به طرف صاحب صدا که مانی بود برگشتم.
آهو اخمی کرد و سریع لب زد
_ممنون نیازی نیست خودم با تاکسی میرم!
مانی بیخیال کتش رو تنش کرد و با قاطعیت گفت
_سوال نکردم ، گفتم میرسونم!
از این لحنش واقعا تعجب کردم ، اون رسما داشت به آهو دستور میداد و مطمئن بودم الانکه آهو بترکه و صدای جیغش بلند بشه اما…
در کمال تعجب آهو باشه ای گفت و از خونه خارج شد.
چشمام درشت شده بود و نمیتونستم حرکاتشونو درک کنم.
مانی یه خدافظی کوتاه کرد و هردو با هم سوار آسانسور شدن رفتن.
انقدر شکه بودم که حتی نمیدونستم باید چیکار کنم.
بعد پنج دقیقه بقیه هم عزم رفتن کردم بجز مادر محمد که گفت شب میمونه تا کمک دست من باشه.
کمی هم نگران محمد بود و میترسید من نتونم خوب از پسرش مراقب کنم و درکش میکردم بالاخره محمد تنها بچش بود.
***
بالاخره بعد از تموم شدن ضرفا و عوض کردن ملافه های اتاق مهمان که قرار بود مامان محمد توش بخوابه تونستم به اتاقمون بیام.
محمد روی تخت نشسته بود و سرش توی گوشیش بود.
بابام و بابای محمد قبل رفتن کمکش کرده بودن و تا اتاق آورده بودنش.
_هنوز بیداری؟
صفحه گوشیش رو خاموش کرد کنار کذاشت
سرشو بالا آورد و با لبخند نگاهم کرد
_منتظر تو بودم!
از این حرفش ذوق زده شدم و لبخند بزرگی روی لبم نشست.
به طرف کشو لباس خواب هام رفتم
_محمد تو تیشرتی چیزی میخوای بدم موقع خواب بپوشی؟
محمد نگاه عاقل اندرسفیه بهم انداخت
_سودا من کی با تیشرت خوابیدم؟
خنده ای کردم و دستمو به چونم کشیدم
_گفتم شاید سردت بشه ، هوا سرد شده!
پوزخندی زد و اشاره ای به من کرد
_تا وقتی تو کنارم میخوابی من فقط داغ میکنم سردم نمیشه!
ناخودآگاه خجالت کشیدم و رومو ازش برگردوندم. دیوونه ای نثارش کردم و از داخل کشو لباسام دوتا لباس خواب لختی در آوردم.
با فکری که به ذهنم رسید لبخند شیطانی زدم.
لباس هارو باز کردم به طرف محمد چرخیدم
_کدوم بپوشم؟
نگاهش به لباس خواب های توری و کوتاه افتاد چشماش برق زد.
باورم نمیشد انقدر دوتیکه لباس خواب روی مردا تاثیر داشته باشه!
_سودا اینارو نپوش!
با شنیدن جملش چشمام درشت شد ، چطور این حرفو میزد در حالی که خوشش اومده بود؟
_چرا؟
کلافه دستی به موهاش کشید
_نپوش چون همینجوریش که لباسات پوشیدست بزور خودمو کنترل میکنم تو این وضعیت حالا جه برسه اینجوری…
بلند بلند خندیدم لباس هارو توی کشو برگردوندم.
بیخیال لباس خواب هام شدم و تیشرت و شلواری گشاد از کمد محمد برداشتم تنم کردم.
_بیا اینجوری دیگه هوس نمیکنی!
محمد نکاهی به سرتاپام انداخت
_من حتی اینجوری بیشتر دلم تورو میخواد.
خنده ای کردم کنارش روی تخت نشستم
_اون دیگه مشکل توئه ، خیلی سست هستی عزیزم من که نمیتونم بخاطر این سست عنصری تو چادر بپوشم موقع خواب که!
محمد به این طرز حرف زدم خنده ای کرد و پروییی گفت.
_چیزی نمیخوای؟ چراغارو خاموش کنم بخوابیم؟
قبل اینکه جواب بده خواستم بلند بشم و برم چراغ خاموش کنم که مچ دستم گرفت.
پرسگرانه به طرفش برگشتم نگاهش کردم
_چیزی میخوای؟
محمد سرشو به نشونه نه تکون داد و تو چشمام نگاه کرد
_قرار بود چیزی بهم بگی ، حالا تنهاییم بگو.
