رمان سودا پارت ۹۵

4.4
(50)

 

 

 

با شنیدن صدای ملیحه خون خونم میخورد ، بازم این دختره مزاحم اومده بود.

 

به طرفش چرخیدم و دستم به کمرم زدم

_شما لازم نیست نگران باشی من از اینجا هم حواسم هست بعدم شوهرم خودش میدونه با یه مزاحم چطور رفتار کنه!

 

مامان جون که از بحث بین ما هراس داشت دست منو گرفت رو به ملیحه گفت

_ملیحه جان شما نیازی نیست شما زحمت بکشی من با عروسم راحت ترم!

 

ملیحه صورتش مظلوم کرد

_یه روزی من قرار بود عروستون بشم حالا من شدم غریبه؟

 

دیگه داشتم آمپر میچسبوندم ، هدف این دختر از این کارا چی بود؟ میخواست محمد بدست بیاره؟ ولی مگه خودش اونو ترک نکرده بود؟ این رفتارای الانش چی بود؟ چطور میتونست انقدر سبک و آویزون باشه خجالت نمیکشید؟

 

خواستم دهن باز کنم حرفی بزنم و حسابشو بزارم کف دستش که همون لحظه خانموی وارد آشپزخونه شد.

_ملیحه جان عزیزم مادرت کارت داره.

 

ملیحه نگاهی به منو مامان انداخت و مجبورا جمع ترک کرد.

مامان به طرفم اومد با مهربونی دستم گرفت

_دخترم تروخدا خودتو ناراحت نکن حرفای اینم به دل نگیر جوونه و جاهل از حرص چشماش کور شده نمیدونه چیکار میکنه تو رابطت رو با محمدم خراب نکنیا.

 

لبخندی زدم و دستشو مالیدم

_نه مامان جان نگران نباش من انقدر محمد دوست دارم که این چیزا برام ارزش از دست دادنش نداره!

 

با شنیدن حرفام ذوق کرده بود و چشماش برق میزد.

دیگه حرفی بینمون زده نشد.

کمی تو آشپزخونه کمکش کردم و وقتی تموم شد منو مجبور کرد تا پیش محمد برگردم.

 

از آشپزخونه بیرون زدم با چشمام دنبال محمد گشتم اما هرچقدر چشم گردوندم ندیدمش.

ترسیده اینبار به دنیال ملیحه بودم که با دیدنش کنار چند دختر ده نفس راحتی کشیدم.

 

به طرف اتاق ها رفتم نگاه کردم بازم خبری از محمد نبود.

آخرین اتاق نگاه کردم خواستم برگردم تو سالن که با پسردایی محمد روبه رو شدم.

_سلام آقا یاشار ببخشید محمد ندیدید؟

 

با دیدن من سرشو پایین انداخت و با صدای آرامش بخشی جواب داد

_چرا با بقیه مردا رفتن تو حیاط تا کباب هارو بپزن!

 

تشکر کوتاهی کردم ازش فاصله گرفتم این پسر هم شبیه محمد سربه زیر و آروم بود.

تو کل مهمونی دقت کرده بودم که گوشه ای نشسته بود و زیاد با کسی معاشرت نمیکرد.

 

با ورودم به حیاط از فکر پسردایی بیرون اومدم.

چشمم به محمد خورد که دقیقا روبه روی رادمان ایستاده بود و داشتند با هم حرف میزدن!

 

لحظه ای با دیدن این صحنه فکر کردم شاید با هم اوکی شدن و دیگه مشکلی نیست اما با قرار گرفتن دست محمد رو یقه لباسش ترسیده به طرفشون دوییدم…

 

 

 

بینشون قرار گرفتم و دستم رو دست محمد که با صورتی قرمز به رادمان نگاه میکرد گذاشتم.

_محمد چیکار میکنی؟ ولش کن یکی میبینه

 

محمد دستشو از روی یقه رادمان برمیداره و نگاهی به من میندازه

_سودا برو تو ویلا

 

همون لحظه رادمان کمی جلو اومد و با لحن مهربونی لب زد

_سودا برو تو سرده ، سرما میخوری!

 

قبل اینکه بتونم عکس العملی به حرف رادمان نشون بدم دستای محمد بود که مشت شد.

