رمان سودا پارت ۱۰۰

4.1
(106)

 

 

 

 

با دقت نگاهم میکرد.

هیچ عکس العملی نشون نداد و انگار آماده این سوال بود.

 

دستی به ته ریشش کشید و تو چشمام زل زد

_دارم..

 

با دلخوری نگاهش کردم

_پس چرا…چرا اونشب اون حرفارو بهم زدی؟ تو حتی این سه روزم با من سرد بود درحالی که من هیچ کاری نکردم!

 

محمد دستشو دورم پیچید و سرمو نوازش کرد

_سودا من اونشب عصبی بودم ، خون جلوی چشممو گرفته بود رگ غیرتم باد کرده بهت گفتم نمیخوام حرف بزنم اما خودت اصرار کردی…من نتونستم خودم کنترل کنم و اون مزخرفات گفتم.

 

دستشو زیر چونم زد توی چشمام زل زد

_یادته همون شب توی مهمونی من ازت پرسیدم به من اعتماد نداری چی بهم گفتی؟

گفتی به من اعتماد داری اما به ملیحه نه..سودا من به تو اعتماد دارم اما به رادمان نه…شاید بگی حسی بهش نداری و اون شوهر خواهرته این حرفا اما سودا اون…من مطمئنم اون یه حسایی داره..من فقط میترسم!

 

درکش میکردم و بهش حق میدادم منم تو این موقعیت قرار گرفته بودم.

_از چی؟

 

روشو از برگردوند و نگاهشو دزدید

_سودا رادمان عشق اول توئه… تازه هیچ مشکلی نداره و از همه نظر برای تو بهتره میترسم که پشیمون بشی… میترسم از زندگی با من خست….

 

قبل اینکه جملش تموم بشه از بغلش بیرون اومدم و تو جام نشستم..

چونشو توی دستم گرفتم صورتشو به طرف بگردوندم.

 

روی صورتش خم شدم پیشونیم به پیشونیش چسبوندم…

_اولن عشق اول من تویی ، دو من هیچوقت نه پشیمون میشم نه خسته…

 

تو یه حرکت وحشیانه لبامو رو لباش گذاشتم مثل تشنه ای که بعد از سالها به آب رسیده لباشو میخوردم.

 

دستم از زیر لباسش گذروندم روی بدن برهنش میکشیدم.

 

محمد با دست سالمش موهامو تو چنگش گرفت منو بیشتر به خودش فشار داد.

 

صدای ملچ ملوچمون فضای اتاق پر کرده بود.

بعد از چند دقیقه طولانی بالاخره از هم فاصله گرفتیم.

 

هردومون نفس نفس میزدیم و قفسه سینه هامو بالا پایین میشد.

 

نگاهم به چشمای خمارش دوختم خنده ای سر دادم

_محمد من برای اینکه هرشب تو بغل تو اینجوری نفس نفس بزنم جونمم میدم!

 

با شنیدن این حرفم لبخندش پر رنگ تر شد و با لحن شیطونی گفت

_تو نمیدونی من برای اینکه شبا ناله هاتو زیرم بشنوم چیکار میکنم!

 

 

 

اخمی کردم مشتی به بازوش زدم

_محمد خیلی بی تربیتی! اوایل اصلا اینجوری نبودی!

 

خنده ای کرد و دستشو روی کمرم حرکت داد

_اوایل چجوری بودم؟

 

شونه ای بالا انداختم چونم روی سینش گذاشتم

_خب ، اوایل خیلی مودب مهربون و سربه زیر بودی البته الانم مهربون هستیا اما سربه زیر دیگه نیستی! من هیچوقت فکر نمیکردم که تو مذهبی و خیلی معتقد انقدر آتیشت تند باشه حتی تصور نمیکردم یه روز همچین حرفایی

از دهنت خارج بشه!

 

محمد قهقهه ای زد

_مگه ما مذهبیا چمونه بچه؟ مگه ما دل نداریم؟

 

سرمو کج کردم

_خب شنیدنشون برام عجیبه تاحالا ندیدم حتی با دوستاتم راجب یه دختر حرف بزنی چه برسه این حرفا!

