رمان سودا پارت ۹۴

4.4
(79)

“ سِــودا | sevda “:

 

 

خنده ای کرد و دستشو دور کمرم انداخت منو به خودش چسبوند.

فاصلمون رو کم کرد به لبام زل زد و با صدای ضعیفی لب زد

_بنظرت بهتر نیس شب یلدا تنها ، دوتایی خونه بمونیم و کارایی لذت بخش تری انجام بدیم؟

 

داشت سرشو جلو میاورد تا لبامو ببوسه که هول کردم دستم روی سینش گذاشتم و خودمو عقب کشیدم.

 

میخواست منو تحریک کنه تا از رفتن به اون مهمونی منصرف بشم اما امکان نداشت.

من عاشق مهمونی رفتن و دورهمی بودم و فرقی نمیکرد خانوادگی باشه با دوست و رفیق.

_نه عزیزم بهتر نیست ، من دلم میخواد با فامیلاتون آشنا بشم.

 

محمد که دید تیرش به هدف نخورده لباش آویزون شد از حاش بلند شد

_بخدا فامیلامون آدمای عادین چیز خاصی برای آشنایی ندارن.

 

خنده ای به غرغراش کردم به سمت گاز رفتم و نگاهی به غذام انداختم

_محمد بنظرم بجای این حرفا به این فکر کن چی میخوای بپوشی!

 

با حرص از آشپزخونه خارج شد

_مگه من دخترم که از دوروز قبل بهش فکر کنم یه تیشرت و یه شلوار پیدا میکنم میپوشم دیگه!

 

حتی شنیدن غرغراش برام جذاب بود.

و کم کم داشتم شک میکردم به عقلم چون حتی محمد تو بدترین وضعیتم برام دیوونه کننده بود.

وارد باغ شدیم که محمد دستشو تو دستم حلقه کرد.

_سودا از کنار من جم نمیخوریا ، من حوصله حرف زدن با کسیو ندارم.

 

بهش چسبیدم و با ذوق گفتم

_چقدر خوبه که فقط حوصله منو داری!

 

خنده ای به افکار احمقانه من زد و با هم حرکت کردیم.

قبل اینکه به ویلا برسیم یه آلاچیق خیلی کوچیکی اونجا بود که توش چندتا پسر جوون نشسته بودن.

 

محمد به طرفشون رفت و با لحن صمیمی گفت

_سلام بچه ها ، چه خبر؟ خیلی وقته ندیدمتون!

 

پسرا همه به طرفمون چرخیدن و با دیدن محمد گل از گلشون شکفت زود همو بغل کشیدن ، دست دادن و به من هم خیلی مودب سلام کردن.

 

یکیشون که موهای فرفری داشت و از همه جوون تر میزد رو به گفت

_محمد زن گرفتی دیگه کلا مارو یادت رفت؟ قبلا یه حالی میپرسیدی!

 

محمد خنده ای کرد و سرشو خاروند به من اشاره کرد

_خانمم گفته دور رفیقای مجردم خط بکشم ، نمیزاره بهتون زنگ بزنم!

 

متعجب برگشتم نگاهی بهش انداختم که نیشش تا بناگوش باز بود

_من گفتم؟ اگر من گفتم خوب کردم حتما سر گوشت میجنبیده نگران بودم!

 

همه خندیدن و محمد کم آورد دیگه بحث پیش نکشید.

بعد چند دقیقه گپ و گفت ازشون دور شدیم.

 

 

 

 

 

وارد ویلا شدیم و چون بیرون خیلی سرد بود با ورودمون به داخل نفس راحتی کشیدم واقعا تنم یخ کرده بود.

 

مامان محمد به استقبالمون اومد و کلی قربون صدقه من رفت.

با هم وارد شدیم و به سلام کردیم و محمد منو باز هم به فامیلاش آشنا کرد.

 

بعضیاشونو از شب عروسی یادم بود و بعضیاشون اصلا شک داشتم تو عروسی دیده باشم.

 

محمد خواست به طرف مردا بره که دستشو گرفتم

_من میرم لباسامو تو اتاق مرتب کنم بعدش میام.

 

محمد باشه ای گفت و من به اتاقی که مامان گفته بود میتونم مانتوم رو در بیارم رفتم.

در اتاق باز کردم خواستم وارد بشم که با دیدن شخص روبه روم چشمام درشت شد!

 

این اینجا چه غلطی میکرد؟ نمیشد ما یه شب با آرامش زندگی کنیم؟

 

اون انگار اصلا از دیدن من تعجب نکرده بود و حتی لبخند مسخره ای رو لبش بود.

