شونههاش خم شده بود و میدیدم چطور دستهاش میلرزه.
خدایا چرا از ذهنش بیرون نمیرفت؟
چرا نمیتونست کمی ذهنش رو دور کنه از بچهای که قراره هیچوقت نباشه؟
اون لباس صورتی دخترونه دستش بود و عمیقاً تو فکر بود.
نیم رخش هم سرخ شده بود و مشخص بود چقدر بغض داره، دلش چقدر گرفته و هنوز سعی داره خودش رو حفظ کنه.
چرا محمد نمیخواست تموم کنه این خودداریها رو و خودخوریها رو؟
اگه حرفی میزدم سمتم برمیگشت و من میدیدم شکستِ تو چهرهش رو!
شونههاش که لرزید متوجه اشکهای بیصداش شدم.
بغض به گلوم چنگ زده بود و نفسم بالا نمیاومد.
هرآن ممکن بود این بغض بترکه و به هق هق تبدیل بشه، اونوقت بود که محمد متوجه بیدار بودنم میشد و بدتر خودش رو عذاب میداد!
دستم رو محکم روی دهنم فشار دادم تا صدام در نیاد.
اما انگار نتونستم خودم رو کنترل کنم که صدای بالا کشیدن آب بینیم رو شنید.
سرش سمتم برگشت و با دیدن چشمهای بازم آروم سمتم اومد و لباس نوزادی رو نشونم داد.
_ چق… چقدر هرشب حسرت اینو میکشم ک… که بچهم نمیتونه اینو بپوشه، که اصل… اصلاً بچهای ندارم و نخواهم داشت! ق… قلبم تیر میکشه سودا؛ کم دردی نیست به خدا!
صدای مردونهش میلرزید و از زور گریه حرفهاش تیکه تیکه شده بود.
قلبم داشت جایی نزدیک دهنم میزد و اشکهای داغم روی گونههام روون شده بود.
_ گریه نکن محمد!
اما خودمم داشتم گریه میکردم.
_ یه عالمه وسیله براش… براش خریدم!
برای کی؟
هنوز نذاشت بپرسم که خودش ادامه داد:
_ اسباب بازی خری… خریدم براش! عروسک خریدم واسش… لباسای رنگی رنگی، لاکای صورتی! من واسه… من واسه دخترم کلی آرزو دارم که باید با خودم به گور ببرم!
میلرزید! تمام هیبت مردونهش حالا میلرزید، چشمهاش دو دو میزد.
_ من چه گنا…هی کردم که خدا داره این کارو باهام میکنه؟
انگار براش مهم نبود که داره گریه میکنه.
بلند شدم و سمتش رفتم و بازوش رو گرفتم.
_ نکن اینطوری محمد!
حرفم رو نمیفهمید، اصلاً انگار تو یه عالم دیگه بود! محمدِ امشب با محمد شبهای قبل خیلی فرق داشت، خیلی!
_ بیا بشین اینجا…
انگار حتی متوجه نبود چیکار میکنه که با حرص دستش رو از دستم کشید و گلدون روی میز رو برداشت و با اون پیرهن عروسکی محکم سمت دیوار پرت کرد.
جیغم بلند شد و محمد قدم برداشت سمت لباسی که بین خورده شیشهها گم شده بود.
_ ل… لباس بچهم پاره شد!
سریع دستش رو کشیدم.
_ نه نه، پاره نشد محمد نرو پات زخم میشه؛ اون سالمه من برات میارم بشین اینجا!
مثل کسایی که جنون داشته باشن زیر لب چیزهایی زمزمه میکرد که نمیفهمیدم، گفته بودم تو حال خودش نبود؟
_ محمد میگم نرو وایستا.
بازم دستش رو از دستم بیرون کشید و قدمهاش رو پشت هم برداشت.
مجدد صدای جیغم رو در آورد و با همون اشکهایی که روی صورتم خشک شده بود از پشت کمرش رو گرفتم.
با هق هق التماسوار گفتم:
_ توروخدا نکن با خودت اینطوری محمد، جون سودا نکن، داری خودتو نابود میکنی!
بیحال قدمی به عقب برداشت و من فهمیدم انرژیش تحلیل رفته.
سریع کمکش کردم روی تخت نشست و خواستم بلندشم که اجازه نداد و مچ دستم رو گرفت.
_ نر… نرو!