 

محمد دستی به صورتم کشید

_سودا این حرفا هیچوقت جای دیگه زده نمیشه اینا فقط تو خونه تو اتاق بین خودمونه و من فقط با تو که زنمی این حرفارو میزنم!

 

با زنگ خوردن گوشیم نگاهم از محمد گرفتم ، به طرف میز خم شدم برش داشتم به صفحه نگاه کردم.

 

با دیدن شماره مدیر شرکتی که طراحیامو براش فرستاده بودم سریع از روی تخت بلند شدم.

 

_سودا کیه؟

 

با استرس نگاهی به محمد انداختم جواب دادم

_کاریه برای یکی طراحیامو فرستاده بودم ، من اینو جو‌اب میدم زود برمیگردم.

 

محمد باشه ای گفت و من زود از اتاق خارج شدم بعد از صاف کردن صدام دکمه سبز فشار دادم…

 

***

 

با تشکر کوتاهی تلفن قطع کردم.

به دیوار پشتم تکیه دادم به روبه رو خیره شدم.

 

نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت؟

من همین الان بزرگترین فرصت زندگیم برای معروف ترین طراح شدن از دست دادم.

 

با به یاد آوردن حرفای چند دقیقه پیش مرد بغ میکنم.

 

اون گفت طراحیام برای چندتا از برند های خارجی فرستاده و یه برند خیلی معروف آمریکایی ازم خواسته که باهاشون کار کنم!

 

این خیلی خوشحال کننده بود اما اگر قبول میکردم باید برای مدت چندهفته به آمریکا میرفتم.

 

هنوزم باورم نمیشد که جواب رد دادم.

اما امکان نداشت محمد تو این وضعیت تنها بزارم!

من حاضر بودم بخاطر محمد از همه آرزو هام بگذرم.

 

درسته ناراحت بودم اما از جوابی که دادم پشیمون نبودم.

 

تکیمو از دیوار گرفتم به اتاق برگشتم.

نگاهم به محمد غرق در خواب افتاد.

دلم حتی برای خوابیدنش هم ضعف میرفت و این یعنی عشق..

 

آروم روی تخت خوابیدم و زیر پتو خزیدم.

خودمو به محمد نزدیک کردم و سرمو روی سینش گذاشتم.

و با شنیدن صدای قلبش به آرامش رسیدم..

 

 

 

با بالا پایین شدن تخت چشمام باز کردم.

نگاهم به محمد که لبه تخت نشسته بود افتاد.

_سلام کی بیدار شدی؟

 

محمد به طرفم برگشت لبخندی به چهره خوابالودم زد

_سلام نیم ساعتی میشه مامانم زنگ زد گفت دارن میان اینجا!

 

دستی به چشمام کشیدم کمی خودمو بالا کشیدم به تاح تخت تکیه زدم

_دارن میان؟ مگه چند نفرن؟

 

محمد روشو ازم گرفت

_مامان و بابای من و خودت!

 

با شنیدن حرفش صورتم جمع شد و اخمام توی هم رفت.

مشتی رو تشک تخت کوبیدم

_من خوابم میاد هنوز!

 

محمد خنده ای کرد و دستشو به میز گرفت سعی کرد بلند بشه که سریع از حام پریدم طرفش رفتم.

_چیکار میکنی محمد؟ چرا داری بلند میشی؟ هرچی میخوای بگو من بهت بدم

 

دستشو گرفتم نشوندمش دوباره روی تخت.

نگاهی به صورتم انداخت و با اخم گفت

_میخوام برم حموم چرا اینجوری میکنی؟

 

چشمام درشت شد و هیع بلندی کشیدم.

_میخوای بری حموم با این وضعیتت؟

 

_سودا بوی گند بیمارستان گرفتم ، تو منو میشناسی که اگر یه روز حموم نرم چقدر کند اخلاق میشم حالا فکر کن سه روزه نرفتم!

 

حرصی پا روی زمین کوبیدم

_نمیتونی بری بخدا خطرناکه پاهات هنوز قوت نداره نمیتونی وایستی بخیه هاتم تازست نباید خیس بشه!

 

محمد پوزخندی زد

_سودا بهونه نیار از پرستار پرسیدم گفت میتونم امشب برم حموم!