_سلام سودا جون خوبی؟

 

اخمی کردم با لحن تند لب زدم

_سلام شما اینجا چیکار میکنی؟

 

به طرفم اومد پوزخندی زد

_وا این چه سوالیه عزیزم خب مهمونیه داییمه!

 

نفس عمیقی کشیدم و ناخونامو تو دستم فرو کردم تا از کشیدن موهاش و پاره کردن دهنش جلوگیری کنم.

_عزیزم میری کنار؟

 

با کفتن این جمله از جلوم کنار رفت و من وارد اتاق شدم.

_محمد کجاست؟ برم بهش سلام کنم دلم براش تنگ شده!

 

دیگه داشت زیاده روی میکرد ، به چه حقی محمد رو محمد صدا میکرد و جلوی من میگفت دلش تنگ شده!

 

مچ دستشو توی دستم گرفتم فشردم و با صدای بلند و تهدید آمیز لب زدم

_اولن آقا محمد ، دومن اگر تورو حتی یک کیلومتری محمدم ببینم مطمئن باش امشب سالم برنمیگردی خونت!

 

پوزخندی زد و وایی الکی گفت

_خیلی ترسیدم عزیزم حالا میزاری برم؟

 

نگاهی چندش به سرتاپاش انداختم ولش کردم.

وقتی از اتاق بیرون رفت درو محکم کوبیدم.

 

من دیگه سودای قبل نبودم که زود پا پس بکشم یا یه گوشه بشینم زار بزنم.

محمد ماله من بود و کل دنیام میخواستن ازم بگیرنش دیگه اجازه نمیدادم.

 

برای اینکه محمد رو با اون عجوزه ایکبیری تنها نزارم خیل سریع مانتوم رو در آوردم و شومیزی که محمد به سختی بین لباس هام انتخاب کرده بود تنم کردم.

 

شالم مرتب کردم و گوشه موهام رو از شال بیرون گذاشتم.

خداروشکر محمد به موهام کاری نداشت و میگفت پوشوندن یا نپوشوندشون به خودم و اعتقاداتم ربط داره.

 

از اتاق بیرون زدم سریع وارد سالن شدم.

نگاهی به اطراف انداختم.

 

محمد گوشه ای تنها ایستاده بود و همونجور که حدس میزدم ملیحه داشت به طرفش میرفت.

 

عمرا اجازه میدادم.

پاتند کردم خودمو بهشون رسوندم معلوم که فقط تونسته سلام بده.

 

دست محمد تو دستم گرفتم

_عزیزم بیا بریم کارت دارم.

 

محمد متعجب نگاهم کرد و خواست حرفی بزنه اما ملیحه زودتر لب باز کرد

_سودا جون چیکار میکنی؟ سلام که میتونم بکنم بالاخره پسر داییمه!

 

محمد پشتم قرار دادم و روبه روش ایستادم و با صورت اخمویی گفتم

_نمیتونی! بهت گفتم حق نداری به شوهرم نزدیک بشی حتی برای سلام کردن ، ملیحه جووون دیگه نزدیک محمدم نبینمت!

 

ا

 

با تموم شدن جمله‌م دست محمد رو کشیدم و از ملیحه دور شدیم.

با خیال راحت به دور ترین نقطه از بقیه نشستم نفس عمیقی کشیدم.

 

محمد روبه روم ایستاد به دیوار تکیه زد.

_سودا

 

سرمو بلند کردم بدون هیچ خجالت یا پشیمونی نگاهش کردم

_جانم

 

دستش رو زیر چونه‌ش گذاشت و تو چشم‌هام زل زد. یه نگاه خاص، یه نگاه که کلی حرف ناگفته توش داشت.

_تو به من اعتماد نداری؟

 

شاید حق داشت اینجوری فکر کنه اما من به محمد اعتماد داشتم.

ولی ترس از دست دادن دوباره‌ی عشقم بیشتر از هرچیزی بود.

_دارم اما به اون عجوزه‌ی افریته اعتماد ندارم. دختره‌ی بی حیای بیشعور برگشته تو چشمای من زل زده میگه دلم برای محمد تنگ شده!

 

داشتم غر میزدم که چشمم به محمد افتاد که با لبخند و کیف به غرغرای من گوش میکرد.

انگار خوشش میومد از حرص خوردنم و این حس حسودی‌ای که مثل خوره به جونم افتاده بود.

_محمد تو چرا می‌خندی؟ خوشت میاد من حرص می‌خورم؟

 

به طرف من خم شد سرشو روبه روی صورتم نگه داشت.