سرتکون دادم و کنارش نشستم که سرش رو روی پاهام گذاشت.
_ میترسم.
_ از چی؟ نترس همه چی درست میشه! ما همینطوریشم خوشبختیم!
تلخند زد و من با کف دست اشکهاش رو پاک کردم.
_ از دو تا چیز خیلی میترسم! یک اینکه از دستت بدم و به همین دلیل ترکم کنی، دو اینکه خانوادم بفهمن چ… چه بازیگر ماهری هستم! میترسم دردم و بفهمن و اونا هم ترکم کنن! میترسم از اینکه تو هم ازم فرار کنی.
سرش رو به پام فشار داد و دستم رو بین موهاش تکون دادم.
مثل بچههای کوچیک شده بود.
حق داشت، خیلی فشار روش بود و بهش حق میدادم!
_ من هیچوقت نمیرم محمد، من هیچ وقت ترکت نمیکنم؛ تا وقتی خودت نخوای من کنارتم.
_ هیچ وقت نمیخوام!
کاش همین بود، کاش این مرد به حرفهاش پایبند بود، کاش همینجا تموم میشد و آینده نمیرسید.
بقدری با موهاش بازی کردم و زیر گوشش زمزمه کردم تا بالاخره خوابش برد.
خداروشکر آروم گرفت!
سرش رو از روی پام برداشتم و روی تخت گذاشتم. پتو رو مرتب کردم و بلند شدم تا خورده شیشهها رو جمع کنم که اگه بیدار میشد و اون لباس نوزادی رو بین شیشهها میدید دوباره بهم میریخت و غوغایی بپا میشد.
از آشپزخونه جارو برداشتم و تِی رو خیس کردم تا خوردهها رو هم جمع کنم و زیر پا نره.
به اتاق برگشتم و شیشههای بزرگ رو اول جمع کردم و بعد لباس نوزادی رو از بین شیشههای کوچیک بیرون کشیدم.
تو دستم گرفتم و شیشهها رو از روش تکوندم.
حالا میفهمیدم محمد چقدر بچه دوست داره!
خورده شیشه ریزهها رو هم با تی جمع کردم.
نصف شبی چه گیر و داری داشتیما.
به چهرهی غرق در خوابش نگاه کردم و آرامش به دلم تزریق شد.
امشب مثل بچهها بهونهگیر شده بود.
نفسم رو بیرون فرستادم و روی صورتش خم شدم و بوسیدمش.
با یادآوری یک جمله بهت زده به اطراف اتاق نگاه کردم.
“یه عالمه وسیله براش… براش خریدم!”
“اسباب بازی خری… خریدم براش! عروسک خریدم واسش… لباسای رنگی رنگی، لاکای صورتی! من واسه… من واسه دخترم کلی آرزو دارم که باید با خودم به گور ببرم!”
اطراف اتاق رو آنالیز کردم اما چیزی دستگیرم نشد.
متعجب از اتاق بیرون رفتم و کل خونه رو هم نگاه کردم اما باز هم چیزی ندیدم.
پس اون وسیلهها که میگفت کجا بود؟
فکرش چقدر هول محور بچه میچرخیده که براش اسباب بازی میخریده!
یه چیز برام جالب بود و اون این بود که محمد بچهی دختر دوست داره!
این لباس صورتی بود و گفت لاک براش خریده و صرفاً دخترها لاک میزنن و عروسک خریده و لباسهای رنگی رنگی که اینها بیشتر برای دخترها استفاده میشه!
خسته از پیدا نکردن چیزی دوباره رفتم تو اتاق و بعد از تعویض لباسهام، روی تخت کنار محمد دراز کشیدم.
چند دقیقه هم رد نشده بود که محمد سمتم چرخید و دستش رو روم انداخت و به خودش فشردم.
_ آی محمد!
خوابالود هومی گفت که دستم رو روی شونهش گذاشتم.
_ وای یکم برو عقب خفه شدم.
بیتوجه محکمتر فشارم داد و دل رودم رو تو هم پیچوند.
نیشگونی از بازوش گرفتم اما انگار حکم نوازش مورچه رو داشت که تکونی نخورد.
_ وای محمد موهام زیر بازوته داری میکشیش! آی سرم…
بالاخره کمی لای پلکهاش رو باز کرد و گیج نگاهم کرد.
_ توروخدا ولم کن خفه شدم.
