رمان سودا پارت ۱۰۱

4.2
(67)

 

 

 

یکی از ابروهامو بالا انداختم

_مطمئن باشم بینتون چیزی نیست دیگه؟

 

آهو سری به نشونه تاسف تکون داد

_مطمئن باش.

 

باشه ای گفتم خندیدم.

از اینکه انقدر حرص میخورد تعجب میکردم اما خب حتما چون از مانی خوشش نمیاد بود.

 

با کمک آهو خیلی سریع سفره رو چیدم و همه رو دعوت کردم به شام.

غذای خودم و محمد داخل یه سینی چیدم و کنارش رفتم.

 

_سودا برو پیش بقیه زشته اونجا تنهان!

 

نچ نچی کردم کنارش نشستم و سینی روی پام گذاشتم.

سرمو کمی جلو بردم با فاصله کمی از صورتش لب زدم

_دلم میخواد با شوهرم بخورم ، خداروشکر همه هم از خداشونه!

 

محمد خنده ای کرد نگاهش به کباب داد

_وای بالاخره یه غذا درست حسابی!

 

اخمام توی هم رفت!

منظورش چی بود؟ پس غذایی که من ناهار بهش دادم چی؟ یعنی اون بدمزه بود؟

 

_محمد غذایی که من ظهر دادم بد بود؟

 

انگار تازه فهمیده چی کفته هول کرد سریع لب زد

_نه نه من منظورم غذاهای بیمارستان بود! یعنی بعد غذاهای بیمارستان یه غذای درست حسابی دارم میخورم!

 

چشمامو ریز کردم

_خب پس چرا موقعی که من غذا دادم بهت نگفتی؟

 

محمد انگار نمیدونست باید چی بگه و گیر افتاده بود.

_اشکالی نداره درک میکنم، از این به بعد غذا برات درست نکردم مجبور شدی همش تخم مرغ بخوری میفهمی غذای درست حسابی چیه!

 

محمد سریع دستمو گرفت بوسه ای روش زد

_عزیزم بگم غلط کردم ولی میکنی؟

 

زیرچشمی نگاهش کردم ، معلوم بود باور کرده.

قهقهه ای به صورت کلافش زدم

_محمد داشتم اذیتت میکردم!

 

اخماش درهم شد اما اهمیتی ندادم و شروع کردم خوردن غذام.

محمد هم یه دستی خودش غذاشو میخورد و بعضی اوقات منم یه کمک کوچیک میکردم.

 

آخرای غذا بودیم که پرسید

_سودا…مانی و آهو با هم اومدن؟

 

همونجور که دهنم پر بود جواب داد

_اوهوم!

 

دستمال از توی سینی برداشت و گوشه لبم پاک کرد

_چرا؟

 

آخرین لقمه رو قورت دادم کمی از نوشابه خوردم تا نفسم بالا بیاد

_تو راه همو دیدن چطور؟

 

شونه ای بالا انداخت

_هیچی فقط کنجکاو شدم.

 

 

 

بعد از شام دوباره کمی نشستیم و مانی حال محمد میپرسید و راجب شرکت براش توضیح میداد.

 

آهو و مامان محمد هم کنار هم نشسته بودن و بحثشون داغ بود.

با قرار گرفتن دست مامان رو شونم سرمو بلند کردم نگاهش کردم.

 

_سودا حالت چطوره؟ خوبی؟

 

لبخندی زدم و با محبت جواب دادم

_اره مامان خوبم خداروشکر.

 

مامان با حسرت آهی کشید

_خداروشکر

 

نگران شدم چرا غم داشت.

کمی بهش نزدیک شدم و دستاشو گرفتم

با صدای ضعیفی پرسیدم

_مامان اتفاقی افتاده؟ چرا ناراحتی؟

 

مامان کلافه سری تکون داد

_نمیخوام تورو هم ناراحت کنم خودت کم دردسر نداری ول کن!