 

خندم گرفته بود و بزور خودم کنترل کردم

_تو از پرستار پرسیدی کی میتونی بری حموم؟

 

محمد خنده ای کرد

_بله پرسیدم چون داشتم از این همه کثیفی دیوونه میشدم.

 

وقتی دیدم بیخیال نمیشه و اصرار داره بالاخره رضایت دادم.

_باشه برو ولی تنها نمیتونی بری!

 

اینبار چشمای محمد بود که اندازه نلبعکی شده بود

_نکنه میخوای زنگ بزنی مانی بیاد منو ببره حموم؟

 

قهقهه ای کردم و دستمو به کمرم زدم

_نچ چرا مانی؟ خودم اینجام دیگه!

 

انگار باور نکرده بود که لبخند شیطونی زد

_منکه از خدامه میتونم تو حموم یه لقمه چپت کنم!

 

ازش فاصله گرفتم به طرف کمد رفتم

_فعلا که متاسفانه کمرت مشکل داره دکتر گفت نباید زیاد تکونش بدی ، پس الا تو کبریت بی خطری برای من!

 

و

محمد از این همه خونسردی من حرصش گرفته بود و من زیرزیرکی میخندیدم.

لباسای بعد از حموم رو آماده کردم.

 

همراه محمد وارد حموم شدیم.

خیلی سریع روی قسمت سنگی نشوندمش.

با شیطنت دستم سمت تیشرتش بردم با بیشترین لمس ممکن از تنش در آوردم.

 

چشمم که به بدن شیش تیکه و عضلانیش افتاد نفسام بلند تر شد.

اولین بار نبود میدیدم اما هربار با دیدنش داغ میکردم.

 

نمیدونستم من خیلی سستم یا محمد خیلی سکسیه!

دستم آروم روی گردنش کشیدم که عصبی لب زد

_سـودا…نکن

 

خنده شیطونی کردم دستم به طرف شلوارش بردم ، وقتی میخواستم در بیارم سعی کردم اینبار زیاد باهاش تماس نداشته باشم چون میترسیدم تو این وضعیت هوس رابطه بزنه به سرش!

 

حالا محمد کاملا لخت و فقط یه شورت پاش بود.

 

حالا نوبت خودم بود و نمیدونم چرا هرکاری میکردم نمیتونستم از عشوه ریختن دست بردارم انگار توی خونم بود!

 

تیشرتم با آرامش در آوردم و روی زمین انداختم ، پشتم به محمد کردم جلوش خم شد تا شلوارم در بیارم.

 

صدای نفس های تندش رو میشنیدم میدونستم الان چقدر داره حرص میخوره از دستم و این باعث میشد شاد بشم!

 

_سودا من نخوام تو با من بیای حموم کیو باید ببینم!

 

زود از جام بلند شدم و با لبخندی که دندونامو به نمایش کذاشته بود لب زدم

_عشق من نمیشه تنها بخدا نگرانت میشم.

 

عصبی دستی به صورتش کشید.

آخرین تیکه لباسمم کندم و آب رو باز کردم.

روی گرم گذاشتم دوش برداشتم.

 

بالای سر محمد بردم و دستم بین موهاش کشیدم تا قشنگ آب تمام موهاش خیس کنه!

قطره های آب از بدن لختش پایین میرفتن و بدجوری منو دیوونه میکردن.

 

انگار بازی برعکس شده ، قرار بود من اونو دیوونه کنم اما خودم بدتر شده بودم.

_محمد من پشیمون شدم..خودت بشور تموم شد صدام کن بیام کمکت!

 

دوش توی بغلش انداختم خواستم برگردم برم که دستش دور کمرم حلقه شد و منو به خودش چسبوند.

حالا تن برهنه ام به بدن خیسش چسبیده بود و منو هم خیس کرده بود.

 

محمد با فاصله کمی تو صورتم نگاه کرد و لبخند ریزی زد

_دیگه پیشیمونی فایده نداره خانم خانما ، دست به مهره بازیه باید ادامه بدی.

من با یه دست نمیتونم خودم بشورم!

 

طاقت نداشتم و باید زود تمومش میکردم.

حتی یکبار هم تو عمرم فکر نمیکردم برای بودن با کسی اینجوری بی طاقت بشم.

