رمان سودا پارت۹۹

4.4
(75)

 

 

 

هردو متوجه خواب بودن محمد شدن بی سر صدا وارد شدن.

از جام بلند شدم که سها سریع منو تو آغوشش گرفت زیر گوشم گفت

_الهی فدات بشم چرا هیچی به من نگفتی؟ حالش بهتره الان؟

 

لبخندی زدم و سرمو روی شونش گذاشتم.

واقعا به آغوش خواهرم نیاز داشتم قبل از همه این اتفاق ها اون نزدیک ترین شخص به من تو زندگیم بود.

 

_نمیخواستم مزاحمت بشم میدونستم سامان کلافت میکنه ، خداروشکر الان بهتره!

 

چند دقیقه تو بغلش موندم و اشک ریختم خودم خالی کردم.

 

ازش فاصله گرفتم چشمم به رادمان افتاد.

با دلخوری بهش نگاه کردم و با لحن سردی در جواب سلامش ، سلام کردم.

اگر سها نبود حتی نگاهشم نمیکردم چون من اونو مقصر اصلی میدونستم!

 

_سودا حالش چطوره؟ مشکلی که نداره؟

 

واقعا اینا برای رادمان مهم بود که میپرسید؟ اگر حال محمد مهم بود که هیچوقت بهم نزدیک نمیشد.

_بهتره خداروشکر بخاطر دارو هایی که بهش دادن نتونست بیدار بمونه!

 

رادمان سری تکون داد و کمی بهم نزدیک شد

_سودا اگر این چندوقت کاری چیزی داشتی یا کمکی خواستی حتما روی من حساب کن هرکاری از دستم بر بیاد دریغ نمیکنم!

 

پوزخندی زدم دلم میخواست بگم اگر میتونی از زندگیم گمشو بیرون اما حیف…

 

لحظه ای قلبم بهم تلنگر زد

قبلا واقعا این مرد دوست داشتی؟

و من میتونستم قاطعانه بگم نه و حتی شرمنده خودم باشم که زندگیم تباه کردم بخاطرش!

 

_سودا راستی چی شده بود؟ من شنیدم تصادف کرده اما دقیق نفهمیدم!

 

از فکر بیرون اومدم به سها که این سوال پرسیده بود چشم دوختم

_نمیدونم والا منم خبر ندارم ، فقط گفتن تصادف کرده خودشم که اصلا جوون نداشت توضیح بده!

 

به طرف محمد برگشتم رنگ صورتش کمی برگشته بود اما لباش خشک شده بود.

باید کمی خیس میشد تا پوسته پوسته نشه!

 

یه دستمال برداشتم و با آب خیس کردم روی لباش کشیدم.

محمد انگار با این کارم کمی هوشیار شد.

چشماش باز کرد بی جون زمزمه کرد

_آب…آب

 

دستشو توی دستم گرفتم و سرشو نوازش کردم

_عشقم نمیدونم برات ضرر داره یا نه میترسم بدم حالت بد بشه!

 

محمد چشماش باز کرد و ناله کرد

_سودا یکم خیلی تشنمه

 

با اینکه نمیدونستم اما دلم طاقت نیاورد.

کمی توی لیوان آب ریختم ، سرشو بلند کردم!

دوقلوپ خورد و دوباره درازش کردم.

 

وقتی تموم شد تازه یادم افتاد سها و رادمانی هم تو اتاقه!

نکاهشون کردم سها با لبخند و رادمان با چشمای درشت شده نگاهمون میکرد.

 

توی نگاهش یه چیز عجیبی بود که درک نمیکردم!

 

 

 

 

 

با سرفه های مکرر محمد چشم ازشون گرفتم با نگرانی منتظر بودم تا بگه چیکار کنم!

_حالت خوبه؟ چی شد؟ برم دکتر صدا بزنم؟

 

محمد سرشو به نشونه منفی تکون داد وقتی کمی بهتر شد تازه متوجه سها و رادمان شد.

 

چشمش روی رادمان خشک شد.

اخماشو میدیدم که توی هم رفته و رگای گردنش که برجسته شده بود.