با نوک انگشتش ضربه‌ی آرومی به بینیم زد

_ نه اما وقتی اینجوری حسودی میکنی دلم بدجوری برات ضعف میره! هرچند که درجریانی حسودی اصلاً کار خوبی نیست دیگه خانوم؟

 

لبخندی روی لبم نشست و دلم میخواست بپرم بغلش و لبای گوشتیش گاز بگیرم.

اما با پرویی تمام خیره به چشم‌هاش پچ زدم:

_ من حسودی نکردم!

 

پوزخندی زد و کنارم نشست

_ واقعاً؟ پس چرا اون حرفارو به دختر عمه‌ی بیچاره‌ی من زدی؟

 

اخمی کردم، دختر عمه‌ی بیچاره؟ به اون افریته می‌گفت بیچاره؟

_ من حسادت نکردم فقط بهش اخطار دادم از چیزی که ماله منه دوری کنه بعدم اون افریته‌ی عجوزه بیچاره نیست!

 

محمد قهقهه‌ای زد و دستش رو روی شکمش گذاشت

_ من ماله توام؟

 

سرمو تکون داد و خودمو بهش نزدیک کردم

_ سرتاپات ماله منه تمام وجودت و من اصلا قصد ندارم که چیزی که ماله منه رو به کسی بدم!

 

محمد لبخندی زد و دستاشو دورم حلقه کرد کنار گوشم زمزمه کرد:

_ سودا این خوشبختی که الان دارم هیچکس و هیچ چیز نمیتونه خراب کنه!

با ذوق بوسه ای روی صورتش نشوندم.

 

صداهایی مثل سلام احوال پرسی که دم در بلند شد از محمد فاصله گرفتم و نگاهی به اطراف انداختم.

_کی اومده محمد؟

 

شونه ای بالا انداخت

_نمی‌دونم حتما یکی از فامیـ…

 

با دیدن کسی که اصلاً انتظارشو نداشتیم انگار حرف توی دهنش ماسید.

 

 

 

_اینا اینجا چیکار میکنن؟

 

محمد دقیقا حرفی که ذهن من بود رو پرسید.

انقدر متعجب بودم که جوابی ندادم.

سها و رادمان چرا باید به مهمونی خانوادگی محمد میومدن؟

 

با دیدن مامان و بابام از جام بلند شدم.

باید میفهمیدم قضیه چیه و اونا اینجا چیکار میکنن؟

حتی اگر قرار بود بیان چرا به من چیزی نگفته بودن؟

 

_محمد پاشو مامانم و بابامم هستن

 

دستمو توی دستاش گرفت با هم به طرفشون رفتیم.

مامان و بابا رو بغل کردم حالشون رو پرسیدم.

_مامان شما اینجا چیکار میکنید؟ چرا نگفتین میاین؟

 

مامان محمد دستشو دور کمرم حلقه کرد

_من اصرار کردم حتما بیان مهمونی دورهمیه دوست داشتم خانواده تو هم باشن که احساس راحتی بکنم عزیزم.

 

تشکر کردم و مامان و بابا همراه بقیه وارد سالن شدن.

سها به طرفم اومد محکم بغلم کرد

_وای سودا دلم برات تنگ شده بود!

 

بغلش کردم با خوشحالی بوسه ای روی گونش زدم

_من بیشتر ، سامان کجاست؟

 

سها ازم جدا شد و نگاه عاقل اندرسفیه بهم انداخت

_ممنونم که حالمو پرسیدی خیلی خوبم!

 

بلند خندیدم

_خیلی خب بابا لوس نشو سامان چرا نیاوردی؟

 

سها شالش روی سرش مرتب کرد

_پیش خواهر رادمان گذاشتم اخه اذیت میشد میاوردم خودمم اذیت میکرد….

 

_سلام سودا چطوری؟

رادمان بود که تازه کفشش رو در آورده بود و وارد شده بود.

 

قبل اینکه جواب بدم دستای قوی محمد دور کمرم حلقه شد.

_سلام

 

فقط همین یه کلمه رو گفتم هیچی از بین لبام خارج نشد.

میترسیدم اخرین بار که رادمان محمد کنار هم بودن اتفاق خوبی نیوفتاده بود.

 

محمد با لبخند سری برای سها تکون داد

_سلام سها خانم خوبید؟

 

و من قربون اون ادب و احترامش برم الهیی.

