رمان سودا پارت ۱۰۳1 سال پیش۷ دیدگاه سر بالا انداختم. _ پس چرا صدات میلرزه؟ اگه میخوابیدی اینطوری استرس نمیگرفتی! _ چی گفت؟؟؟ پوفی کشید و عصاش رو کناری گذاشت و روی تخت…
رمان سودا پارت ۱۰۲1 سال پیشبدون دیدگاه به طرف صاحب صدا که مانی بود برگشتم. آهو اخمی کرد و سریع لب زد _ممنون نیازی نیست خودم با تاکسی میرم! مانی بیخیال کتش رو…
رمان سودا پارت ۱۰۱1 سال پیشبدون دیدگاه یکی از ابروهامو بالا انداختم _مطمئن باشم بینتون چیزی نیست دیگه؟ آهو سری به نشونه تاسف تکون داد _مطمئن باش. باشه ای گفتم خندیدم. از…
رمان سودا پارت ۱۰۰1 سال پیش۲ دیدگاه با دقت نگاهم میکرد. هیچ عکس العملی نشون نداد و انگار آماده این سوال بود. دستی به ته ریشش کشید و تو چشمام زل زد…
رمان سودا پارت۹۹1 سال پیش۱ دیدگاه هردو متوجه خواب بودن محمد شدن بی سر صدا وارد شدن. از جام بلند شدم که سها سریع منو تو آغوشش گرفت زیر گوشم گفت _الهی فدات…
رمان سودا پارت ۹۸1 سال پیشبدون دیدگاه با دیدن این صحنه سرم گیج رفت و زیر پام خالی شد… قبل اینکه روی زمین بیوفتم بابای محمد دستاشو دور شونم حلقه کرد و منو به…
رمان سودا پارت۹۷1 سال پیشبدون دیدگاه “ با شنیدن کلمه بیمارستان انگار تو قلبم چیزی فرو ریخت. _بیمارستان!؟ نکنه…محمد..محمد چیزی شده؟ تروخدا بگو محمد چی شده؟ درو ول کردم عقب عقب رفتم که…
رمان سودا پارت ۹۶1 سال پیشبدون دیدگاه پسرای جمع همه با چشمای درشت شده نگاهم کردن و دخترک با چشمایی گیج و ویج نگاهم میکرد. همین الان میدونستم تو ذهن پسرا چی…
رمان سودا پارت ۹۵1 سال پیشبدون دیدگاه با شنیدن صدای ملیحه خون خونم میخورد ، بازم این دختره مزاحم اومده بود. به طرفش چرخیدم و دستم به کمرم زدم _شما لازم نیست نگران…
رمان سودا پارت ۹۴1 سال پیش۱ دیدگاه“ سِــودا | sevda “: خنده ای کرد و دستشو دور کمرم انداخت منو به خودش چسبوند. فاصلمون رو کم کرد به لبام زل زد و با صدای…
رمان سودا پارت ۹۳1 سال پیش۲ دیدگاه یه لحظه با تصورش تنم لرزید اما خودمو نباحتم _اصلا ول کن این چیزارو جواب سوالمو بده. دوست دختر داشتی یا نداشتی؟ همونجور که دستاش دور کمرم…
رمان سودا پارت ۹۲1 سال پیشبدون دیدگاه کمی بعد آهو هم از دیدرس نگاهم خارج شد و من با لبخند خیره به بچههایی بودم که مشغول تاب و سرسره بازی بودن. چند ساعتی اینجا…
رمان سودا پارت ۹۱1 سال پیشبدون دیدگاه شونههاش خم شده بود و میدیدم چطور دستهاش میلرزه. خدایا چرا از ذهنش بیرون نمیرفت؟ چرا نمیتونست کمی ذهنش رو دور کنه از بچهای که قراره هیچوقت…
رمان سودا پارت ۹۰1 سال پیشبدون دیدگاه نگاهی به شکمم کردم. _ دلم داره ضعف میره. بوی این غذایی که پختی هوش از سر آدم میبره محمد، آشپز خوبی هستی. کمی از ماکارانیای که…
رمان سودا پارت ۸۹1 سال پیشبدون دیدگاه “ جون کند تا حرف بزنه. _ بر…و کنار! بقدری لحنش سرد بود که جا خوردم. این همه نگرانی و مردن و زنده شدن جوابش این لحن سرد…