تازه یاد حرفی که بهش زده بودم افتادم.
لعنی به خودم و دهنم که بی موقع باز شد فرستادم.
من نمیتونستم بگم بهش ، اگر میگفتم سها راجبم چه حرفایی زده و رادمان تا خونه اومده قطعا دیگه تو روم نگاه نمیکرد…
هول شدم و همینجوری زل زده بودم بهش که دستشو جلوی صورتم تکون داد
_سودا چی شد پس؟ بگو دیگه منتظرم!
خدایا چیکار کنم؟ چی بگم؟
_من…من میخوا..ستم..میخواستم بگم…چیزه..
چون ترسیده بودم هیچی به ذهنم نمیرسید و اولین چیزی که تو دهنم اومد بیان کردم
_بیا بچه دار بشیم!
محمد خشک شد! انگار اصلا نفهمید چیگفتم و یا درکش نمیکرد!
خدایا سودا واقعا این چه حرفی بود زدی؟ مخصوصا وقتی میدونی چقدر رو موضع بچه حساسه!
با ناخونم به جون گوشت کنار انگشتم افتادم و تیکه تیکش میکردم!
محمد نفس عمیقی کشید و با صدایی که بزور خارج شنیده میشد لب زد
_سودا چی میگی؟
خدایا چی میگفتم؟ ای خدا از چاله در اومدم افتادم تو چاه!
باید بحث عوض میکردم؟
تند تند سرمو تکون دادم
_هیچی…هیچی اصلا بیخیال فکر کن هیچی نگفتم!
از جام بلند شدم خیلی سریع چراغ خاموش کردم.
تو یه حرکت به تخت برگشتم و خودمو زیر پتو انداختم پشت به محمد دراز کشیدم.
صدای نفس های بلندش و پوف کشیدن هاش رو میشنیدم و این نشون میداد کلافست!
یعنی الان پیش خودش چه فکری میکنه؟ اخه چرا باید همچین چیزی بگم؟
با احساس صداش کنار گوشم سریع به طرفش چرخیدم.
نگاهم به چشمای سبزش که حالا تو تاریکی برق میزد افتاد
_سودا
ناخودآگاه جواب دادم
_جانم!
صداش ضعیف بود و آروم حرف میزد
_منظورت از اون حرف چی بود؟
تپش قلبم بالا رفته بود و بدنم گر کرفت.
من قصد داشتم راجب این قضیه بالاخره یروز باهاش حرف بزنم شاید انقدر زود نه اما تو بیمارستان به خودم قول داده بودم تا به دکتر بریم و این مشکل حل کنیم!
_محمد بیا بریم دکتر!
نمیتونستم چهرشو واضح ببینم اما از صداش معلوم بود تعجب کرده
_دکتر چی؟ برای چی؟
_محمد الان علم خیلی پیشرفت کرده شاید بتونی درمون بشی ، شاید راه حلی باشه تا بچه دار بشیم!
محمد کمی ازم فاصله گرفت و با صدای خش داری لب زد
_یعنی انقدر زود داری ازم خسته میشی؟
چی؟ منظورش چی بود؟ اصلا چه ربطی داشت؟
تو جام نیم خیز شدم و نگاهم به صورتش که حالا واضح تر دیده میشد انداختم
_محمد چی میگی؟ اصلا چرا باید همچین فکری بکنی؟
تو جاش نشست و دستشو به صورتش کشید.
منم دقیقا مثل خودش نشستم و روبه روش قرار گرفتم.
_سودا من..من میدونستم یه روز قراره اینو بهم بگی ، میدونستم قراره یه روزی ازم بچه بخوای اما…فکر نمیکردم انقدر زود از دستت بدم!
واقعا درکش نمیکردم ، چرا این فکر هارو میکرد؟ چرا باید منو از دست بده؟
موهامو چنگ زدم و خودمو بیشتر به جلو خم کرد
_محمد چرا من نمیفهمم تو چی میگی؟ من چرا باید ازت خسته بشم؟ چرا منو از دست بدی؟ تروخدا یجوری حرف بزن منم بفهمم
منتظر بودم اما حرفی نزد ، سرش پایین بود و داشت تند تند نفس میکشید.
دستمو جلو بردم پشت گردنش گذاشتم و سرش بالا آوردم
_محمد من فکر میکردم خوشحال بشی! فکر میکردم شاید تو هم موافق باشی اما حالا که نمیخوای مهم نیست ، من فقط…فقط میخواستم تو خوشحال باشی من بهت گفتم بچه دار شدن یا نشدنمون برای من مهم نیست همین که تو کنارم باشی بسه!
