رمان سودا پارت ۹۶

4.3
(70)

 

 

 

 

پسرای جمع همه با چشمای درشت شده نگاهم کردن و دخترک با چشمایی گیج و ویج نگاهم میکرد.

 

همین الان میدونستم تو ذهن پسرا چی میگذره اما اون دختر هیچی نفهمیده بود.

 

حتی محمد هم با تعجب نگاهم میکرد و نمیفهمیدم چرا همشون انقدر عجیب زل زدن بهم.

_محمد تو جوجه سیخ زدن خیلی فِرض و سریعه اونو داشتم میگفتم!

 

همه انگار تازه متوجه شدن و نفس آسوده ای کشیدن.

از محمد فاصله گرفتم به طرف دختره رفتم کنارش نشستم.

_عزیزم اسمت چیه؟

 

لبخندی زد که گونه هاش چال افتاد و دلم براش رفت.

_آیه

 

اسمشم حتی برام جذاب بود.

تو حرکاتش آرامش و وقار خاصی بود.

_کیه محمد میشی؟

 

گوشه شالشو درست کرد و پاشو روی پاش انداخت

_پسر عمه ام میشه داداش محمد

 

دستمو زیر چونم زد کمی فکر کردم

_اها تو خواهر آقا یاشاری آره؟

 

سرشو تند تند تکون داد

_بله یاشار داداشمه

 

لبخندی زدم

_خیلی شباهت دارید به هم!

 

خنده ای کرد کمی نزدیکم اومد

_من خوشگلترم ولی..

 

منم خندیدم و سرمو تکون دادم.

نگاهم به پسر بغل دستش که تیپ راحتی داشت انداختم.

یه پیرهن مشکی تنش بود و حتی چند دکمه‌ی اولش باز بود و زنجیر نقره ای تو گردنش بود.

 

بهش نمیخورد مثل محمد یا یاشار از خانواده های مذهبی یا خیلی دین دار باشه.

_ اون آقای بغلت کیه؟

 

نگاهی به پسره انداخت دستش رو کشید جلو آوردش

_بزار معرفی کنم ، سیاوش نامزدم سیاوش ایشونم همسر داداش محمدمه!

 

با احترام بهم سلام داد و منم خیلی مودبانه جواب دادم.

تعجب کرده بودم از این رابطه ای که جفتشون با هم زمین تا آسمون فرق داشتن.

 

کمی با آیه خوش و بش کردم تا وقتی که غذا آماده شد و مامان جون همه رو به سفره دعوت کرد.

 

قرار بود رو ایوون غذا بخوریم برای همین سفره رو همونجا انداخته بودن.

با محمد گوشه‌ای از سفره نشستیم.

همه از محمد بخاطر کباب ها تعریف و تمجید میکردن.

 

همه مشغول شدن و محمد یه سیخ جوجه و یه سیخ کوبیده جلوم گذاشت.

_عشقم چه خبره مگه من چقدر میتونم بخورم؟

 

محمد نونی برداشت و جوجه ای بینش گذاشت

_بخور ، امشب کارت دارم باید جون داشته باشی!

 

 

 

 

 

متعجب نگاهش کردم.

حتما حواسش نبوده که بلند این حرف زده بود.

نگاه چند نفر رو روی خودمون احساس میکردم.

 

محمد اما هیچ کاری نکرد حتی به نگاه ها اهمیتی نداد.

لقمه رو به سمتم گرفت.

 

خواستم از دستش بگیرم و خودم بخورم اما دستش عقب کشید

_خودم میخوام بدم!

_زشته محمد خجالت میکشم!

 

لقمه رو دوباره جلوی دهنم آورد

_دستم درد گرفتا

 

مجبورا دهنم باز کردم و لقمه رو گذاشت تو دهنم.

از این کارای محمد هم ذوق میکردم و هم تعجب!

 

حالا نوبت من بود ، نون برداشتم مثل خودش لقمه‌ای درست کردم.

_بفرمایید

با خنده سرشو خم کرد لقمه رو با یه گاز کامل خورد.

 

هنوزم نگاه ها روی ما بود اما منم دیگه بهشون عادت کرده بودم.

