رمان سودا پارت۹۷

4.4
(65)

 

 

با شنیدن کلمه بیمارستان انگار تو قلبم چیزی فرو ریخت.

_بیمارستان!؟ نکنه…محمد..محمد چیزی شده؟ تروخدا بگو محمد چی شده؟

 

درو ول کردم عقب عقب رفتم که پام به کفشام گیر کرد و سکندری خوردم و پهلوم به کمد کوبیده شد.

با اینکه درد گرفته بود اما اصلا برام اهمیتی نداشت.

 

مانی در باز کرد وارد شد با نگرانی طرفم اومد

_سودا خانم خوبید؟

 

با بغض نگاهش کردم لب زدم

_محمد چی شده؟ حالش خوبه؟

 

دستاشو بالا اورد جلوی صورتم تکون داد

_آروم باشید ، من از وضعیت محمد خبر ندارم یک ساعت پیش از گوشی محمد بهم زنگ زدن گفتن تصادف کرده منم مستقیم اومدم دنبال شما که مدارکش برداریم بریم بیمارستان!

 

دستم به کمد گرفتم تا نیوفتم.

همش تقصیر من احمق بود ، اگر من باهاش دعوا نمیکردم و بهش نمیگفتم بره این اتفاقا نمیوفتاد.

 

_سودا خانم لطفا زودتر حاضر بشید بریم بیمارستان

 

تند تند سرمو تکون دادم به طرف اتاق رفتم نگاهم از آینه به پیرهن لختی تنم افتاد.

اگر محمد میفهمید با این وضعیت جلوی دوستش بودم حتما منو میکشت!

 

خیلی سریع لباسام عوض کردم هول هولکی مانتویی تن کردم.

کیفم همراه با مدارک محمد برداشتم از اتاق بیرون زدم.

 

همراه با مانی به طرف بیمارستان حرکت کردیم.

توی راه من فقط اشک میریختم توی دلم دعا میکردم اتفاقی براش نیوفتاده باشه!

 

با سرعتی که مانی داشت در عرض نیم ساعت که برای من یک عمر بود بالاخره رسیدیم.

وارد محوطه بیمارستان شدیم ، مانی به طرف پذیرش رفت.

_خانمبا من تماس گرفتن گفتن برادرم رو آوردن اینجا مثل اینکه تصادف کرده!

 

دخترک جوونی که لباس فرم تنش بود با لبخند آرامش بخشی لب زد

_صبر کنید

نگاهی به سیستم جلوی دستش انداخت

_اتاق عمله هنوز.

 

با شنیدن این جمله پاهام سست شد و نزدیک بود بیوفتم که خانم مسنی که داشت از کنارم رد میشد سریع به کمکم اومد.

دستم گرفت و منو روی اولین صندلی نزدیک نشوند.

_عزیزم حالت خوبه؟

 

اشکام میریخت و از اینکه انقدر ضعیف بودم کفری شده بودم.

_بله ممنون

 

خانم خواهش میکنمی گفت ازم دور شد مانی بعد چند دقیقه با پرستار به طرفم اومد

_حالت خوبه؟

 

با حالی نزار نگاهش کردم

_چی شد؟ چی گفت؟

 

دستی به گوشه لبش کشید

_هنوز اتاق عمله مثل اینکه تصادفش شدید بوده ، پرستار گفت اتاق عمل طبقه بالاست میتونی راه بری؟

 

نفس عمیقی کشیدم سرم تکون دادم.

از جام بلند شدم همراه با مانی به طبقه بالا رفتیم پشت اتاق عمل نشستیم.

_نمیخوای به خانوادش خبری بدی؟

 

 

واای…اصلا خانوادش یادم نبود.

من چطور بهشون میگفتم پسر عزیزشون تصادف کرده و تو اتاق عمل با مرگ دست و پنجه نرم میکنه؟

_نمیتونم چی بگم اخه؟ همش تقصیره منه ، اگر منه احمق باهاش بحث نمیکردم اینجوری نمیشد خدا منو لعنت کنه!

 

مانی که فقط شنونده بود حرفی نزد و کنارم با فاصله نشست.

سرشو بین دستاش گرفت

_من به باباش خبر میدم تو هم اگر میخوای به خواهرت یا یکی بگو بیاد کنارت باشه.

 

باشه ای گفتم تشکر کردم.

نگاهی به اطرافم انداختم تا از توی کیفم گوشیم در بیارم اما تازه فهمیدم انقدر هول کرده بودم که کیف اورده بودم نه گوشی!

_من هیچی با خودم نیاوردم!

 

بدون اینکه نگاهم کنه دستشو کرد تو جیبش و تلفنش در آورد ، رمزش رو زد و به طرفم گرفت

_بیا من میرم مدارکش تحویل بدم!

 

بازم تشکر ریزی مردم گوشیو گرفتم.

به کی باید زنگ میزدم؟ مامانم؟ به اون میگفتم قطعا پشت گوشی سکته میکرد! به سها میگفتم با رادمان میومد و من اصلا دلم نمیخواست ریختشو ببینم!