محمد پوزخندی زد و دستمو از دور گردنش باز کرد
_اینارو الان میگی ، سودا من درک میکنم نمیخوای من نا…
عصبی گازی از لبم گرفتم وسط حرفش پریدم
_محمد بسه ، نمیخوام دیگه باهات حرف بزنم.. هرچی میگم فقط حرف خودتو میزنی!
ازش فاصله گرفتم روی تخت پشت بهش دراز کشیدم.
چرا انقدر به عشق من شک داشت؟ شاید چون خودش عاشق نبود؟ اگر واقعا دوستم داشت بهم شک نمیکرد!
حرفایی که شب یلدا بهم زد مطمئنم همشم از روی عصبانیت نبوده بعضیاش چیزایی بود که محمد بهشون باور داشت!
نمیدونم چقدر گذشته بود داشت خوابم میبرد اما با شنیدن صدای اذان خواب از سرم پرید.
شاید بهتر بود با خدا حرف بزنم بجای اینکه خودخوری کنم!
از جام بلند شدم وضو گرفتم چادر سرم کردم سجاده رو پهن کردم.
قبل از قامت بستن نگاهم به محمد افتاد غرق خواب بود.
کاش دوباره مثل قبل میشد مثل اوایل ازدواجمون که دوستانه باهام حرف میزد و منو میفهمید!
اه کشیدم و نمازم شروع کردم…
***
با حس صدای نفسهایی فهمیدم که محمد بلند شده.
در هرشرایطی بود الان بلند شده بودم کمکش میکردم اما حالا بقدری دلخور بودم که بتونم نادیده بگیرم.
محمد این مدت خیلی دلم رو شکسته بود.
صدای نفسهای بلندش نشون میداد که چقدر داره اذیت میشه برای راه رفتن.
خسته به مهری که جلوم بود خیره شدم.
_ سودا؟
سودا داره جون میده بس کنید این نمایش مسخره رو!
کاش تمام اینها خواب و کابوس باشه و من یهو از این خواب بیدار شم، خوشحال شم که کابوسی بیش نبوده، ولی زهی خیال باطل!
_ با شمام بانو!
پلکهام رو روی هم فشار دادم تا بغضم سر باز نکنه.
چقدر دلم برای این طرز صدا زدن تنگ شده بود… چقدر دلم تنگ بود برای گذشته!
_ جوابمو نمیدی؟
چشمهام رو باز کردم و عصایی که امشب مانی آورده بود در دیدرس نگاهم قرار گرفت.
سر بلند کردم و دیدم که لبش رو به دندون گرفته تا صداش در نیاد.
عرق روی پیشونیش نشسته بود اما بسختی کنارم نشست.
چادرم رو جلوتر کشیدم تا چشمهای اشکیم و نبینه.
_ از من رو میگیری؟
کلافه خواستم بلند شم که سریع پر چادرم رو گرفت.
_ کجا؟ بشین عزیزم.
بیتوجه تمام دلخوریم رو تو نگاهم ریختم و با دست پسش زدم.
_ رومو زمین ننداز سودا!
کلافه سرجام نشستم و باز هم دست از سکوتِ مزخرفم بر نداشتم، میترسیدم حرف بزنم و بغضم از چشمهام سرازیر شه و لبهام بلرزه و نتونم خودم رو کنترل کنم و بزنم زیر گریه.
ترسم از اینها نبود، ترسم از این بود بزنم زیر گریه و دستهاش برای گرفتنم تو آغوشش باز نشه!
_ دِ یه حرفی بزن خب؟
_ چی بگم؟ من حتی بگم “تو” بهت برمیخوره من هرچی میگم تو به بدترین چیزِ ممکن ربطش میدی. لال بشم بهتره. خودت با زبونِ بیزبونی داری همینو میگی!
اخمی رو صورتش نشوند و دست دراز کرد و صورتم رو نوازش کرد.
_ من غلط بکنم همچین چیزی بهت بگم. از من رو نگیر جونِ محمد!
وقتی جونش رو قسمم میداد دیگه نمیتونستم پافشاری کنم رو کارم چون دوستش داشتم و جونش برام با ارزشتر از هرچیزی بود.
نگاهم رو بهش دادم.
