رمان سودا پارت ۹۳

4.4
(57)

 

 

یه لحظه با تصورش تنم لرزید اما خودمو نباحتم

_اصلا ول کن این چیزارو جواب سوالمو بده.

دوست دختر داشتی یا نداشتی؟

 

همونجور که دستاش دور کمرم بود منو بلند کرد روی کانتر گذاشت.

خنده ای کردم حالا هم قد محمد شده بودم و صورتم دقیقا روه به روش بود.

 

_داشتم!

 

با شنیدن این کلمه چشمام درشت شد.

تعجب از سر و صورتم میریخت ، من اصلا فکرشو نمیکردم بگه داشته حتی مطمئن بودم که نداشته اما حالا…

 

قلبم داشت تند تند میکوبید و مغزم داشت فکرای مزخرفی رو بیان میکرد.

_یعنی…یعنی چی؟ چطور داشتی؟

 

خودشو بیشتر بهم چسبوند و موهای نم دارم رو با دو انگشت از روی صورتم کنار زد پشت گوشم گذاشت.

_یعنی چی نداره داشتم دیگه…

 

اخم کرد و دستشو پس زد.

با لحن تند گفتم

_پس مگه تو مذهبی نیستی مگه تو دین و اعتقاد نداری؟ یعنی چی دوست دختر داشتی؟

 

محمد که فهمیده بود چقدر روی این قضیه حساس شدم و حسادت تموم وجودم فرا گرفته لبخند شیطونی زد

_چه ربطی داره عزیزم ، بالاخره آدم که هستم وقتی از یکی خوشت بیاد میتونی داخل چهارچوب های دین هم دوستش داشته باشی.

 

دستامو روی دستاش که دور کمرم بود گذاشتم سعی کردم بازش کنم

_دوستش داشته باشی؟ یعنی تو یه دوست دختر داشتی که دوستشم داشتی؟

 

محمد با تموم شدن حرفای من قهقهه ای زد و دستشو روی دلش گذاشت

_سودا وقتی حسودی میکنی خیلی زشت میشی.

 

جیغی کشیدم دستاشو بزور از دورم باز کردم.

از روی کانتر پایین اومدم و با حرص گفتم

_زشت همون دوست دخترته که خیلی هم دوستش داشتی.

 

خواستم از آشپزخونه خارج بشم که مچ دستم کشید و منو تو بغلش انداخت.

سرمو برگردوندم تا بگم ولم کنه اما برگشتن سرم همانا و اسیر شدن لبام همانا…

 

با ولع لبامو میبوسید حتی اجازه نفس کشیدن نمیداد.

 

ناراضی دستمو روی سینه ستبرش گذاشتم تا به عقب هلش بدم اما اجازه نداد و دست آزادشو پشت گردنم گذاشت.

 

کم کم رام شدم و جفت دستام روی سینش گذاشتم و همراهیش کردم.

صدای ملچ ملوچ لبامون تنها صدایی بود که توی خونه میپیچید.

 

وقتی نفس کم آوردیم از هم فاصله گرفتیم.

محمد به چشمای نیمه بازم نگاهی انداخت و همونجور که نگاهم میکرد لبخندی زد

_آروم شدی؟

 

آروم شده بودم اما دلیل نمیشد بیخیال بشم.

اخمی کردم و به عقب هلش دادم

_تا توضیح ندی آروم نمیشم.

 

پشتم بهش کردم از آشپزخونه بیرون زدم.

نگاهی به اطرافم انداختم چشمم به راهرو افتاد.

 

حتما دستشویی داخل راهرو بود دیگه.

سریع به طرفش رفتم که صدای محمد شنیدم

_کجا میری؟

 

بی اهمیت اولین در رو باز کردم اما یه اتاق ساده بود سراغ در دوم رفتم دستم روی دستگیره گذاشتم خواستم بازش کنم که باز هم محمد صدام کرد

_سودا…اونجا نه

 

با شنیدن این جمله بیشتر حریص شدم و برای همین بی اهمیت دستگیره رو پایین کشیدم و در تا آخر باز کردم.