کمی حصار دستهاش رو بازتر کرد نفس عمیقی کشیدم.
پلکهاش رو بست و آرومزمزمه کرد:
_ بخواب تا هنوز بچه بیدار نشده!
چشمهام گرد شد و متعجب گفتم: چی؟؟؟
_ میگم بخواب باز الان بیدار میشه شیر میخواد نمیزاره بخوابیم!
قطعاً داشت هزیون میگفت!
چیزی نگفتم تا دوباره بخوابه.
همین حالا هم مشخص بود خواب و بیداره و بخاطر اتفاقات اخیر، اومدنِ سامان و دیدن سیسمونی تو پاساژ و بعد هم اتفاقات یک ساعت پیش، خوابِ بچه رو دیده و تو خواب و بیداری داره بازگوشون میکنه.
ذکری زیر لب خوندم و چشمهام رو بستم.
خدا به داد دل این مرد برسه.
بوسهای رو لبش کاشتم و سرم رو روی بازوش گذاشتم.
کم کم چشمهام گرم شد و خوابم برد.
صبح با صدای زنگ گوشی محمد گیج چشمهام رو باز کردم و دنبال گوشیش گشتم.
بزور از تو جیب شلوارش که از دیشب پاش بود درش آوردم و نگاهی به شمارهای که اسم نداشت کردم.
محمد از فرط خستگی حتی متوجه صدای گوشی هم نشده بود.
گلوم رو صاف کردم و آیکون سبز رو فشردم.
_ الو… سلام عزیزم خوبی؟ سرکاری؟
خشک شده به صفحهی گوشی نگاه کردم.
این صدای زنونه متعلق به کی بود که محمد رو عزیزم خطاب میکرد؟
کی بود که سیو نبود اما محمد رو عزیزم صدا میزد؟
شاید اشتباه گرفته بود نه؟
_ الو… میشنوی صدام رو؟ محمدجان!
با شنیدن اسمش از زبون اون دختر اون هم با لوندی تمام مهر ابطال خورد روی فکرهام.
اون محمد رو میشناخت!
_ صداتو ندارما… میشنوی صدامو؟
دستهام به لرزش افتاده بود و بدون جواب دادن بیفکر گوشی رو قطع کردم.
گوشی رو تو دستم فشردم و پوست لبم رو با دندون کندم.
نکنه محمد داره خیانت میکنه؟
نه سودا محمد آدم خیانت نیست!
پس این کی بود زنگش زده بود؟ پس کی بود که بهش میگفت محمد جان؟
این فکر مثل خوره به جونم افتاده بود.
پاهام بیاختیار از تخت پایین کشیده شد و سمت آشپزخونه راه افتادم.
پشت میز نشستم و گوشی محمد رو روی میز گرفتم.
منه احمق چرا قطع کردم؟ باید جواب میدادم ببینم کیه! باید میپرسیدم چیکار داشته که زنگ زده!
سرم رو بین دستهام گرفتم و منتظر به گوشی نگاه کردم، اون قطعاً دوباره زنگ میزد!
خداکنه چیزی که تو فکرمه اشتباه باشه.
خداکنه مثل همیشه الکی جو گرفته باشتم و زود قضاوتش کرده باشم!
با صدای پیامک گوشی سریع برش داشتم و با قفل بودن صفحه پوفی کشیدم.
خدایا بعد این همه مدت چرا من هنوز نباید رمز گوشی محمد رو بدونم؟
سریع صفحهی گوشی رو پایین کشیدم سعی کردم از نوتیفیکیشن بالای صفحه ببینم که چی نوشته.
باز هم همون شمارهی ناشناس بود
“چرا جواب ندادی؟”
غصهدار سرم رو روی میز گذاشتم.
نمیخواستم گریه کنم.
من به اندازهی کافی لوس بودم و اشکم دم مشکم بود.
_ سلام صبح بخیر.
با صدای محمد سرم رو بلند کردم.
چشمهاش هنوزم از دیشب سرخ بود و صداش گرفته بود.
_ سلام.
سمت سماور رفت و زمزمه کرد:
_ روشن نکردی؟ دیرم شده.
_ یادم رفت.
متعجب رو به روم نشست و دستش رو زیر چونهم سر داد و صورتم رو بالا آورد.
_ چیزی شده؟
چقدر سریع فهمیده بود یچیزی شده!
_ نه.