 

حالا بیشتر کنجکاو شده بودم و استرس هم بهش اضافه شده بود.

_مامان نگرانم داری میکنی بگو چی شده؟

 

کمی مکث کرد و با کمی کلنجار رفتن بالاخره زبون باز کرد

_سها و رادمان…دارن طلاق میگیرن!

 

اخمی کردم ، الان باید خودمو متعجب نشون میدادم تا نفهمه که میدونم؟

 

_چرا اخه؟ چی شده؟

 

مامان نگاهی به اطراف کرد ، انگار نمیتونست اینجا راحت حرف بزنه.

دستشو گرفتم و بلندش کردم.

بدون اینکه کسی متوجه بشه به اتاق خوابمون بردم درو بستم و روی تخت نشوندمش!

 

_خب مامان بگو چی شده؟

 

مامان قبل اینکه حرفی بزنه اشکاش سرازیر شد

_سها میگه رادمان خیانت میکنه اما رادمانم انکار میکنه!

حالا هم خوده رادمان رفته درخواست طلاق داده!

 

اینبار واقعا تعجب کردم! رادمان خیانت میکنه؟ امکان نداشت اون عاشق سها بود! شایدم…شایدم میکرد با این کارایی که جدیدا میکنه ممکنه؟!

 

_مامان رادمان…رادمان عاشق سهاس!

 

مامان همونجور که اشک میریخت گفت

_بچم دیوونه شده اصلا حال خودش نیست انگار! دلمم برای نوه‌م میسوزه اون چه گناهی داره بین این دوتا داره تباه میشه!

 

سریع طرفش رفتم بغلش کردم.

واقعا منگ بودم نمیدونستم چی باید بگم!

 

_یعنی واقعا میخوان طلاق بگیرن؟ سها چرا همچین حرفی زده؟

 

مامان شونه ای بالا انداخت

_میکه رادمان هرشب دیر میاد ، بهم اهمیت نمیده میگه بوی عطر زنونه میده! اما رادمانم میگه همش توهمه سهاست و بخاطر حاملگی و بعد زایمانه!

 

ممکن بود حق با رادمان باشه؟ سها تو دوران حاملگی خیلی رادمان اذیت کرد و بهش گیر داد شاید اینم واقعا همونجوری که سها میگفت باشه؟

 

_مامان سها چی میگه؟ اونم میخواد طلاق بگیره؟

 

مامان فین فینی کرد و سرشو به نشونه نه تکون داد

_نه قبول نکرده میگه رادمان دوست دارم و امکان نداره جدا بشم اما از طرفی هم بهش اعتماد نداره و یه حرفایی میزنه که اصلا گفتنش زشته!

 

_یعنی چی؟ چه حرفایی؟

 

مامان دستمالی از بغل تخت برداشت اشکاشو پاک کرد

_هیچی ول کن!

 

با اصرار دستشو گرفتم

_تروخدا بگو چی میگه! راجب رادمان حرفی زده؟

 

مامان مردد نگاهی به من انداخت

_نه راجب…راجب تو!

 

 

چشمام از تعجب درشت شد!

به خودم اشاره کردم لب زدم

_من!؟ یعنی چی؟ چی میگه؟

 

مامان دستمو محکم گرفت با لحن مهربونی گفت

_هیچی دخترم ول کن ، اون حالیش نیست چیا میگه! اصلا حرفاش اهمیتی نداره!

 

امکان نداشت بیخیال بشم. باید میفهمیدم سها راجب من چی گفته.

_مامان لطفا بگو وگرنه از خودش میپرسم!

 

مامان ترسیده نه بلندی گفت

_چیزی نگی بهشا اصلا وگرنه دیگه با منم حرف نمیزنه اخلاقشو که میشناسی!

 

_پس بگو چی میگفت راجب من؟

 

مامان کمی مِنُ مِن کردو بالاخر حرف زد

_میگه تو باعث جداییشون شدی و با رادمان حرف زدی تا اونو طلاق بده!