 

با دیدن داخل اتاق نفسم برید.

تپش قلبم بالا رفت و دهنم باز مونده بود.

متعجب به محمد نگاه میکنم که سرش پایین بود و دستش توی موهاش.

 

این اتاق یه دختر بچه بود.

همه چی داخلش بود از شیشه شیر و پستونک تا تخت و کریر و هر چی که برای یه بچه استفاده بشه.

 

وارد اتاق شدم دونه دونه به وسایل نو نگاه کردم.

همشون صورتی یا سفید بودن.

 

یه کمد صورتی بزرگ روی دیوار بود.

به طرفش رفتم بازش کردم و با دیدن انواع اقسام لباس ها و پیراهنای کوچولو هیچی نبود.

 

بغضم شکست و اشکام صورتم خیس کرد.

یکی از لباس هارو بیرون کشیدم و نگاهش کردم.

 

دستی از پشت دورم حلقه شد.

لباسو بالا گرفتم تا محمد هم ببینه

_این خیلی قشنگه!

 

لبخندی زد و با صدای خش داری زمزمه کرد

_خیلی

 

لباس کنار گذاشتم همونجور که تو بغلش بودم به طرفش چرخیدم.

دستامو دو طرف صورتش گذاشتم

_محمد

 

سرشو به دستم مالید و بوسه ای روی کف دستم زد

_جانم

_میترسم

 

تعجب کرد سریع دستاشو روی دستم گذاشت

_برای چی؟

 

بغض کرده لب زدم

_اگر..عشق من برات کافی نباشه؟ میترسم تو حسرت بچه ، عشق تورو از دست بدم میترسم..

 

لبخندی زد منو تو آغوشش کشید و سرم‌ روی شونش گذاشت

_سودا دیوونه شدی؟ من باید این حرفارو بهت بزنم من باید نگران باشم که بخاطر اینکه حق مادر شدنت ازت میگیرم عشقتو از دست بدم اما حالا تو داری میپرسی؟

 

منم خندیدم و سرمو بلند کردم

_محمد من حاضرم مادر نشم اما تورو عشق تورو همیشه داشته باشم.

 

 

از دور به محمد که صاف ایستاده بود و نماز میخوند نگاه میکردم.

موقعه نماز خوندن هم دلم براش میرفت حتی شاید بیشتر از همه مواقع.

 

به دیوار تکیه زدم همونجور نگاهش کردم.

چقدر خوشبخت بودم ، اینکه محمد وارد زندگیم شد یکی از بهترین اتفاق های زندگیم بود.

 

یاد روز اولی که دیدمش افتادم داخل اتوبوس بود بعد از پیاده شدن از هواپیما.

چقدر اون موقع توی دلم فحشش دادم که منو نگرفت و من افتادم زمین.

 

اما بعدش که برای گرفتن چمدون ها کمکم کرد دیگه عصبی نبودم ازش.

 

مطمئنم اگر اون موقع سها رو حامله نمیدیدم حتما بیشتر تو ذهنم میموند و بیشتر بهش فکر میکردم.

 

انقدر غرق فکر بودم که نفهمیدم که کی نمازش تموم شد و روبه روم ایستاد.

_به چی فکر میکنی؟

 

لبخندی زدم و با ذوق گفتم

_به اولین باری که همو دیدیم ، یادته؟

 

انگار اونم یادش اومد که لبخندی روی لبش نشست.

_خیلی خوب ، یه دختره لوس و تیتیش مامانی که با صدای جیغ جیغوش بهم گفت اگر شما جا خالی نمیدادید خوب بودم آقا

 

با حرص نیشگونی از بازوش گرفتم

_بی تربیت من اصلا اینجوری نگفتم بعدم من کجام لوسه؟

 

قهقهه ای زد

_سودا یادت رفته بخاطر نداشتن لواشک چه گریه ای میکردی؟ بعد میگه من کجام لوسه!