مقصر دعوای ما و تصادف محمد رادمان بود.

 

تنها شخصی که الان واقعا بهش نیاز داشتم آهو بود.

شمارش سریع گرفتم و گوشیشو کنار کوشم گذاشتم.

بعد از چند بوق طولانی بالاخره جواب داد

_بله بفرمایید

 

با صدایی که بغض توش کاملا واضح بود لب زدم

_آهو…منم سودا

 

با شنیدن صدام سریع متوجه حالم شد با نگرانی پرسید

_سودا تویی؟ این شماره کیه؟ چی شده چرا صدات گرفتس؟

 

کوتاه براش توضیح دادم از خواستم تا بیاد پیشم و اون خیلی سریع قبول کرد و تلفن قطع کرد.

 

نگاهی به در اتاق عمل انداختم.

اگر محمد از اون تو سالم بیرون نمیومد من هیچوقت خودمو نمیبخشیدم.

من بدون محمد میمردم ، محمد اولین عشق بود من حتی رادمانم به اندازه محمد دوست نداشتم.

_محمد قول بده سالم بیرون میای به خدایی که خودت می پرستی و براش نماز میخونی قسم اگر تنهام بزاری خودمو میکشم میام پیشت!

 

_محمد خیلی قویه نگران نباش چیزیش نمیشه!

 

با شنیدن صدای مانی به خودم اومدم سرمو بلند کردم.

برگه ای دستش بود.

_میدونم محمد خیلی قویه خداشم قویه اون حتما محمد بهم برمیگردو‌نه.

 

مانی سری تکون داد و کنارم نشست و برگه رو همراه با خودکار به طرفم گرفت

_اینو باید امضا بکنی.

 

نگاهی به برگه انداختم اما اصلا حوصله خوندن نداشتم

_این چیه؟

‌_پرستاره کفت مثل اینکه برای اینکه بردنش اتاق عمل این حرفایت منم دقیق متوجه نشدم باید از اقوام درجه یک امضا بکنن من نمیتونم امضا کنم.

 

امضایی روی برگه زدم و همراه با تلفنش طرفش گرفتم.

مانی باز هم رفت و بعد پنج دقیقه برگشت.

روی صندلی نشست

_به باباش خبر دادم گفتن زود خودشونو میرسونن!

 

 

 

حرفی نزدم و چنگی به موهای ژولیدم زدم.

با شنیدن صدای آهو که اسمم از دور صدا میزد سرمو بلند کردم.

با دیدن ما زود به طرفمون اومد.

 

از جام بلند شدم خودمو توی بغلش انداختم شروع کردم زار زدن.

بدجوری به آغوشش نیاز داشتم.

_سودا عزیزم آروم باش..آقا محمد خوب میشه نگران نباش

 

به هق هق افتادم و آهو با نگرانی منو روی صندلی نشوند و خودشم کنارم و دقیقا وسط منو مانی نشست.

سرمو روی سینش کذاشته بود و موهامو نوازش میکرد.

_همش تقصیره منه آهو…من بهش گفتم بره بهش کفتم نمیخوام ببینمش خدا منو لعنت کنه! کاش لال میشدم کاش میمردم و اون حرف نمیزدم.

 

_خدا نکنه ، سودا آروم باش تصادفه اتفاق میوفته ربطی به تو نداره!

 

کمی تو آغوش آهوز زار زدم که بالاخره آروم شدم.

اشکام قطع شده بود اما هنوزم هق میزدم.

 

آهو انگار تازه متوجه مانی شده باشه ، اخمی کرد و سلام آرومی کرد.

مانی هم بدتر از آهو اخماش توی هم رفت و فقط سری تکون داد.

 

نیم ساعت بعد مامان و باباش هم رسیدن.

مامان بی وقفه گریه میکرد و منم پا به پاش اشک میریختم.

بابا هم حالش خوب نبود اما سعی میکرد خودشو خوب نشون بده تا ما خودمون نبازیم.

آهو و مانی یجورایی شده بودم تسکین دهنده ما.

 

نمیدونم چقدر گذشته بود که در اتاق عمل باز شد و مردی عینکی همراه با روپوش سفید بیرون اومد.

 

مانی اولین نفر متوجه شد و به طرفش رفت

_آقای دکتر حال بیمار ما چطوره؟ چیزیش که…نشده؟

 

دکتر نگاهی به چشمای نگران ما کرد لب زد

_خوشبختانه عمل خوب پیش رفت اما خطر هنوز رفع نشده علائم حیاتیش خیلی پایینه ضربه ای که به نخاع وارد شده خیلی زیاد بوده ۲۴ ساعت آینده خیلی مهمه فعلا به ICU منتقلش کردیم اگر علائم حیاتیش به حالت نرمال برگرده به زودی بهوش میاد!

 

قلبم با شنیدن حرفای دکتر فشرده شد.

هنوز خطر مرگ داشت و این منو خیلی میترسوند.

مامان باز هم شروع کرد به گریه کردن.

 

اما من هنوزم از دکتر سوال داشتم.