 

با تمام تلاشش رو به سها لب زد

_سلام

 

سها سریع به تخت نزدیک شد و با فاصله یک قدمی ایستاد

_سلام آقا محمد خوبی؟ خدا بد نده ایشالله خیلی زود از روی تخت بلند بشید و صحیح سالم برگردین خونه!

 

محمد لبخند مصنوعی زد جواب داد

_ممنونم سها جان ایشالله… ببخش من دراز کشیدم نمیدونم چرا اصلا بدنم حس نمیکنم!

 

سها چشم غره ای رفت

_نه بابا این چه حرفیه ، شما باید استراحت بکنی!

 

محمد نگاهی به رادمان انداخت

_سلام اقا رادمان چرا عقب وایستادی بیا جلو!

 

لحنش اصلا خوب نبود بیشتر شبیه تیکه انداختن بود!

رادمان نزدیک شد و مثل سها حالش رو پرسید و خیلی کوتاه آرزوی سلامتی کرد.

 

نمیدونم چقدر گذشته بود اما مطمئن بودم که سها هم متوجه این فضای سنگین سرد و خشک شده بود.

 

بعد از یک رب رادمان بالاخره بلند شد و به سها هم گفت بهتره دیگه برن تا محمد استراحت بکنه!

 

تا دم در اتاق راهیشون کردم بخاطر اومدنشون تشکر کردم.

سها بهم تاکید کرد که اگر بهش نیاز داشتم هرساعت شبانه روز میتونم باهاش تماس بگیرم!

 

بعد از رفتنشون بالاخره نفس راحتی کشیدم.

تا بحال انگار روی میخ نشسته بودم انقدر عصبی و استرس داشتم.

_خوبی سودا؟ توام برو خونه استراحت کن!

 

نگاه عاقل اندرسفیه بهش انداختم

_فکر کردی من تورو اینجا تو این وضعیت تنها میزارم میرم خونه؟ اصلا رفتم فکر میکنی میتونم استراحت کنم وقتی همش فکرم پیش توئه!

 

محمد لبخندی زد و چشماش بست.

به طرفش رفتم کنارش نشستم

_محمد خوابیدی؟

 

همونجور که چشماش بسته بود لب زد

_هوم…نه

 

تردید داشتم اما حس میکردم بالاخره باید بگم!

_میشه یه سوال بپرسم؟

 

_اره بپرس ، چیزی شده؟

 

کمی مِنُ مِن کردم و بالاخره لب باز کردم

_از من ناراحتی؟

 

چشماشو باز کرد نگاهم کرد

_چرا باید ناراحت باشم؟

 

دستشو گرفتم سرم پایین انداختم

_گفتم شاید بخاطر حرفایی که اون شب زدم و کاری که کردم ناراحت باشی!

فکر اینکه من باعث این اتفاق شدم داره دیوونم میکنه

 

 

 

محمد نگاهشو گرفت و دوباره چشماشو بست

_ناراحت نیستم! تقصیر تو نبود!

 

اصلا با این حرفاش آروم نشدم و حتی بیشتر ترسیدم.

لحن محمد اصلا مهربون یا شبیه کسایی که بخشیدن نبود.

 

بیشتر انگار میخواست بحث تموم بشه و از دستم خلاص!

 

بدجوری بغض گلوم گرفته بود.

نمیدونم چرا اما انتظار معذرت خواهی از اونم داشتم.

 

شاید الان نه اما امیدوار بودم وقتی حالش خوب شد بخاطر حرفا و تهمت هایی که بهم زده بود ازم عذر خواهی بکنه!

اون به من بی اعتماد بود و هرلحظه همه اتفاقات رو به من و رادمان ربط میداد.

 

دیگه حرفی نزدم و سعی کردم کلا بیخیال همه چی بشم فعلا…

 

***

 

کرایه تاکسی حساب کردم با خستگی از ماشین پیاده شدم.

بعد از سه روز بالاخره محمد امروز مرخص میشد و من جلوتر اومده بودم تا هم دستی به خونه بکشم و برای استراحتش آماده بکنم هم کمی خودم استراحت کنم!

 

بی جون به طرف در رفتم دنبال کلید توی کیفم گشتم!

 

_سلام

 

با شنیدن صدای رادمان متعجب سرمو بالا آوردم.