 

نه اینجوری نمیشد این دیگه داشت خیلی پرو میشد

_اولن من بخاطر لواشک گریه نمیکردم فقط یکم از مسئولیت ترسیده بودم دوم اصلا لوسم که لوسم تو همینجوری عاشقم شدی!

 

لبخندش عمیق شد طرفم خم شد بوسه ای روی موهام زد

_سودا تو دورانی که ازدواجمون هنوزم صوری بود به واقعی شدنشم فکر میکردی؟

 

با یاد اون وقت ها لبخندی زدم

_راستش خب من بعد چندوقت که بیشتر باهات آشنا شدم و شناختمت ازت خوشم اومد و یجورایی تو ذهنم داشتم که بهترین شخص برای من هستی وقتی راجب رفتارات به آهو گفتم اونم بهم اعتماد بنفس میداد تا تورو ماله خودم کنم!

یعنی یجورایی از اول نقشه داشتم اغوات کنم چون بدجوری عقل از سرم برده بودی آقای محمد حسین تهرانی!

 

محمد با شیطنت دستاشو دورم حلقه کرد و منو به دیوار چسبوند.

با صدای ضعیفی لب زد

_پس نقشه داشتی اغوام کنی؟

 

 

 

 

سرمو تند تند تکون دادم و به آرومی دستم روی بدنش حرکت میدادم.

 

سرشو کنار گوشم برد

_خوشحالی که موفق شدی؟

 

سعی داشت تحریکم کنه و من اینو خیلی خوب میفهمیدم.

_خیلی

 

دستشو یواش یواش روی بدنم تکون میداد و حالم خراب میکرد.

 

آروم آروم حرکت کرد و منو به سمت اولین مبل برد پرتم کرد روش.

تیشرتش رو تو یه حرکت در آورد خیمه زد روم شروع کرد بوسیدن گردنم…

 

 

****

به بابا سلام برسونید خدانگهدار!

 

تلفن رو سرجاش کذاشتم بلند شدم.

به طرف آشپزخونه رفتم نگاهی به غذا های روی گاز انداختم.

 

_سودا کی بود؟

 

صدای محمد بود ، پس از حموم در اومده بود.

بدون اینکه به طرفش برگردم جواب دادم

_مادرشوهر عزیزم بود

 

بعد از گذاشتم در قابلمه به طرفش برگشتم که دقیقا پشتم قرار داشت.

_دیوونه ترسیدم.

 

همونجور که با حوله ی روی سرش موهاشو خشک میکرد با لحنی مثل من گفت

_چی میگفت مادرشوهرت؟

 

با ذوق دستامو به هم کوبیدم

_مهمونی دعوتیم

 

اخماش توی هم رفت دستشو از روی حوله برداشت

_وای بازم مهمونی ، از شلوغی بدم میاد!

 

خنده ای کردم دیگه با اخلاق گندش کاملا آشنایی داشتم.

دستمو جلو بردم و حوله روی سرش تکون دادم سعی کردم موهاشو خشک کنم

_مهمونی خودتونه مامان میگفت بابات هرسال شب یلدا همه رو توی باغ پدربزرگت جمع میکنه!

 

سرشو به نشونه مثبت تکون داد

_اره اما من همیشه ازش فرار میکردم.

 

لبخند بزرگی زدم با لحن شیطونی گفتم

_تو دیگه زن داری نمیتونی فرار کنی باید بریم خیلی واجبه!

 

یکی از ابرو هاشو بالا داد

_چرا واجبه ا‌نوقت؟

 

دستمو به کمرم زدم خودمو کمی بهش نزدیک کردم

_چون کل فامیلاتون اونجان و من میخوام با همشون آشنا بشم و نشون بدم که پسر جذاب فامیلشونو تور کردم.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 57

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان انار 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Deli
9 ماه قبل

پارت ۹۲ یادت رفت!!!!!😒😑

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x