_ ولی چشات داره داد میزنه یچیزی شده. لحن صداتم بدتر!
نمیخواستم لو بدم که بخاطر یه زنگ ساده که نمیدونم حتی طرف کی هست چقدر ناراحتم برای همین زمزمه کردم:
_ نه هیچی.
چشمهام ناخواسته پر شده بود و محمد کلافه نوچی کرد.
_ الان چرا داری گریه میکنی شما؟ کی اشک زن منو درآورده؟ اسم ببر جنازه تحویل بگیر!
اگه در حالت عادی بود الان با این حرف و جمله کیلو کیلو قند تو دلم آب میشد و ذوق میکردم اما حالا…
_ خودت!
گیج پشت دستم که روی میز بود رو نوازش کرد و زمزمه کرد:
_ من؟ چیکار کردم که خودم خبر ندارم؟
سرم رو پایین انداختم و محمد حرصی گفت: به من نگاه کن سودا. زل بزن تو چشام بگو چه غلطی کردم که باعث شدم اشکت دراد.
همون لحظه دوباره صدای پیام گوشیش اعلام حضور کرد و من متوجه شدم اون شخص دوباره پیام داده.
صدای زنونهش تو گوشم زنگ خورد و گوشیش رو روی میز سمت محمد هول دادم.
_ جوابشو بده مثل اینکه خیلی نگرانته!
با چشمهای ریز شده گوشی رو برداشت و دیگه نیم نگاهی هم خرجم نکرد…
از پشت میز بلند شدم و سمت اتاق راه افتادم.
چرا پشت سرم نیومد تا توضیح بده اون فرد کیه؟
_ الو سلام!
صدای زنگ گوشیش نیومد و این یعنی محمد زنگش زده!
روی تخت نشستم و پاهام رو تو شکمم جمع کردم و چونهم رو روی زانوهام گذاشتم.
چرا زنگش زده بود؟
میشناخت اونو؟
محمدم بهش میگفت عزیزم؟ نگرانش میشد؟
_ زنگ زده بودی!
جمع نمیبست، این یعنی غریبه نبود!
گوشهام رو گرفتم تا نشنوم چی میگه.
دلم محکم خودش رو به سینهم میکوبید، سر صبحی زنگ زده بود و به شوهر من میگفت عزیزم!
چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم و لرزیدم.
بدنم هستریکوار میلرزید.
صدای داد و قال محمد رو حتی با وجود گرفتن دستهام روی گوشم میشنیدم.
_ به چه حقی تو زندگی من موش میدوونی؟ چرا دست برنمیداری از این کارای احمقانه؟ داری زندگیمو به گوه میکشی ابله!
صداش قطع شد و دستهای لرزونم رو از روی گوشم پایین آوردم اما بلافاصله دوباره عربدهش ستونهای خونه رو لرزوند.
_ تو غلط کردی با هفت جد و آبادت زنیکه! گورتو گم کن از زندگی من تو دیگه جایی تو این خونه و زندگی نداری.
به سقف نگاه کردم تا اشکهایی که دیدم رو تار کرده بودن نچکن.
کی قبلاً تو زندگی محمد بوده؟
محمدی که فکر میکردم پاکتر از هر آدمیه دوست دختر داشته و اونو به این خونه آورده که حالا داره میگه جایی تو این خونه نداری؟
بغضم رو قورت دادم و نفسهای عمیق و بلند کشیدم تا دوباره گریهم نگیره.
دیشب و امروز صبح خودشون دنیایی جدا از بقیهی روزهای زندگیم بودن.
مدام بلا و دردسر بود تو زندگیم. قبلش من تب داشتم، قبلترش محمد منو با رادمان دیده بود و باز قبلترش سامان اینجا بود، حالا هم که کسی به گوشی شوهرم زنگ زده بود که نمیشناختمش!
_ دیگه زنگ نزن. رو زندگی من چمبره نزن وگرنه با یه زبون دیگه باهات حرف میزنم. نزار کاری کنم که به غلط کردن بیفتی، نزار اون روی دیگمو ببینی.
صدای قدمهای محمد رو شنیدم و نتونستم لرزش بدنم رو کنترل کنم.
_ سودا کجایی؟
تو چهارچوب در قرار گرفت و من حتی سربرنگردوندم برای دیدنش.
با دیدنم سریع سمتم پاتند کرد و با قدمهای بلند خودش رو بهم رسوند.