_ من از قصد اون حرفا رو نزدم سودا. به خدا که دست خودم نبود. خودت میدونی که چقدر اون تصادف روم تاثیر منفی داشت، نه؟ حالا این رفتار دست خودم نیست. جونِ سودا، ببین دارم میگم جونِ سودا، دست خودم نبود.
_ قانع کننده نیست محمد.
رو چادرم و بوسید و پچ زد:
_ آخه من قربون این نماز خوندنت برم، این حرفت راجب بچه دار شدن و شنیدم یه لحظه کنترلم و از دست دادم؛ میدونی که من چقدر رو این موضوع حساسم و عذاب میکشم. دیگه تکرار نمیشه، میبخشی منو؟ میدونم که چقدر دلت پاکه! قبول دارم تند رفتما، تو به بزرگی خودت بسپارش به حافظهی کوتاه مدتت باشه؟
کم کم لبخند رو لبهام شکل گرفت.
_ خندیدی پس یعنی قبول کردی.
_ دلم گرفته بود ازت.
_ جبران میکنم برات دور سرت بگردم من! اصلاً واسه جبران فردا بریم دکتر؟ از یکی دوستام تو شرکت شنیدم یه دکتر خوب هست ادرسشو ازش میگیرم!باشه؟
کمی از این سریع بودنش تعجب کردن
_مطمئــ…مطمئنی؟
سرشو تکون داد
_اره نگران نباش باشه؟
لبخندی زدم
_باشه!
روی سرمو بوسید و زمزمه کرد:
_ حالا کمکم میکنی وضو بگیرم؟
دلم برا لحنش رفت و اون چشمکی زد.
بلند شدم و چادرم از روی شونههام افتاد.
به محمد کمک کردم تا وضو بگیره بعد نشسته نمازش رو شروع کرد.
بعد از تموم شدن نمازش بسختی کنارم اومد و روی تخت نشست.
_ بخواب من یک ساعت دیگه بیدارت میکنم با هم بریم همونجایی که منتظری.
_ خوابم نمیبره، میخوام حاضر شم.
هیجان داشتم! خیلی زیاد شایدم کمی ترسیدم!
_ دیوونه بگیر بخواب ساعت پنج صبح که کسی پا نمیشه بره، در ضمن ما هم بریم اونا نیستن که. الان تو بخواب منم اطلاعات یه دکتر خوب و در میارم که بریم پیش همون. بخواب عزیزم.
چشم گفتم اما قرار نبود اون چشم عملی بشه.
الان استرس داشتم.
_ وای محمد مامانت چی؟ اون میفهمه اونطوری؟ چیکار کنیم؟ میخوای بندازیمش واسه یه روز دیگه؟
_ من بهت قول دادم و زیر قولم نمیزنم، جواب مامانمم خودم میدم نگران نباش، فقط الان بخواب و به چیزی فکر نکن.
گفته بودم علم پیشرفت کرده و ما میتونیم بچه دار بشیم اما خودم از حرفم مطمئن نبودم چون خیلی از افراد بودن که هنوز این مشکل رو داشتن و دکتر هم نتونسته کاری کنه.
چشمهام عقربههای ساعت رو میکاوید و صدای محمد رو از اونطرف اتاق میشنیدم که داشت با تلفن صحبت میکرد.
_ سلام… خوبی؟ آره تشکر… حقیقتاً آدرس یه دکتر خوب رو میخواستم برای باروری، آره آره همین مشکل هست. باشه باشه نه اشکال نداره ممنون، پس زنگ میزنم مصطفی، حله دست درد نکنه خدافظ.
این یعنی اون شخصی که زنگ زده کسی رو سراغ نداشته و قراره به کسی دیگه زنگ بزنه.
_ سلام خوبی مصطفی؟ آره الحمدالله. شمارهی همون دکتری رو میخواستم که با خانونت رفتید اونجا… آره آره آروم بگو بنویسم.
شمارهش رو مینوشت؟
چند ساعت دیگه ما میرفتیم؟
یعنی منم یه روز بچهی خودم رو بغل میکردم؟
_ دست درد نکنه خدافظ!
بعد از چند دقیقه دوباره صداش رو شنیدم.
_ سلام مطب دکتر صفری؟… یه نوبت برای امروز میخواستم، زودتر امکان نداره؟ دستتون درد نکنه تشکر! خدافظ.
لنگون و با عصاش تو اتاق قدم زد.
_ عه تو که بیداری!
_ چی گفت؟
مشکوک و با چشمهای ریز شده نگاهم کرد و نزدیکم شد.
_ استرس داری تو؟