باورم نمیشد که الان دقیقا روبه روم ایستاد!

 

با چشمایی که درشت شده بود نگاهش کردم.

لبام کمی تکون خورد اما صدایی خارج نمیشد!

 

_سودا خوبی؟

 

با تکون خوردن دستش جلوی صورتم به خودم اومدم.

اخمام توی هم رفت و دوباره دستمو توی کیفم تکون دادم تا کلید پیدا کنم

_تو اینجا چیکار میکنی؟

 

لبخند بی جونی زد

_ممنون منم خوبم!

 

اخمام بیشتر توی هم رفت و با لحن جدی تری گفتم

_رادمان مسخره بازی بسه میگم اینجا چیکار میکنی؟ چرا ا‌ومدی؟

 

به در تکیه داد و دستاشو توی هم قفل کرد

_نگرانت بودم میخواستم…حالتو بپرسم!

 

کلیدی که بالاخره توی دستم اومده بود بیرون کشیدم.

_میتونستی تلفن بزنی دلیلی نداشت تا اینجا بیای! بعدم اصلا حال من به تو چه ربطی داره؟

 

تکیه‌شو از در گرفتم بهم نزدیک شد و با فاصله کمی ازم ایستاد

_دوست داشتم از نزدیک ببینمت!

 

 

 

دیگه داشت شورشو در میاورد هی هیچی نمیگفتم داشت پرو تر میشد!

 

با دستم به عقب هلش دادم و با تن صدایی که بزور کنترل کرده بودم لب زدم

_رادمان بسه دیگه تمومش کن ، لطفا برو دیگه ام اینجا نیا!

 

خواستم درو ببندم که پاشو لای در گذاشت تو یه حرکت درو باز کرد.

وارد شد خیلی زود درو بست.

 

واقعا دلیل این رفتاراشو درک نمیکردم.

میخواست چیکار کنه؟ قصدش چی بود دقیقا؟

 

_رادمان چیکار میکنی؟

 

عصبی دستی به ته ریشش کشید و داد زد

_باید باهات حرف بزنم اما هربار نمیشه…

 

بغض کرده بهش نگاه کردم و لب زدم

_رادمان نمیخوام بشنوم حرفاتو…تروخدا دست از سرم بردار..میدونی محمد بخاطر تو الان روی اون تخته!

 

با شنیدن حرفم زود سرشو بالا آورد

_یعنی چی؟

 

اشکام ریخت و مشتی به سینش زدم

_یعنی بخاطر توی لعنتی محمد به من شَـ…

 

حرفم نصفه رها کردم ، چرا باید اینارو به رادمان میگفتم؟

 

با آستین لباسم اشکم پاک کردم با لحن سردی گفتم

_رادمان هرچی میخوای بگی زود بگو برو خستم!

 

کمی نگاهم کرد و انگار از این تغییر رفتار ناگهانی من تعجب کرده بود.

_منو سها داریم طلاق میگیریم.

 

پس محمد راست میگفت! اما دیگه برام مهم نبود! اصلا به من چه؟ زندگی خودشونه من فقط دلم نمیخواست زندگی سامان خراب بشه!

 

بیخیال “باشه” ای گفتم رو برگردوندم.

_گفتی حالا برو ، دیگه ام نیا اینجا!

 

خیلی سریع خودمو به آسانسور رسوندم و با بسته شدن درش اشکام دوباره ریخت!

خدایا تروخدا بزار زندگیم بکنم. من با محمد خوشبختم چرا اذیتم میکنی؟

 

اون از محمد که باهام سرد رفتار میکنه ، اینم از رادمان که اومده خبره طلاقشو به من میده!

اگر داری امتحانم میکنی من واقعا نمیتونم سرپا بمونم دیگه! کم آوردم!

 

کاش میشد گذشتم پاک کنم! کاش هیچوقت علاقه ای به رادمان پیدا نمیکردم و اولین مرد زندگیم محمد میشد!

 

وارد خونه شدم خودم روی مبل انداختم.

نیاز داشتم که یکم تنها باشم و به هیچی فکر نکنم!

 

اما متاسفانه امکان نداشت این اتفاق بیوفته چون تا یک ساعت دیگه محمد رو میاوردن خونه..