تا آخرای شام همینجوری غذا خوردیم.

بعد شام بدجوری خوابم گرفته بود هی خمیازه میکشیدم.

 

اما محمد جوری غرق صحبت با پسرداییش بود که اصلا ساعت از دستش در رفته بود.

دستم روی پاش گذاشتم

_محمد

 

معذرت خواهی از یاشار کرد و به طرفم برگشت

_جانم

_من خسته شدم نمیشه دیگه بریم؟

 

محمد نگاهی به ساعت که ۱۱ شب رد کرده بود انداخت.

_باشه برو لباستو عوض کن بریم.

 

تشکر کردم زود از جام بلند شدم.

به طرف اتاق رفتم و مانتوم رو تنم کردم و کیفم برداشتم.

جلوی آینه شالم مرتب کردم از اتاق بیرون زدم.

 

همون لحظه رادمان توی راهرو دیدم که تکیه داده به دیوار.

_ترسیدم اینجا چرا وایستادی؟

 

لبخندی زد و نگاهی به سرتاپام انداخت

_منتظر تو بودم.

 

اخمام توی هم رفت و زل زدم بهش

_چرا؟

_سودا میخوام باهات حرف بزنم ، حرفامون تو کافه نصفه موند!

 

با به یاد آوردن مزخرفاتی که تو کافه گفته بود اخمام بیشتر درهم شد

_رادمان من نمیخوام تو زندگیتون دخالت کنم خودتون مشکلتونو حل کنید.

حرفای ما همون موقع تو کافه تموم شد.

 

خواستم از کنارش رد بشم که باز صدام کرد

_سودا لطفا به حر…

 

به طرفش برگشتم و با قاطعیت لب زدم

_نمیخوام حرفات بشنونم ، رادمان ببخشید اما محمد خوشش نمیاد من باهات حرف بزنم پس لطفا بهم نزدیک نشو!

 

باز هم خواستم برم که اینبار مچ دستم گرفت منو به طرف خودش کشید.

فاصلمون کم شد و در حد یه کف دست فاصه داشتیم.

_سودا لطفا بهت نیاز دارم!

 

با افتادن سایه شخصی روی خودم سریع سرمو برگردوندم و با دیدن محمد با چشمای به خون نشسته و دستای مشت شده تنم لرزید!

 

 

 

خیلی سریع از رادمان فاصله گرفتم و دستم از بین انگشتاش آزاد کرد.

محمد همینجوری بهمون خیره شده بود.

_محمد بزار تو…

 

قبل اینکه حرفم کامل بشه روشو برگردوند ازمون فاصله گرفت و رفت.

چرا هیچکاری نکرد؟ انتظار داشتم الان داد و بیداد راه بندازه رادمان رو باده کتک بگیره!

 

با عصابنیت به طرف رادمان برگشتم

_همش تقصیره توئه ، دیگه نزدیکم نیا

 

خیلی زود ازش فاصله گرفتم به دنبال محمد رفتم.

داخل سالن نبود و از هرکی پرسیدم ندیده بودتش.

احتمال میدادم تو حیاط باشه پس خیلی سریع از همه خدافظی کوتاهی کردم.

 

وارد حیاط شدم اما خبری نبود.

از حیاط رد شدم در بزرگ باغ باز کردم بیرون رفتم.

چشمم به محمد که داخل ماشین نشسته بود و سرش روی فرمون بود خورد.

 

سریع به طرفش رفتم و سوار ماشین شدم.

با نگرانی و استرس لب زدم

_محمد..محمد بزار توضیـ….

 

_نمیخواد

با صدای سرد و قاطعش ادامه حرفم قطع شد.

لبام از هم باز میشدن اما صدایی خارج نمیشد.

 

چرا انقدر سرد بود؟ یعنی چه فکری پیش خودش کرده بود؟

ماشین روشن کرد و بی هیچ حرفی راه افتاد.

وسط راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.

قصد داشتم توضیح بدم اما منتظر بودم تا عصبانیتش آروم بشه.

 

بعد یک ساعت بالاخره رسیدیم خونه.

انتظار داشتم وقتی رسیدیم ازم بخواد که براش توضیح بدم و به حرفام گوش کنه اما اون بی اهمیت حولشو برداشت مستقیم وارد حموم شد.