از جام بلند شدم و پشتش به راه افتادم.

مانی هم همراهم اومد.

دکتر صدا زدم که با خوشرویی اما خسته به طرفم برگشت

_آقای دکتر نخاع آسیب جدی دیده؟

 

دکتر نگاه درمونده ای بهم انداخت انگار بین گفتن و نگفتن مونده بود.

_بله آسیب خیلی جدی دیده!

 

با نگرانی لب زدم

_یعنی ممکنه وقتی بهوش میاد مشکلی برای بدنش پیش بیاد؟

 

دکتر دستی به ته ریشش کشید

_ببینید ضربه خیلی شدید بود نمیدونم چطور بهتون بگم اما احتمال اینکه بعد از بهوش اومدن نتونه از دست و پاهاش استفاده بکنه خیلی زیاده!

 

 

#از پشت شیشه‌ی سرده ICU به جسم بی جون محمد که روی تخت افتاده و چند دستگاه بهش وصله نگاه میکنم!

 

حرفای دکتر هرلحظه بیشتر تو سرم میپیچه و حالم بدتر میکنه!

اگر محمد فلج میشد امکان نداشت خودمو ببخشم.

 

اصلا چجوری میخواستم تو روش نگاه کنم؟ یکی از مقصر ترین های اصلی این اتفاق من بودم.

 

دستم رو که تکیه سرم بود برمیدارم اشکم پاک میکنم.

زیر لب با صدای ضعیف زمزمه میکنم

_محمد…ببخشید

 

از پشت شیشه هم کبودی های صورتش واضح بود.

با هربار نگاه کردن دلم تیکه تیکه میشد.

 

با قرار گرفتن آبمیوه ای جلوی صورتم سرم بلند میکنم.

مانی بود که بهم تعارف میکرد تا کمی بخورم.

_نمیخوام ممنون

 

اخمی کرد و آبمیوه روتوی بغلم انداخت

_نمیشه خیلی گریه کردی حتما تا الان فشارت افتاده ضعف کردی محمد بفهمه با خودت اینجوری کردی خیلی ناراحت میشه!

 

تا به حال چندین بار با مانی روبه رو شده بودیم و باهم حرف زدیم اما تازه حالا میفهمیدم پسر مهربون و مسئولیت پذیریه…

البته از دوستای محمد کم تر از اینم انتظار نمیرفت.

 

از داخل مشبا آبمیوه دیگه ای بیرون کشید طرف آهو گرفت…

آهو با دیدن مانی اخماشو بیشتر کرد نمیخورمی گفت.

 

_من میخوام محمد از نزدیک ببینم ، باید برم پیشش!

 

مانی که تازه آبمیوه هارو پخش کرده بود به طرفم اومد

_نمیشه شنیدی که دکتر گفت فعلا ملاقات ممنوعه

 

پامو با لجبازی روی زمین کوبیدم

_من باید باهاش حرف بزنم!

 

مانی درمونده روی صندلی نشست سرش پایین انداخت.

نا امید به طرف مامان رفتم خودمو تو بغلش انداختم

_مامان

 

مامان که داشت آروم اشک میریخت و زیرلب دعا میکرد دستاشو دورم حلقه کرد

_جانم

 

سرمو توی بغلش قایم کردم

_مامان من بدون محمد میمیرم!

_نگو دختر نگو محمد من خیلی قویه خدا هم کنارشه ایشالله خیلی زود خوب میشه ، نگران نباش محمده من تازه میخواد پدر بشه امکان نداره مارو تنها بزاره!

 

با شنیدن جمله آخر مامان گریم به هق هق تبدیل شد.

به خودم قول میدم اگر محمدم خوب بشه و صحیح و سالم برگرده مجبورش میکنم تا به دکتر بریم و مشکل بچه دار نشدن درست کنیم.

الانا دیگه علم خیلی پیشرفت کرده حتما راهی داره!

 

با صدای داد پرستار که دکتر صدا میکرد به خودم اومدم و متوجه شدم که چند پرستار همراه یه مرد قد بلندی که معلوم بود دکتره به طرف اتاق محمدم دوییدن…

 

با ترس از جام بلند شدم به پشت شیشه رفتم.

_چی شده؟ چرا همه رفتن بالاسر محمد؟

همه مثل من پشت شیشه اومدن و آهو دستم گرفت.

 

مانیتوری که علائم حیاطی محمد نشون میداد بوق میزد و خط های بالا پایینی که نشون میداد آروم آروم صاف شدن…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 65

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سراب را گفت 4.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه می‌شود. تصادفی که کوتاه‌تر شدن یک…

دانلود رمان آچمز 2.3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به دختر فردی که حقش را ناحق…

دانلود رمان التیام 4.1 (14)

۱ دیدگاه
  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از مرگ مادرش پی به خیانت مهراب،…

دانلود رمان انار 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن…

دانلود رمان شاه_بی_دل 4.4 (9)

بدون دیدگاه
    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه. امادرست شب عروسی انگ هرزگی بهش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x