نمیدونم چرا اما تورو مقصر میدونه.

 

قلبم ایستاد! سها چطور جرئت میکرد راجب قضیه ای که سالها پیش بوده حالا به مامان حرفی بزنه!

 

اصلا نمیفهم چرا سها انقدر نسبت به من بدبین شده؟ بجای اینکه من ناراحت بشم که چندساله پیش کسی که دوستش داشتم ازم گرفت اما اون طلبکاره!

 

دنیا برعکس شده ، کاش زودتر میفهمیدم که آینده چقدر تلخ تر قراره بشه!

 

اخمی کردم عصبی از جام بلند شدم.

_یعنی چی مامان؟ این مزخرفات چیه؟ سها میخواد زندگی منو هم خراب کنه؟ نمیدونه من شوهر دارم؟ میدونید اگر محمد یکی از این حرفارو بشنوه چه اتفاقی میوفته؟

 

مامان سریع بلند شد و نزدیکم اومد

_سودا دخترم آروم باش، اون بچه حالش خوب نیست داره زندگیشو از دست میده نمیفهمه چی میگه! تو ببخش تروخدا به محمد حرفی نزنیا آبرومون میره!

 

پوزخندی زدم ، آبرو؟ محمد دیگه حتی تو روم نگاه نمیکرد!

 

اون بخاطر اینکه رادمان به من نزدیک شده بود درحالی که من نقشی توش نداشتم باهام قهر کرد و حالا اگر اینارو میشنید!

 

_مامان من فردا میرم و با سها حرف میزنم!

 

هیع بلندی کشید و دستشو محکم روی صورتش کوبید

_خدا مرگم بده نکنی از این کارا ، اگر بفهمه حرفی زدم بخدا منو میکشه!

 

 

 

عصبی کل اتاق دور میزدم توی دلم فحش نثار خودم رادمان و سها میکردم!

 

روی تخت نشستم تا کمی آروم بشم.

مامان نگاهی به اتاقمون زد ، انگار اولین بار بود میتونست دقیق اتاق منو محمد ببینه!

 

_سودا مادر دستمال داری من صورتم تمیز کنم؟

 

بخاطر گریه هایی که کرده بود ریملش روی صورتش ریخته بود.

وقتی دیدم خبری از دستمال توی اتاق نیست به سرویس اشاره کردم

_مامان دستمال ندارم داخل حموم ببین اگر نبود آب بزن دیگه!

 

مامان باشه ای گفت و وارد حموم شد.

نمیدونم چقدر گذشت بود اما حس کردم طولانی شد و خبری از مامان نیست.

 

از جام بلند شدم به طرف سرویس رفتم.

_مامان کجا موندی پـ….

 

چشمم به مامان افتاد که خیره به جایی نگاه میکنه ، رد نگاهشو دنبال کردم.

با دیدن لباسای خودم محمد روی زمین و لباس زیر محمد دقیقا بغل لباس زیر خودم نزدیک بود از خجالت آب بشم.

 

چرا یادم رفته بود بعد حموم لباسایی که کف زمین انداخته بودم بردارم.

حالا مامان پیش خودش چه فکری میکرد.

 

سریع وارد شدم همرو جمع کردم داخل کمد گزاشتم

_چیزه ما ، یعنی من میخواستم بشور..بشورم گذاشته بودم که…

 

مامان نگاهی به من دستپاچه انداخت خنده ای کرد.

_باشه عزیزم فدای سرت ، سودا بخدا اینجور چیزا و رابطه بین تو و محمد میبینم نمیدونی جقدر خوشحال میشم!

اینکه میبینم زندگیت عالیه و رابطت با محمد انقدر خوبه بخدا پیش خودم میگم اگر فردا بیوفتم بمیرم دیگه حداقل غصه سودامو نمیخورم!