دستهاش پیچکوار دورم پیچید و تند تند زمزمه کرد:
_ نلرز لعنتی، نلرز دردت به جونم!
دست خودم نبود.
لرزش دستهام، لرزش پاهام، لرزش بدنم، لرزش قلبم، هیچکدوم دست خودم نبود و از عمد نبود.
روی سرم رو بوسه بارون کرد.
_ نلرز جوجهی من به خدا اونطور که فکر میکنی نیست. آروم باش تا برات توضیح بدم.
سعی کردم خودم رو از بغلش بیرون بکشم ک بریده بریده گفتم: نم… نمیخوام برو عقب
_ خودتو از من دریغ نکن خواهش میکنم. میدونم بخاطر من دیروز و امروزت زهر شد ولی من برات توضیح میدم. آروم باش، نگاه صورتت سرخ شده.
سعی داشتم پسش بزنم اما نمیذاشت.
_ سودا جان آروم بگیر. نفس عمیق بکش!
وقتی بالاخره رهام کرد و صدای قدمهاش که ازم دور شد رو شنیدم پوزخندی تو دلم زدم.
چیشد؟ خسته شد از اینکه ممانعت میکردم؟ سرکارش دیر شد و رفت؟
_ بیا عزیزم آب بخور تا حالت جا بیاد.
با صداش از پشت سرم جاخوردم و شونههام بالا پرید.
_ منم… منم نترس! رفتم آشپزخونه برات آب بیارم.
بزور نصف لیوان آب رو به خوردم داد و به تقلاهام اعتنایی نکرد.
_ دفعهی بعد زنگ زد میدم خودت هرچی تو دل کوچولوته خالی کنی بهش بگی باشه؟ گریه نکن دردت به جونم! میدونم سختته از همه طرف تحت فشاری، ببخشید!
کمی آروم شده بودم و فقط سکسکههای ریز میزدم.
پشتم رو ماساژ میداد و موهام رو نوازش میکرد.
_ حالا اجازه میدی توضیح بدم برات؟ اگه خودتو اذیت کنی نمیگما! باشه؟
به تاج تخت تکیه دادم و جوابش رو ندادم.
_ ملیحه بود، اون فکر میکرد من بهش حسی دارم! ولی با حرفهایی که زدم فکر کنم بهش ثابت شد الان کسی دیگه زندگیمه، کسی دیگه جونمه خانومه خونمه!
سرم رو به سینهش تکیه داد.
چقدر لوسوارانه رفتار میکردم!
_ مل… ملیحه چرا باید بهت ز… زنگ بزنه؟
_ دیگه نمیزنه، اون میخواد زندگی ما رو به هم بریزه ولی تو که نباید نقطه ضعف دستش بدی! باشه عزیزم؟ نبینم دیگه گریه کنیا!
دماغم رو به پیرهنی که نمیدونم کی عوض کرد کشیدم و خندهی تو گلویی کرد.
_ آره سواستفاده کن لباسامو کثیف کن، منم که محکومم به سکوت بخاطر اینکه خانوم قهر نکنه. بلندشو بریم صبحونه بخوریم حداقل. دیروزم نرفتم سرکار الان زنگ میزنن باید برم.
بیجون از تخت پایین رفتم.
هنوز هم دلخور بودم!
اون حق نداشت با شوهر من با لوندی حرف بزنه!
دستم قفل دست محمد شد و فشاری به انگشتهام وارد شد.
_ انقدر دستت کوچیک و ظریفه آدم میترسه تو دستش بگیره بشکنی! مثل یه شیء شکستنیِ با ارزشی.
تو دلم عروسی بود اما چیزی بروز ندادم.
پشت میز نشستم و محمد چای دم کرد و میز رو چید.
بنده خدا این چند روز کدبانوی خونه شده بود.
کنارم نشست و لقمهای صبحونه به سمتم گرفت.
_ بگیر تا پس نیفتادی.
_ خودم میتونم!
_ منم نگفتم نمیتونی، دستاتو نگاه کن ضعف کردی هنوز داره میلرزه. پس لجبازی نکن بگیر لقمهت و!
در ظاهر بالاجبار و در باطن از خدا خواسته لقمه رو از دستش گرفتم و تو دهنم گذاشتم.
_ زحمت چای ریختنو میکشی؟ نیم ساعتم دیرم شد.