به طرف رادمان برگشتم با اخم غلیظی لب زدم

_رادمان میشه لطفا بری ، لطفا

 

لطفا دوم رو با لحن بدی بیان کردم تا خودش بفهمه که واقعا باید بره و الان مزاحمه!

باشه ای گفت و از کنارمون رد شد.

 

به طرف محمد برگشتم رگ گردنش و پیشونیش بیرون زده بود و جفت دستاش مشت کرده بود.

 

نمیدونستم چجوری باید آرومش کنم.

میدونستم که محمد وقتی عصبی میشه بدجوری کور میشه و هیچیو نمیبینه!

_محمد آروم باش!

 

دستاشو تو دستم گرفتم و سعی کردم مشتشو باز کنم

_محمد چرا اینجوری میکنی؟ دو دقیقه نمیتونم تنهات بزارم؟

 

دستاشو بزور باز کردم انگشاتمو قفل انگشتای کشیده و مردونش کردم.

بالاخره زبون باز کرد و با صدایی خش داری لب زد

_برای چی اومدی بیرون؟

 

لبخندی زدم باید از راه مهر و محبت وارد میشدم تا آرومش کنم.

خودمو بهش چسبوندم و دستاشو دور ممرم حلقه کردم

_چون دلم برای شوهرم تنگ شد.

 

میدیدم که اخماش داره باز میشه اما هنوزم کمی عصبانی بود.

_شایدم نگران بودی بزنم دک و پوز دامادتونو بیارم پایین؟

 

خنده ای کردم و دستامو دور گردنش حلقه کردم

_زیاد بهش فکر نکردم ولی خب دوست نداشتم این اتفاق بیوفته خواهرم بعدا بی شوهر میشد میومد مخمونو میخورد!

 

محمد بالاخره لباش به خنده باز شد و انگار وقتی دید رادمان برام اهمیتی نداره کمی آرومتر شد.

_سودا برو تو سرما میخوری.

 

با شیطنت نگاهی به اطراف کردم وقتی دیدم کسی نیست سرمو جلو بردم بوسه کوتاهی روی لبش زدم.

_گرم شدم!

 

لبخندی زد و دستشو بالا آورد موهامو داخل شال کرد

_شیطنت نکن برو تو

 

چون سردم شده بود سرمو تکون دادم

_خب بیا بریم

_تو برو تو به بچه ها گفتم میرم کمکشون کباب هارو بپزن

 

 

 

 

با تموم شدن حرفش اوفف بلندی گفتم

_وای محمد دوست دارم پای منقل ببینمت حتما اونجا هم خیلی سک*سی میشی!

 

چشمای محمد با شنیدن حرفام گرد شد.

_استغفرلله سودا اینا چیه میگی؟ برو تو!

 

باشه ای گفتم و لحظه آخر دستی روی شلوارش کشیدم و بعد از یه مالش کوچیک سریع دوییدم داخل ویلا!

 

میتونستم قیافه متعجب و خمار محمد الان تصور کنم و تا صبح بهش بخندم.

به طرف اتاق لباس ها رفتم واردش شدم.

مادره محمد ، همراه با دوتا دختر جوون و سهایی که داشت تلفن حرف میزد داخل اتاق بودن.

 

_اتفاقی افتاده چرا اینجا انقدر شلوغه؟

 

مامان جون نگاهی به من انداخت و با لبخند جواب داد

_نه دخترا وسیله میخواستن اومدم بهشون بدم تو چرا لپات سرخ شده؟

 

جلوی آینه رفتم دستی به صورت که بخاطر سرما سرخ شده بود کشیدم

_هیچی رفتم تو حیاط هوا خیلی سرد بود.

 

مامان نگاهی به لباسم انداخت سری تکون داد

_با این لباسا رفتی دختر؟ نمیگی سرما میخوری؟

_اخه با محمد کار واجب داشتم.

 

بعدم خنده ای کردم و کت پشمی گرمم تنم کردم.

_مامان جون میگم یه چیز گرم داری بدی من ببرم برای محمد کتشو پوشیده ولی اون خیلی گرم نیست ، دستاش و صورتش یخ بود.

 

مامان لبخندی روی لبش نشست به طرف کمد توی اتاق رفت و انگار دنبال چیزی بود.

همون بین تلفن سها هم تموم شد به طرفم اومد.

_با کی حرف میزدی؟

 

گوشیش توی جیبش گذاشت

_خواهر رادمان سامان داشته گریه میکرده نتونسته بود آرومش کنه داشتم براش توضیح میدادم چیکار کنه!