کاش سها و رادمانم برگردن سرخونه زندگیشون من و بابات دیگه با خیال راحت سرمونو بزاریم زمین.

 

اخمی کردم و دستشو گرفتم تو بغلم کشیدم

_مامان این حرفا چیه میزنی خدا نکنه. ایشالله صدسال همیشه سایتون بالا سرمون باشه بخدا خیلی ناراحت میشم از این حرفا میزنی!

غصه سهارو هم نخور همچی درست میشه.

بعدم شما هنوز بچه های منو ندیدی کجا با این عجله؟

 

مامان با شنیدن حرفم انگار چشماش برق زد و با ذوق گفت

_سودا نکنه خبریه؟ حامله ای؟ تروخدا بگو

 

خنده ای کردم و دستم روی شکمم گذاشتم

_الان که نه مامان جونم اما قصدشو دارم حداقل یکی دوسال دیگه!

 

با جمله آخرم اخمای مامان تو هم رفت

_منو اذیت میکنی؟ یکی دوسال دیگه؟!

 

همینجور که از دستشویی بیرون میکشیدمش گفتم

_اخه مادر من الان خیلی زوده برای منو محمد ما تازه ازدواج کردیم بزارید حداقل یکی دوسال بگذره خب.

 

مامان با لب لوچه آویزون باشه ای گفت به طرف در اتاق رفت.

قبل اینکه بازش کنیم آهو درو باز کرد

-شما کجایید دوساعته؟ همه دنبال شمان!

 

_داشتیم حرفای مادر دختری میزدیم ، دلم برای مامانم تنگ شده دو دقیقه نمیتونم باهاش خلوت کنم؟

 

آهو شونه ای بالا انداخت

_اینو به من نگو به شوهرت که همش سراغتو میگیره بگو

 

 

 

ناخودآگاه لبخندی روی لبم قرار گرفت که از چشم مامان و آهو دور نموند.

مامان از اتاق خارج شد منم خوساتم همراهش برم اما آهو دستمو گرفت و منو دوباره به اتاق برگردوند.

 

مامان نگاهی به ما انداخت مه آهو سریع گفت

_خاله شما برو من یه چیزی به سودا بگم زودی میایم!

 

مامان باشه ای گفت و ازمون دور شد.

آهو درو بست که کنجکاو شدم راجب چی میخواست حرف بزنه.

 

_آهو چی شده؟ اتفاقی افتاده؟

 

به طرفم برگشت و طلبکارانه دستاشو به کمرش زد

_سودا تو چطور میتونی پیشنهاد اون برند به اون معروفی رو رد کنی؟ میدونی چقدر میتونستی با قبول کردن اون معروف و حرفه ای بشی؟ با سه ماه حقوق اون تو میتونستی یه خونه ۵۰۰‌ متری برای خودت تو بهترین جای تهران بخری.

 

تعجب کرده بودم ، اون از کجا خبردار شده بود؟

به طرفش رفتم دستم روی دهنش گذاشتم تا تمومش کنه و ادامه نده.

میترسیدم یکی صداشو بشنوه و به گوش محمد برسه.

 

_آهو یواش چرا داد میزنی؟ چیزی نشده که حالا دلم نمیخواست قبول کنم!

 

چشمای آهو درشت شده بود و انگار نمیتونست باور کنه. ‌

_سودا میفهمی چی میگی؟ بابا تو به آرزوت رسیدی بعدم با دستای خودت پسش زدی؟ عقلت کمه؟

 

کلافه دستی به صورتم کشیدم ، نمیدونستم چی باید بهش بگم و چطور قانع کنم!

 

_سودا..نکنه..نکنه محمد اجازه نداده؟ اره؟ اون اجازه نداده قبول کنی اره؟ حتما گفته دوست ندارم زنم بره سر کار؟

 

آهو چی داشت میگفت؟ چه فکر راجب محمد میکرد؟

 

_آهو چرا مزخرف میگی معلومه که محمد حرفی نزده اون اصلا خبر نداره من خودم نخواستم!