 

بغضم شکست و اشکام سرازیر شد.

چرا اینجوری میکرد؟ چرا بهم اجازه توضیح نمیداد؟

 

بدون اینکه لباس‌هامو عوض کنم روی تخت دراز کشیدم اشکام قطره قطره میریخت و بالشت رو خیس میکرد.

 

تصمیم گرفتم وقتی از حموم در اومد هرجوری شده براش توضیح بدم و نزارم هیچ فکری توی سرش باشه!

 

بعد از ده دقیقه بالاخره در اومد.

سریع اشکام پاک کردم و روی تخت نشستم نگاهش کردم.

بدون اینکه حتی نگاهی بهم بندازه به طرف کمدش رفت.

 

_محمد

 

بدون اینکه جوابی بده به کارش ادامه داد.

تیشرت سرمه ای از کمد در آورد تنش کرد.

 

بلند شدم به طرفش زدم

_محمد نمیخوای حرف بزنی؟

 

باز هم جوابی نداد.

شلوارش هم تنش کرد و با حوله مشغول خشک کردن موهاش شد.

 

 

#

با بغضی که دوباره تو گلوم بود لب زدم

_چرا هیچی نمیگی؟

 

به طرفم برگشت و با چشماش که از زمستون هم سردتر بود نگاهم کرد

_چی بگم؟ چی میخوای بشنوی؟

 

خودم بهش نزدیک کردم دستشو گرفتم که سریع عقب کشید و دستم پس زد.

 

با چشمای گرد شده نگاهش کردم

_محمد چرا اینجوری میکنی؟ چرا هیچ حرفی نمیزنی؟ چرا ازم نمیخوای توضیح بدم؟

 

پوزخندی زد

_چیو توضیح بدی؟ چیزایی که دیدم و شنیدم هنوز نتونستم هضم کنم حالا میخوای توضیح چیو بدی؟

 

چی دیده بود؟ من فقط دستم تو دست رادمان بود اونم نه به اختیار خودم!

اصلا چی شنیده بود؟ ما که حرف بدی نزده بودیم اگر زده شده باشه رادمان زده بود نه من!

 

_محمد چی دیدی؟ چی شنیدی که اینجوری میکنی؟

_سودا نمیخوام حرف بزنم ولم کن.

 

با لحن تندی لب زدم

_ول نمیکنم جواب منو بده

_سودا نزار حرفایی بزنم که جفتمون ناراحت کنه من الان عصبیم یه چیزی میگم که قلبتو میشکنم!

 

چقدر بی رحم شده بود؟ یعنی میتونست دلم بشکنه؟

با لجبازی داد زدم

_محمد میگم چی دیدی؟ چی شنیدی؟

 

حوله تو دستش روی زمین پرت کرد و با صدای بلند غرید

_میخوای بدونی چی دیدم؟ دیدم که عشق سابق زنم با دوسانت فاصله کنار زنم وایستاده دیدم که دستای زنمو گرفته شنیدم که بهش میگه بهت نیاز دارم! بازم میخوای بشنوی؟

پس بزار اینم بهت بگم تا شاید خوشحال بشی ، سها و رادمان دارن طلاق میگیرن.

 

با شنیدن جمله آخرش برق از سرم پرید

اون چی میگفت؟ دارن طلاق میگیرن؟ یعنی موضوع انقدر جدی بود؟

 

_دارن…طلاق..میگیرن؟ تو …تو از کجا میدونی؟

 

باز هم پوزخند مسخره دیگه ای زد

_چی شد؟ خوشحال شدی؟ حالا دیگه میتـ…

 

قبل اینکه اجازه بدم جملش تموم بشه دستم بالا رفت و سیلی محکمی روی صورتش خوابوندم!

_محمد خفه شو…واقعا فکر نمیکردم انقدر آدم نامردی باشی!

 

ضرب دستم انقدر زیاد بود که صورتش به طرفی چرخید.

از حرص نفس نفس میزدم و تنم داشت میلرزید

_تو منو اینجوری شناختی؟ عاشق همچین دختری شدی؟ یعنی من انقدر پَستم؟

 

سرشو برگردوند نگاهم کرد.

