌دم طلای وجودت از من گرفته بشه. هرگز. این رو بفهم سرسی و هرگز هم فراموشش نکن.»

 

فصل پانزدهم
هدایا

سر و صدای برچیده و جمع شدن دکسشی در اطرافم بلند بود ولی من نه آن را می دیدم و نه می‌شنیدمش.

کاملاً توی فکر فرو رفته بودم.

آن دنیا اصلاً جای خوبی برای زندگی کردن نبود و فکر و خیالات من هم اصلاً از آن بهتر نبود.

ولی با این حال از آن‌جایی که قرار بود باشم خیلی بهتر بود.

اوایل عصر فردای روزی بود که لهن من را زده بود و من از سر و صدایی که وقتی بیدار شدم (باید اضافه کنم که توی تختمان تنها بودم.) چادرم را پر کرده بود، متوجه شدم که جمع کردن دکسشی شروع شده بود.

لحظه‌ای که توی تخت جابه‌جا شدم، دخترها دست به کار شدند، حمامم کردند، صبحانه دادند و مانند یک ملکه به من لباس پوشاندند و بعد سریع سر جمع کردم وسایل‌مان برای کوچ کردن برگشتند.

حالا، در بیرون از چادر به روی یک خز بزرگ با چند مخده و در زیر یک تکه پارچه بزرگ کتان که به چند شاخه چوب بسته شده بود تا من را از نور خورشید محافظت کند، نشسته بودم. یک بشقاب غذای دست‌نخورده، یک پارچ آب و یک لیوان هم در پیش رویم داشتم. گوست هم در اطرافم بالا و پایین می‌پرید و با اسباب‌بازی‌هایی که یکی از دخترها برایش درست کرده بود، بازی می‌کرد. (در واقع به زبان دیگر داشت همه چیز را تکه تکه می‌کرد.)

فعالیت‌های اطرافم شدید و زیاد بودند. سر و صدایی در اطراف به راه افتاد و من با حواس‌پرتی به شش مرد جوان که احتمالاً پانزده یا شانزده ساله بودند نگاه کردم. با توجه به قدبلند، عضلانی و خوش اندام بودنشان معلوم بود که جنگجوهای در حال آموزش لشکر بودند. داشتند چادر من و لهن را جمع می‌کردند.

توی این کار خوب بودند. قوی و سریع بودند و مشخص بود که در این کار تمرین داشتند.

سپس پیش از این‌که لهن را ببینم که چادر را دور می‌زد، انرژی سنگین و پرخشونتش را احساس کردم.

لهن داشت می‌آمد.

خودم را جمع و جور کردم و سپس او را دیدم که درحالی‌که هیچ چیزی به جز لنگ و پوتین‌هایش به تن نداشت به سمتم آمد. موهایش دقیقاً به همان شکلی بودند که روز قبل برایش بافته بودم.

متوجه شدم که خیلی خوب حرکت می‌کرد. از وقتی یک پسربچه کوچک بود، آموزش دیده بود تا بداند بدنش چه کارهایی می‌توانست بکند و چطور به هر سانتی‌متر آن فرمان بدهد و این دقیقاً همان چیزی بود که وقتی راه می‌رفت می‌شد در وجودش دید.

همه آن قدرتی که داشت، کاملاً تحت فرمانش بود.

و حالا این را به شکلی فهمیده بودم که آرزو می‌کردم کاش نمی‌دانستم چه قدرتی دارد.

نگاهش از لحظه‌ای که در دیدش قرار گرفتم، روی من بود و من هم به همان سرعت منقبض شدن بدنش را دیدم.

کبودم کرده بود. این را می‌دانستم. آینه نداشتم و نیازی هم نبود که برای فهمیدن این موضوع عکس‌العملش را ببینم. پوست گونه‌ام آن‌قدر حساس بود که حتی کوچکترین لمسی باعث می‌شد شدیداً درد بگیرد و آن‌قدر ورم کرده بود که در پوستم چنان احساس کشیدگی می‌کردم که انگار نزدیک بود پاره شود. ولی حتی اگر نمی‌توانستم حسش کنم هم می‌توانستم این را در نگاه دخترها در همان لحظه‌ اولی که صبح من را دیدند و پس از آن در نگاه تمام کسانی که از کنارم می‌گذشتند ببینم. یا در چشمان صورت‌هایی که به من لبخند نمی‌زدند، سرهایی که برایم تکان داده نمی‌شدند و نگاهشان را از من برمی‌داشتند. بعد از این‌که کبودی که شوهرم به وجود آورده بود می‌دیدند و سریع می‌رفتند.

حتی متوجه شدم که این منقبض شدنش هم باعث نشد قدم‌هایش به سمت من مردد شود و هنگامی که به من نزدیک شد، به سمت دیگری نگاه کردم. بدون هیچ معطلی خم شد، دستش دستم یافت و بدون این‌که کلمه‌ای به من بگویم من را آرام روی پاهایم بلند کرد.

ما را به راه انداخت،‌ دستش در دستم بود و با این‌ حال باز هم چیزی به من نگفت. در عوض فریاد زد: «تیترو، گوست.» و این دو کلمه کوتاه دستورش را به برده‌‌اش که سرش حسابی شلوغ بود رساند تا دست از کار مهمی که در دست داشت بردارد و مراقب حیوان باشد.

چادر برچیده‌مان را دور زد و در جاده‌ای قدم گذاشت که به سرعت داشت به یک محوطه خالی تبدیل می‌شد و من باید عجله می‌کرد تا خودم را به قدم‌هایش برسانم. این بار نه، این بار سرعت قدم‌هایش را کم کرد ولی کلمه‌ای با من حرف نزد.

ولی می‌دانستم سرش به سمت من برگشته بود چون سنگینی نگاهش را روی خودم حس می‌کردم و دستش هنگامی که قدم‌هایش را آرام کرد تا نصفه و نیمه به دنبالش ندوم، دستم را فشرد.

حتی به او نگاه نکردم. سرعت قدم‌هایم را کم کردم و نگاهم را به صندل‌هایم دوختم.

وارد محوطه‌ای شدیم که خالی از چادر و وسایلی بود که باید بسته می‌شدند ولی فعالیت‌ها در این ناحیه بیشتر بود، بنابراین سرم را بلند کردم و دیدم که در حاشیه دکسشیِ در حال ناپدید شدن بودیم. صف‌هایی از ارابه‌ها در حال بار زده شدن بودند و صفی طولانی از اسب‌هایی آن‌جا بود که آماده سواری دادن بودند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ارام
ارام
4 سال قبل

چرا دیگه پارتای ت مثل طاابو نمیذارید ؟؟؟؟؟؟

Faezeh
Faezeh
4 سال قبل

بالاخره رمان تو مثل طابو چی شد؟
دیگ نویسنده ادامه نمیده؟

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x