_با…شه

 

دستم روی سینش گذاشتم فاصله گرفتم.

دوش از کنارش برداشتم روی بدن جفتمون گرفتم و سعی میکردم زیاد بهش نگاه نکنم.

 

 

 

 

_سودا اگر فلج میشدم بازم باهام میموندی؟ اینجوری ازم مراقبت میکردی؟

 

نگاهم به چشماش دوختم.

نمیدونم چرا اما انگار نیاز داشت که بهش احساساتمو نشون بدم نیاز داشت که ثابت کنم.

شاید اونم مثل من ترس از دست دادن داشت.

 

لبخندی زدم و باز خودمو بهش چسبوندم ، دستامو دور گردنش حلقه کردم.

حالا که نشسته بود هم قد شده بودیم و صورتش حالا دقیقا روبه روم بود.

 

خم شدم و لبای خیسشو کوتاه بوسیدم

_محمد تو حتی اگر خدا نکنه فلج بشی دستو پات قطع بشه اصلا نصف هم بشی هراتفاقی برات بیوفتت بازم من کنارت میمونم!

 

خم شدم اینبار بوسه ای روی گردنش زدم

با صدای ضعفی کنار کوشش زمزمه کردم

_میدونی چرا؟

 

سرشو به طرف صورتم گردوند و منتظر نگاهم کرد.

 

_چون من عاشقتم.

 

محمد دستشو محکم دور کمرم حلقه کرد.

_سودا خیلی دوست دارم ، قول میدم بهت قول میدم هیچوقت دلتو نشکنم و خوشبختت کنم!

 

اون لحظه خندیدم و خوشحال شدم اما هیچکدوم از آینده خبر نداشتیم!

کاش همیشه همچی انقدر زیبا بود.

 

***

 

_ببخشید خونه یکم به هم ریختس وقت نکردم تمیز کنم!

 

مامان معصومه شونم نوازش کرد

_عزیزم این چه حرفیه خونت خیلی هم تمیزه بعدم درک میکنم بالاخره تو هم مگه چقدر جون داری هم حواست به محمد باشه هم خونه میدونم سخته.

 

لبخندی زدم و حرفاشو تایید کردم.

 

مامان معصومه اینبار رو به محمد که روی راحتی نیمه دراز کشیده بود گفت

_محمد پسرم میدونم تو وسواس داری اگر خواستی بری حموم بگو فردا به بابات بگم بیات کمکت کنه.

 

محمد خنده ای کرد و دستش روی موهاش کشید.

نگاه شیطونش لحظه ای به من افتاد رو به باباش جواب داد

_دستت درد نکنه مامان جان لازم نیست رفتم امروز!

 

مامان معصومه و مامان خودم متعجب نگاهی به سرتا پای محمد انداختن

_چطور رفتی مادر؟ مگه پاهات راه افتاد؟

 

محمد لبخند عمیقی زد و باز منو نگاه کرد.

براش چشم غره رفتم تا حرفی نزنه اما اون با پرویی تمام گفت

_خانمم کمک کرد!

 

با تموم شدن جملش چشمام محکم بستم و لبمو گاز گرفتم.

نزدیک بود از خجالت آب بشم برم تو زمین!

خوب شد حداقل بابام و باباش تو تراس بودن و گرنه دیگه نمیتونستم سرمو بلند کنم!

 

چشمام باز کردم به مامانم اینا زیرچشمی نگاه کردم.

هردو لبخند بزرگی روی لباشون بود.

 

_دخترم خجالت نداره که کار درستی کردی بالاخره شوهرته!

 

هیچ حرفی نمیزدم و سرم پایین بود.

تو دلم محم فحش میدادم و خط و نشون میکشیدم.

 

ماما خودم دستی به پاهاش کشید و با خوشحالی رو به مامان محمد گفت

_ فکر میکنم ایشالله بزودی صاحب یه نوه خوشگل تپل مپلی میشیم!

 

 

خجالت زده نگاهم به محمد دادم که لبخندش جمع شده بود.

میدونستم هربار که بحث بچه دار شدن میشد تمام غم دنیار روی سر شوهرم آوار میشد.