سها تشکری کرد و حال محمد پرسید و بعد نوبت رادمان بود که دستشو طرف محمد گرفت

_سلام آقا محمد غیرتی چطوری؟

 

محمد نگاهی به من انداخت و بعد دستش قفل دست رادمان کرد.

میتونستم از رگای بیرون زده دستش متوجه بشم که چجوری داره دستای رادمان فشار میده!

_سلام خوبم خداروشکر تو؟

 

حتی سها هم متوجه جو سنگین بین اون دوتا شد.

 

با چشم ابرو به سها اشاره کردم تا حواسش به رادمان باشه و بعدم دستمو دور بازوی محمد حلقه کردم.

 

_عشقم بیا بریم پیش بابام فکر کنم باهات کار داشت!

 

🔥چنل vip ســودا دوبرابر چنل اصلی پارت داره و بیشتر از دَه ماه از چنل اصلی جلوتره و هروز هم این فاصله بیشتر میشه🤩

 

 

 

محمد به طرف جمع بردم مجبورش کردم تا کنار بقیه بشینه.

خودمم کنارش نشستم تا باز غیرتی نشه!

 

حرکاتش نشون میداد که عصبی شده.

یکی از پاهاشو مدام تکون میداد و دستشو توی موهاش میکشید.

 

دستم روی پاش گذاشتم نالیدم

_محمد نکن دیوونم کردی!

 

حرکت پاشو کنترل کرد و نگاهی بهم انداخت

_من نمیفهمم چرا ما نمیتونیم یه مهمونی بدون شرخر بریم؟

 

درست متوجه حرفش نشدم اخمی کردم

_منظورت خانواده منه؟

 

عاقل اندر سفیه نگاهی بهم انداخت

_سودا خودت میدونی منظورم چیه…من فقط فقط داماده….استغفرلله

 

خنده ای کردم و دستم که روی پاش بود رو تکون دادم

_عزیزم باید تحمل کنی همونجور که من تحمل میکنم!

 

بعدم با چشمام به ملیحه اشاره کردم.

محمد پوزخندی زد

_تو الکی حرص اونو میخوری ، اون هیچ خطری نداره!

 

_خب رادمانم هیچ خطری نداره…

 

مچ دستم گرفت و از بین دندونای به هم چسبیده زمزمه کرد

_حتما داره که من خوشم نمیاد ازش دیگه..

 

سعی کردم بحث عوض کنم تا آروم بشه!

_محمد عشقم بیخیال من خیلی ضعف کردم!

 

با شنیدن جملم نگاهی به اطراف انداخت

_ما هر سال تو حیاط کباب و جوجه میزنیم احتمالا الانم جونا دارن منقل و ذغال آماده میکنن. یکم دیگه صبر کن شام میخوریم.

 

_باشه پس من میرم به مامانت اینا کمک کنم تو آشپزخونه ، زشته الان میگه عروسم نشسته اونجا پاهاشو انداخته رو هم بعد من دارم کار میکنم!

 

محمد خنده ای کرد بوسه ای روی دستم زد

_مامان من اصلا از این اخلاقا نداره نگران نباش.

_باشه من بازم میرم یه کمکی بکنم بزار یکم بیشتر خودمو براش شیرین کنم بقیه دخترا به چشمش نیان!

 

باشه ای گفت و من از جام بلند شدم.

قبل اینکه فاصله بگیرم برگشتم طرفش

_محمد تو هم پاشو برو بشین پیش بابا اینجا تنها نشین یکی میاد مزاحمت میشه!

 

خنده ای کرد باز هم باشه ای گفت.

خوب منظورم گرفته بود میدونست باید به حرفم گوش بده.

 

به آشپزخونه رفتم بیشتر خانوما اونجا بودن و داشتن کمک میکردن.

به طرف مامان محمد رفتم

_مامان جان به منم کار بگید کمک کنم.

 

_لازم نیست شما کمک بکنی سودا جون من هستم ، شما برو پیش شوهرت که یه وقت یکی نخورتش!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 79

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان تاروت 4.8 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار میشه که درنهایت بعداز مخالفت هر…

دانلود رمان ارتیاب 4 (9)

بدون دیدگاه
    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می شوند هم‌ خانه‌ی دکتر سهند نریمان…

دانلود رمان بر من بتاب 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش به غیاث که قبلا در زندگیش…

دانلود رمان ویدیا 4 (14)

بدون دیدگاه
خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش بکارت نداشت و خانواده همسرش او…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عرشیا خوب
9 ماه قبل

یه کم پارت ها را طولانی بزار بزار تموم شه مرسی

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x