 

اهانی گفتم و فکری که ذهنم درگیر کرد پرسیدم

_سها بچه داری خیلی سخته؟

 

سها روی تخت گوشه اتاق نشست

_سخت بودنش که سخته ولی شیرینی های زیادیم داره که سختی هارو میشوره میبره!

 

تو فکر فرو رفته بودم که با تکون خوردن دستی جلوی صورتم به خودم اومدم.

مامان جون بود با ذوق بلند کفت

_دختر رفتی تو فکر نکنه حامله ای؟

 

خجالت زده سرمو پاین انداختم

_نه نه فقط میخواستم بدونم همین

 

مامان جون دستی به شونم کشید و پتوی سفری کوچیکی به سمتم گرفت

_بیا فقط همینو داشتم که اندازه محمدم بشه بچم انقدر گندست سرشونه هاش همش کوچیک میشه!

 

لبخندی زدم و تشکر کردم.

مامان جون دوتا دخترا از اتاق بیرون رفتن.

سها از روی تخت بلند شد و به طرفم اومد

_سودا اصلا بچه دار نشیا الان!

 

 

 

تعجب کردم و دستم زیر چونم گذاشتم

_چرا؟

 

بهم نزدیکتر شد و صداش ضعیف تر کرد

_الان خیلی زوده برات ، شما تازه ازدواج کردین هنوز کلی وقت دارین ، بچه که بیاد تمام وقتتون میره برای اون و اصلا وقتی برای خوشگذرونی و حتی مهرمحبت به هم پیدا نمیکنید!

 

با دقت به حرفاش گوش میکردم ، حتما اون درست میگفت چون تجربه داشت.

اما ما حتی اگر قصد داشتیم بچه بیاریم بازم بخاطر مشکل محمد نمیشد!

_ما که فعلا قصدشو نداریم.

 

سها دستشو روی شونم گذاشت لبخند زد

_خوب میکنید فعلا فقط از تنهاییتون استفاده کن.

 

باشه ای گفتم و دوتایی از اتاق بیرون زدیم.

سها وارد سالن شد پیش بقیه رفت و منم دوباره حیاط برگشتم.

 

چشم چرخوندم و محمد رو کنار دختر پسرای جوون بالای منقل دیدم.

داشت کباب هارو باد میزد.

 

با لبخند به طرفش رفتم و پتویی که مامان داده بود رو باز کردم دورش انداختم.

سرشو برگردوند و با دیدن من لبخند زد

_پس چرا برگشتی؟

 

به تنه درخت تکیه دادم و پتو روی شونه هاش اشاره کردم

_برات پتو آوردم

 

دوباره مشغول باد زدن شد

_ترسیدی مریض بشم مجبور بشی پرستاری کنی؟

 

خنده شیطونی کردم سرمو جلو بردم با صدای ضعیفی جواب دادم

_نچ ، ترسیدم مریض بشی تو تخت کم بیاری همینجوریشم کُندی!

 

باز هم چشماش گرد شد و به سرفه افتاد.

سریع به طرفش رفتم پشتش زدم بلند گفتم

_خیلی خب آروم باش شوخی کردم ، اصلا تو خیلی فرض و سریع هستی!

 

سرفه هاش کم کم قطع شد و با چشمای ریز شده بهم نگاه کرد

_تو امشب خیلی شیر شدیا امیدوارم وقتی میریم خونه هم همینجوری باشی!

 

قبل اینکه بتونم جواب بدم یکی از دخترای جمع پرسید

_سودا جون داداش محمد تو چی فِرض و سریعه؟

 

به طرف صدا برگشتم و با دختری کاملا پوشیده مواجه شدم.

با سوالی که پرسیده بود خنده روی لبام نشست و جشمم به محمد افتاد که خجالت رده سرش پایین بود.

زیرلب زمزمه کردم

_بگم بهش؟

 

محمد پشتشو کرد به ما و همینجوری که مشغول باد زدن بود لب زد

_جرعتشو داری بگو

 

قهقهه ای زدم و جواب دختری که اسمش رو نمیدونستم دادم

_تو سیخ کردن.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 50

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بامداد خمار 3.8 (13)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان   قصه عشق دختری ثروتمندبه پسر نجار از طبقه پایین… این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x