 

آهو انگار اصلا رفتارامو درک نمیکرد دستشو روی پیشونیش گذاشت

_خب بگو چرا پس؟

 

کمی تردید داشتم اما بالاخره که چی اون هرچقدرم مخفی میکردم در آخر بازم فقط به اون میتونستم بگم!

 

_نمیتونم محمد تو این وضعیت تنها بزارم!

آهو محمد الان همه زندگی منه من نمیتونستم اونو تو این وضعیت بخاطر آرزوی های خودم ول کنم اون الان بهم احتیاج داره!

 

آهو انگار کمی قانع شده بود اما هنوزم سوال داشت

_خب چرا؟ چرا باید ولش کنی از همینجا…

 

قبل اینکه حرفش کامل بشه جواب دادم

_گفتن باید برم آمریکا اونم یه مدت طولانی ، من حتی اگر محمد خوبم بود نمیتونستم انقدر از محمد دور بمونم!

 

آهو باز هم سعی کرد قانعم کنه تا باید قبول میکردم

_خب ..خب میتونستی با محمد…

 

سرمو تند تند تکون دادم

_آهو اول اینکه من مطمئن بودم محمد حاضر نیست با من به آمریکا بیاد اونم برای مدت طولانی چون اون خیلی وابسته کار و خانوادشه دومن حق اینکارم نداشتم چرا باید ازش میخواستم بخاطر آرزوی من زندگیشو تغییر بده!

 

 

 

آهو دیگه کم آورده بود.

ساکت ایستاد و نگاهم کرد.

لبخندی زدم به طرفش رفتم محکم بغلش کردم

_ممنونم که به فکرمی..

 

آهو هم منو تو آغوشش کشید

_به فکر تو نباشم به فکر کی باشم تو دیکه خواهرمی!

 

لحظه با حرفی که زد یاد سها افتادم.

نه به خواهر واقعیم که بهم تهمت میزد و نه آهو که هیچ نسبت خونی نداریم اما انقدر به فکرمه.

وقتی بهش فکر میکنم واقعا دلم میگیره.

 

_آهو تو از کجا فهمیدی؟

 

خنده ای کرد و ازم جدا شد

_دوستم تو همون شرکت کار میکنه وقتی داشتم باهاش حرف میزدم راجب یه احمقی گفت که پیشنهاد کاری به این خوبی رد کرده وقتی پرسیدم کیه اسم تورو گفت!

 

از طرز حرف زدنش خندم گرفت مخصوصا اون لحظه ای که منو احمق خطاب کرد.

 

قهقهه ای زدم و با هم به طرف در رفتیم خواستم باز کنم اما همون لحظه دستگیره پایین کشیده شد.

 

سرمو بالا آوردم به شخصی که در باز کرده نگاه کردم.

با دیدن مانی تعجب کردم انتظار هرکسی داشتم بجز اون!

 

_آقا مانی چیزی شده؟

 

مانی نگاهی به جفتمون انداخت ، انگار زیاد تو حال خودش نبود.

دستمو جلوی صورتش تکون دادم

_آقا مانی؟

 

انگار تازه به خودش اومد

_بله؟

 

_چیزی شده؟ چرا اومدید؟

 

تند تند سرشو تکون داد با دست به سالن اشاره کرد

_محمد باهاتون کار داشت اومدم صداتون کنم!

 

آهانی گفتم از اتاق همراه آهو خارج شدیم و مانی هم پشتمون راه افتاد.

سریع خودمو به محمد رسوندم کنارش نشستم

_جانم عشق من کارم داشتی؟

 

محمد نگاهی به اطراف انداخت و دستشو روی بینیش کذاشت

_سودا یواش زشته یکی میشنوه!