پشت چشمی نازک کردم و از پشت میز بلند شدم.
چایها رو تو دوتا لیوان ریختم و روی میز گذاشتم.
_ نمیخوای روزهی سکوتتو بشکنی؟
_ چی بگم؟
پوفی کشید و لیوان چایش رو برداشت.
_ تقصیر منه ملیحه زنگ میزنه؟ بابا به خدا که اون فقط نامزد سابقمه، به مامانمم میگم باهاش حرف بزنه دیگه مزاحم زندگی ما نشه، حله؟
سر تکون دادم و زمزمه کردم:
_ امروز با آهو برم بیرون؟
_ اون بیاد اینجا بهتره، منم خیالم راحتتره! اگه دوست داری بری بیرون برو ولی خب اونطوری که تو تیپ میزنی من باید تا وقتی میای نگرانت باشم.
لبخندی که داشت روی لبم شکل میگرفت رو خوردم و پچ زدم:
_ بقول خودت، کسی غلط کرده چپ نگای ناموس من کنه! ملتفت شدی؟
صدای قهقههی خندهش فضای آشپزخونه رو پر کرد.
_ کمتر زبون بریز وزه!
شونه بالا انداختم و با صدای زنگ گوشیش اخمهای هردومون تو هم رفت.
گوشیش رو برداشت و بعد کم کم اخمهاش باز شد.
صفحه رو سمت منگرفت و با نیش باز گفت: مامانمه!
لبخندی به این ذوقش زدم و خودم رو سرگرم لیوان چایم کردم.
مثل بچهها ذوق کرده بود با زنگ مادرش، مامانشم حلال زاده بود که تا بحثش شد زنگ زد.
محمد رو اسپیکر زد و با لبخند گفت: جانم مامان؟
_ خوبی مادر؟ سودا خوبه؟
_ همه خوبیم دست شما درد نکنه. سودا هم همینجاست داره میشنوه.
اینو که گفت نتونستم به سکوتم ادامه بدم و گلوم رو صاف کردم.
_ سلام مامان جون.
_ عه سلام خوبی خوشگلم؟
تشکری کردم و دو نفری مشغول صحبت با مامانش شده بودیم.
زمان از دستمون در رفت و بعد از قطع کردن تلفن محمد سرسری حاضر شد و بعد از برداشتن کتش سمتم اومد.
با دو انگشت اشارهش به لپش اشاره کرد و قلدرانه پچ زد:
_ سهمیه منو رد کن بیاد، یالا!
بوسهای رو گونهش کاشتم و اون هم گوشهی ابروم رو بوسید.
_ رفتی بیرون لباسای خوب بپوش منو عصبی نکن، باشه؟ نیام ببینم یه مانتو پوشیدی که اصلاً پوشیدن با نپوشیدنش فرقی نکنهها! اون کفش پاشنه بلند تق تقوهاتم نپوش که چشای هر مردی و دراره. اوکیه؟
سر تکون دادم و تا جلو در همراهش رفتم.
_ خودم بلدم محمد! اینطوری میگی بدتر دلم میخواد از حرصت خلافِ حرفی که گفتی رو انجام بدم.
چشم غرهای رفت و مجدد خم شد پیشونیم و بوسید.
_ دیگه سفارش نکنما! مراقب خودت باش خدافظ.
نیم ساعت بعد تک و تنها کنترل به دست جلوی تیوی نشسته بودم و بستهی چیپس رو روی پام گذاشته بودم.
در کودکانهترین حالت ممکن مشغول دیدن تام و جری بودم و باهاش چیپس میخوردم.
انگار این تلویزیون برنامه و فیلم دیگهای نداشت.
بیحوصله گوشیمو برداشتم و شمارهی آهو رو گرفتم، به بوق سوم نرسیده صدای خوابالودش تو گوشی پیچید.
_ هوم؟
_ هوم؟ تو هنوز خوابی دختر؟
_ خستم سودا کارتو بگو!
اخمی رو صورتم نشست و متعجب پرسیدم:
_ چیزی شده؟
_ انتظار داشتی چی بشه؟ دیشب با بچهها پارتی گرفته بودیم الان خستهم هنوز سرم داغه همین.
مشخص بود یچیزی کوفت کرده.
_ گفتم بریم بیرون حوصلهم سر رفته.