 

باید خیلی سریع قبل اینکه وارد بحث بچه و نوه بشن فضا رو تغییر میدادم.

از جام بلند شدم و بلند گفتم

_میگم گشنه نیستید؟

 

بابا که تازه همراه بابا مهدی برگشته بود زود وارد بحث شد

_ اگر گشنتونه برم یه ساندوچی کبابی چیزی بگیرم بیارم؟

 

_نه بابا جون لازم نیست من خودم زود براتون شام میپزم!

 

قبل اینکه کسی چیزی بگه صدای زنگ در بلند شد.

متعجب به طرف در برگشتم

_یعنی کیه؟ محمد چیزی سفارش دادی؟

 

محمد سری به نشونه نه تکون داد.

_من برم ببینم کیه.

 

به طرف در خونه رفتم عجیب که زنگ پایین هم نزده بودن و دقیقا صدای در بالا بود.

گوشه درو باز کردم و با دیدن مانی و آهو چشمام درشت شد.

 

اینا اینجا چیکار میکردن؟ اصلا چرا با هم بودن؟

نگاهم به دستاشون افتاد که دوتا پاکت بزرگ دست جفتشون بود.

 

شالم رو از روی کمد دم در برداشتم ، بخاطر حساسیت های محمد همیشه توی کمد این شالو داشتم.

 

_سلام شما اینجا چیکار میکنید؟

 

آهو لبخندی زد و زودتر جواب داد

_سلام خانوم خونوما ، اومدم عیادت شوهر دوستم!

 

_خوش اومدی

لبخندی زدم و دستامو باز کردم تا بیاد بغلم که از خدا خواسته خودشو پرت کرد تو بغلم.

مانی هم سرشو تکون داد

_سلام سودا خانم

 

منم مثل خودش محترمانه جواب دادم و از جلوی در کنار رفتم تا وارد بشن.

دوباره نگاهم به دستاشون افتاد

_اینا چیه؟

 

مانی همونجور که کفشاشو در میاورد جواب داد

_جوجه کوبیده امیدوارم شام نخورده باشین!

 

با خوشحالی نه ای گفتم زود پاکت هارو گرفتم.

وارد سالن شدیم و مانی و آهو با همه سلام کردن و من هم غذا هارو نشون دادم گفتم خیلی زود سفره رو میچینم.

 

مامانم و مامان معصومه میخواستم به کمک بیان اما آهو اجازه نداد و گفت خودش کمکم میکنه.

با ورودش به آشپزخونه سریع مچ دستشو گرفتم کوشه ای کشیدم.

_خب زود بگو ببینم ، چرا با مانی اومدی؟ با هم بودید؟ نکنه بینتون چیـ….

 

آهو متعجب از سوال های پی در پی من دستشو روی دهنم گذاشت

_سودا نفس بکش چرا مزخرف میگی!

 

اخمی کردم دستشو پس زدم

_خب بنال ببینم چرا با هم اومدید؟

 

شونه ای بالا انداخت و نگاهی به اطراف کرد

_هیچی نزدیک خونتون همو دیدم گفت داره میاد اینجا وقتی هم فهمید منم میام خونتون گفت باهم بریم منم قبول کردم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 106

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان طعم جنون 4.1 (33)

بدون دیدگاه
💚 خلاصه: نیاز با مدرک هتلداری در هتل بزرگی در تهران مشغول بکار میشود. او بصورت موقت تا زمانی که صاحب هتل که پسر جوانیست برگردد مدیر اجرایی هتل می…

دانلود رمان بومرنگ 3.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم می‌گیرد از خانواده کوچک برادرش جدا…

دانلود رمان کنعان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Deli
9 ماه قبل

ووییی نمیدونم چرا همش استرس دارم بین محمد و سودا فاصله بیفته واییی خدا نکنه چون همش بعضی قسمتا میگه خندیدم اما هیچکدوم از آینده خبر نداشتیم😭
استرس داره منو غرق میکنه😬😬

raha M
پاسخ به  Deli
9 ماه قبل

وای دقیییقا وضعیت منم همینهه
اگه رادمان کثافت باعث جدایی این دوتا بشه از خشتک اویزونش میکنممم تجعلحس
امیدوارم پایانش خوب باشه🤲🏻

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x