تو نگاهش یه چیزی شبیه پشیمونی بود لبشو تکون داد خواست حرفی بزنه که دستمو بالا آوردم

_نمیخوام صداتو بشنوم برو بیرون

 

_سودا من…

 

جیغ زدم

_گمشو بیرون….نمیخوام ببینمت گمشو !

 

 

با صدای کوبیده شدن در خونه به خودم اومدم.

همونجا روی زمین نشستم به هق هق افتادم.

یعنی محمد انقدر به من بی اعتماد بود؟ در حدی که فکر میکرد با شوهر خواهرم میخوام بهش خیانت کنم؟

یعنی از چشم اون من انقدر پَست بودم؟

 

اگر بخواد جدا بشیم چی؟ اگر دیگه منو نخواد؟ شایدم پشیمون شده از با من بودن؟

 

انواع فکر های بد و مزخرف به سرم میزد بیشتر حالم بد میکرد.

نمیدونم چقدر اشک ریختم و گریه کردم که همونجا روی زمین خوابم برد…

 

با احساس درد زیادی تو ناحیه گردن و کمرم چشمام باز کردم.

هنوزم روی زمین بودم.

سریع از جام بلند شدم و نگاهی به پنجره انداختم.

 

هوا روشن بود پس محمد الان باید برگشته باشه خونه؟

قصد نداشتم باهاش حرف بزن ، ناراحت بودم و دلمو شکسته بود.

 

لباسامو با پیرهن کوتاه و راحت مشکی عوض کردم و موهام همونجور دورم ریختم.

اصلا حوصله نداشتم حتی به خودم برسم یا شونشون کنم.

 

همونجور که گردنم میمالیدم از اتاق خارج شدم.

چشم چرخوندم اما خبری از محمد نبود.

به طرف اتاق قبلیش که می موند رفتم اما اونجا هم نبود.

 

ناخودآگاه دلشوره بدی تمام وجودم گرفت.

نگاهی به ساعت انداختم نزدیک ۲ ظهر بود یعنی از دیشب نیومده خونه؟ شاید اومده و باز رفته؟

 

اما نه اگر اومده بود متوجه میشدم تازه امکان نداشت محمد اجازه بده من همونجا روی زمین بخوابم.

 

به طرف موبایلم رفتم و نگاهی به صفحه کردم.

دو تماس بی پاسخ از محمد داشتم.

 

خیلی سریع شمارش گرفتم کنار گوشم گذاشتم.

بعد از چندبوق طولانی صدای زنی اومد که اطلاع میداد در دسترس نیست!

دوباره و دوباره گرفتمش اما خبری نبود.

 

مثل دیوونه ها کل خونه رو راه میرفتم و با خودم حرف میزدم.

چرا جواب نمیداد؟ الان کجاست؟ نکنه بره پیش رادمان؟ نکنه باهاش کاری بکنه؟

 

با صدای زنگ در تو جام پریدم.

با فکر اینکه محمد اومده به طرف در پرواز کردم.

با خوشحال بازش کردم از گوشه در نگاه کردم تا مطمئن بشم اما با دیدن مانی صورتم آویزون شد.

_سلام سودا خانم؟

 

نفس عمیقی کشیدم و صدامو صاف کردم

_سلام آقا مانی ، اگر اومدید محمد ببنید الان خونه نیست

 

مانی سری تکون داد

_نه با خودتون کار دارم اگر میشه لباساتون بپوشید باید بریم جایی!

با تعجب نگاهش کردم

_کجا؟

 

کلافه دستی به موهاش کشید

_حالا شما حاضر بشید میگم بهتون

اخمی کردم با جدیت لب زدم

_آقا مانی لطفا بگید کجا قراره بریم؟

 

وقتی دید بیخیال نمیشم کمی با خودش کلنجار رفت آخر سر لب زد

_بیمارستان

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 70

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان غبار الماس 4.3 (19)

۱ دیدگاه
    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست سرنوشت پدر و دختر را مقابل…

دانلود رمان طومار 3.4 (21)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست .او از وقتی یادشه یه آرزوی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x