_ که مثل دفعه قبل یساعت زیر بارون منتظرت باشم و آخرم زنگ زدنهام و نگرانیهام بیثمر بمونه و خانوم نیاد؟
_ من که بخاطر اون دفعه معذرت خواستم آهو! اون قضیه داشت.
انگار بالاخره از تخت دل کند که صدای شیر آب تو گوشی پیچید.
_ باشه حالا بزار حاضرشم زنگت میزنم.
_ باشه منم از موقع میرم آماده شم. کار نداری؟
بدون جواب دادن به جملهم و خداحافظی کردن قطع کرد.
سری به تاسف براش تکون دادم، تلویزیون رو خاموش کردم و سمت کمدم راه افتادم.
ست زرد رنگی برداشتم و عمداً شلوار و شالم رو مشکی تن زدم.
کیف و کفش و مانتوم هم زرد!
رنگ آرامش بخشی بود و به منم آرامش ساتع میکرد.
بعد از آرایش ملیحی که روی صورتم نشوندم گوشیم رو برداشتم و از خونه بیرون زدم.
بیرون رفتن با آهو دنیایی دور از زندگی عادی بود، کله شق بازیهامون و سر به هوا بودنهامون و بچه بازیهامون ما رو که نه ولی من رو حتماً فارغ میکرد از اطرافم.
جلوی در منتظر آهو ایستاده بودم که بالاخره خانوم بعد از تاخیر نیم ساعته جلوم ایستاد.
همینطور که آدامسشو میجویید دستشو دراز کرد.
_ سلام!
_ چه عجب بانو تشریف فرما شدن…
آدامسش رو باد کرد و ترکوند، چشم غرخ ای نثارم کرد و توپید:
_ از بعضیا که بهترم.
_ کمتر تیکه بنداز، خوبه تا الانم تا زنگت میزدم یا پیام میدادم مدام تیکه مینداختی!
شونهای بالا انداخت و کمی از راه رو پیاده رفتیم تا بیشتر بتونیم حرف بزنیم و هر دو هم به پیادهروی علاقه خاصی داشتیم.
_ خب داشتی میگفتی، تو خونه چیکارا میکنید کلک؟
از چشمهاش شرارت میبارید و منتظر حرفی از جانب من بود تا سوژه درست کنه.
_ نمیگم که، مسائل زن و شویی رو که جایی نمیگن، میگن؟
قهقههای زد.
_ پس جنابعالیم رفتی قاطی باقالیا! مبارک باشه مبارک باشه، شیرینیش کو.
عجب آدمی بود آهو!
با خوش و بش سمت پارکی رفتیم و مشغول حرف زدن شدیم و زمان به کل از دستمون در رفت.
با صدای زنگ گوشیم متعجب از کیفم بیرون آوردم و با دیدن اسم محمد لبخندی روی لبم شکل گرفت.
_ جانم؟
_ سلام خانوم، خوبی؟ کجایی شما؟ من یک ساعت و نیمه اومدم خونه ولی هنوز نیومدی که!
به آسمون که رو به تاریکی میرفت نگاه کردم و پچ زدم:
_ میام کم کم. تا نیم ساعت دیگه میام.
_ میام دنبالت، کجایی؟
خسته و کوفته از سرکار اومده بود و میخواست بیاد دنبال من.
_ خودم میام تو خستهای، تو استراحت کن من اومدم نگی خستهم!
چشمهای آهو گرد شده بود و مطمئن بودم انقدر ذهنش منحرفه که این جملهم رو بد برداشت کرد.
صدای محمد با ته مایههای خنده تو گوشم پیچید:
_ عه، باز قراره از سر و کول منه بدبخت بالا بری؟ اصلاً خیلیم خستهم! ولی میام دنبالت لوکیشن بفرست.
اجازهی مخالفت بهم نداد و چند دقیقه بعد با خداحافظی کوتاهی قطع کرد.
_ میاد دنبالت؟
_ آره چطور؟
_ خب منم یخورده کار دارم وسیله باید بخرم، منم برم به کارام برسم، کار نداری؟
بدجنس!
_ نه میبینمت یه روز دیگه.
_ یه برنامه دارم زنگت میزنم میگم بهت!
از جاش بلند شد و عقب عقبی رفت و دستش رو تکون داد.
_ خدافظ.
سرتکون دادم و با خنده و هیجانی که تو صدام غوطهور بود داد زدم:
_ مراقب باش جلوتو ببین!