 

خیلی سریع از جام بلند شدم و اول لباسام عوض کردم بعد رفتم سراغ تختمون ملافه های تمیز روش انداختم.

 

وقتی کارم تموم شد وارد آشپزخونه شدم و غذاهایی که محمد دوست داشت درست کردم.

باید هرجوری شده رفتار سرد محمد تغییر میدادم!

 

نمیدونم چقدر گذشته بود اما دقیقا زمانی که همه کارام کرده بودم میخواستم بشینم زنگ خونه زده شد.

 

 

 

به طرف در رفتم قبل از باز کردن نگاهی به خودم تو آینه انداختم و از مرتب بودن خودم مطمئن شدم.

 

نفس عمیقی کشیدم ، باید همین حالا اتفاقات یکساعت پیش فراموش میکردم.

انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده.

 

درو با لبخند کوچیکی باز کردم.

با دیدن محمد که با کمک مانی سرپا ایستاده بود غم توی دلم نشست.

همه اینا تقصیر من بود.

 

زود به طرفشون رفتم و طرف دیگه محمد ایستادم و دستشو روی شونم انداختم.

_منم کمک میکنم!

 

مانی خواست مخالفت بکنه اما اجازه ندادم راه افتادم.

وارد شدیم بهش گفتم که جاشو داخل اتاق خوابمون آماده کردم….

 

وقتی محمد با کمک مانی داخل اتاق مستقر کردیم با کمر درد روی تخت نشستم و نفس راحتی کشیدم.

_آقا مانی واقعا ممنونم.

 

مانی هم که مثل من دستش به کمرش بود سری تکون داد

_خواهش میکنم این کمترین کمکیه که میتونم به داداشم بکنم!

 

چشمم به محمد افتاد که اخماش توی هم بود.

حتما درد داشت یا شایدم بخاطر حضور من ناراحت بود.

 

از جام بلند شدم رو به محمد لب زدم

_محمد تو یکم استراحت کن منم غذاتو برات بیارم.

 

محمد هیچ حرفی نزد و فقط سر تکون داد.

دیگه واقعا داشت قلبم میشکت ، اون نباید جلو مانی با من اینجوری رفتار میکرد.

 

_آقا مانی شما سوپ میخوری یا برنج و خورشت؟

 

مانی نگاهی به ساعتش انداخت

_ممنونم من باید برم شرکت جلسه دارم دیر میشه!

 

_اخه بدون غذا که نمیشه برید زشته….

 

مانی تشکری کرد و گفت که حتما باید بره و ایشالله یه موقع که محمد حالش خوب بود میومد برای شام.

 

بعد از بدرقه مانی به آشپزخونه رفتم و غذای محمد با سلیقه توی سینی چیدم.

سینی برداشتم به طرف اتاق رفتم.

 

وارد اتاق شدم و دیدم که محمد تیشرتش رو از تنش در آورده و گوشه اتاق پرت کرده.

تعجب کرده و نمیفهمیدم دلیل این کارش چیه!

 

سینی روی میز بغل تخت گذاشتم

_چرا تیشرتتو در آوردی؟

 

همونجور که نگاهش به سینی غذا بوپ جواب داد

_بوی بیمارستان میداد!

 

میدونستم محمد چقدر روی تمیزی حساسه و همین حالا هم که سه روزه حموم نرفته داره سکته میکنه!

 

از داخل کمدش تیشرت سفیدی بیرون کشیدم و به طرفش رفتم.

خواسم تنش بکنم اما عقب کشید

_خودم میپوشم!

 

 

 

 

 

 

با حرص نگاهش کردم تیشرت توی بغلش پرت کردم.

آقا محمد اگر قرار باشه لجبازی کنی و سرد باشی منم بلدم!

اونی که باید ناراحت باشه منم اما حالا برعکس شده؟

دارم برات صبر کن!

 

تیشرت با دست چپش برداشت از سرش رد کرد و بعد دست چپش رو وارد کرد اما وقتی به دست راست رسید دیگه نتونست ادامه بده…

 

همونجور که دکتر گفته بود دست راستش از کار افتاده بود اما دائمی نبود و با چندبار فیزیوتراپی درست میشد.