 

لبخند شیطونی زدم

_وا عشق من حرف بدی نزدم که!

 

محمد اینبار دستمو گرفت فشار داد

_سودا مامانم اینا میشنون!

 

سرمو خم کردم بی اهمیت به اطراف بوسه تند و تیزی روی لبش زدم.

وقتی عقب کشیدم چشمای درشت شدش رو دیدم!

 

سریع دوباره نگاهی به اطراف انداخت و مطمئن شد کسی متوجه نشده

_سودا دیوونه شدی نمیگی یکی ببینه؟

 

خنده ای کردم ، شایدم واقعا دیوونه شدم!

یاد حرفایی که سها به مامان زده بود میوفتادم حالم بد میشد و دلم میخواست با یکی دردو دل کنم.

 

کاش محمد مثل قبل منو درک میکرد و میتونستم دوستانه باهاش دردو دل کنم مثل اوایل که راجب رادمان حرف میزدم و کوش میکرد!

 

_سودا حواست کجا پرت شد؟

 

نمیدونم چه فکری پیش خودم کردم اما بی مقدمه لب زدم

_محمد باید بهت یه چیزی بهت بگم!

 

 

 

نگاهش تیز شد و کنجکاو نگاهم کرد.

منتظر بودم تا بگم اما الان که نمیشد ، اینجا تو جمع اصلا غیر ممکن بود!

 

به بقیه اشاره کردم

_بزار هروقت تنها شدیم!

 

محمد با اینکه معلوم بود دلش میخواد همین الان بگم اما مخالفت نکرد و باشه ای گفت.

 

همینجوری نگاهش میکردم و اونم انگار سعی داشت از چشمام حرفامو بفهمه.

 

_سودا عزیزم من دیگه برم ، دیر شده مامانم نگران میشه!

 

با شنیدن صدای آهو سریع نگاهم گرفتم سرمو به طرف آهو چرخوندم

_ساعت چنده مگه؟

 

ساعت گوشیش که ۱۱ شب نشون میداد کنار صورتش گرفت و لبخندی زد

_دیره مامانم منتظره!

 

از جام بلند شدم تا همراهیش کنم.

آهو با خوشرویی به محمد گفت

_آقا محمد ایشالله خیلی زود سرپا بشید و سالم سلامت باشید.

 

محمد هم مثل همیشه با احترام تمام و مودب با صدای مردونه ای جوابش داد

_خیلی ممنونم آهو خانم ، ممنون که تشریف آوردید و این چندوقته به سودا کمک کردید واقعا زحمت کشیدید ایشالله عروسیتون جبران کنیم.

 

آهو تشکری کرد از جمع خارج شدیم به طرف در رفتیم.

دستامو باز کردم محکم بغلش کردم

_کاش میشد بمونی!

 

آهو خنده ای کرد و دستی به پشتم کشید

_اره ، حتما بعد شبم بین تو محمد بخوابم؟

 

با تصور حرفی که زده قهقهه ای زدم و ازش جدا شدم تا کفشاشو بپوشه!

_با چی میری؟ اسنپ گرفتی؟

 

آهو کفشاشو پوشید صاف ایستاد خواست ج‌اب بده اما همون لحظه یکی گفت

_من میرسونمش!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 67

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ارکان 3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان دانشگاهی اش در کیش با مرد…

دانلود رمان شاه_مقصود 4.2 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده زیبا که قبلا ازدواج کرده و…

دانلود رمان طومار 3.4 (21)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست .او از وقتی یادشه یه آرزوی…

دانلود رمان سدم 4.5 (10)

۱ دیدگاه
    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی راد رو برده، حالا کسی حق…

دانلود رمان باوان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر حس می‌کنه هیچ‌کدوم از چیزایی…

دانلود رمان شاه_بی_دل 4.4 (9)

بدون دیدگاه
    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه. امادرست شب عروسی انگ هرزگی بهش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x