 

پوزخندی زدم و کنارش نشستم.

_کمک میخوای؟

 

با کلافگی چشماش بست و به طرفم برگشت.

این حرکت یعنی کمک میخواست اما نمیتونست غرورشو زیر پاش بزاره و درخواست کنه!

 

چقدر محمد روز اول ازدواجمون با این محمد فرق میکرد.

انگار با یه محمد جدید داشتم آشنا میشدم!

 

لبخندی زدم خودمو بهش نزدیک کردم.

با دقت دست راستش وارد تیشرت کردم.

_تموم شد.

 

چشماشو باز کرد و چون دقیقا صورتم جلوی صورتش بود چشم تو چشم شدیم.

نگاهم از چشمای سبزش پایین رفت به لبای درشت و پوسته پوسته‌اش افتاد.

 

خیلی وقت بود طعمشون نچشیده بودم و بدجوری دلم میخواستشون.

بی هوا سرمو جلو بردم و لباشو اسیر کردم.

بوسه کوتاه و خیسی روی لباش گذاشتم و جدا شدم.

 

لبخند روی لبم بود و مطمئن بودم از ذوق چشمام حالا برق میزنه.

با اینکه قصد داشتم لجبازی کنم و مثل خودش سرد باشم اما نمیشد من مثل اون سنگدل و بی رحم نبودم.

 

محمد با چشمای ریز شده نگاهم میکرد و حس میکردم اون سردی توی چشماش کنار رفته!

_خب دیگه بهتر غذاتو بخوری وگرنه من پیشروی میکنم!

 

انگار از این طرز حرف زدنم خوشش اومده بود که لبخندی گوشه لبش اومد.

 

با لحن شیطونی اشاره به خندش کردم

_میبینم خوشت اومد ، دوست داشتی نه؟ پیشروی کنم؟

 

دست سالمشو بالا آورد و چونمو توی دستش گرفت

_میدونستی اگر سالم بودم الان نمیتونستی انقدر راحت جلوی من دلبری کنی و بتازونی؟

 

بلند بلند خندیدم و سرمو تکون دادم

_حالا که فعلا نمیتونی کاری بکنی بزار یکم خوش بگذرونم!

 

سینی غذا رو روی پاش گذاشتم

_بفرما غذاتو بخور!

 

نگاهی به سینی غذا بعد به من کرد و لب زد

_یادت رفته دستم کار نمیکنه ، خودت بده!

 

 

 

چشمامو درشت شد و دستم زیر چونم زدم

_چه ربطی داره؟ اون یکی دستت که سالمه!

 

محمد اخمی کرد و مثل بچه دوساله ها گفت

_اصلا نمیخورم ببرش!

 

واقعا با دیدن این رفتارش تعجب کرده بودم.

اما شاید میخواست یخ بینمون آب کنه؟ شاید میخواست دلخوری هارو اینجوری پاک کنه.

 

سینی روی پام گذاشتم و قاشق برداشتم کمی برنج همراه گوشت گذاشتم به طرف لب بردم

_بیا بخور

 

در کمال تعجب مثل بچه ها ذوق کرد و همونجوری تا آخر غذاشو خورد.

تو کل اون لحظه ها فقط با تاسف به رفتاراش نگاه میکردم.

 

وقتی تموم شد از جام بلند شدم.

سینی به آشپزخونه بردم و بعد از شستنشون دوباره به اتاق برگشتم.

 

کمرم خیلی درد میکرد و میدونستم این کمردرد های مکرر نشونه نزدیک شدن تاریخ عادت ماهیانست!

 

_محمد چیزی نمیخوای؟ اگر درد داری بگو برات دارو بیارم.

 

محمد سری به نشونه نه تکون داد.

به ساعت نگاه کردم پنج عصر بود اما دلم میخواست روی تخت دراز بکشم تا هرچقدر که خستگیم در بره بخوابم.

 

به طرف کمد رفتم لباسامو با لباس خواب ساده مشکی عوض کردم.

 

_میخوای بخوابی؟

محمد بود که این سوال میپرسید.

_آره خیلی خوابم میاد اما اگر کاری داری بگو انجام بدم واجب نیست بخوابم!

 

محمد اخمی کرد به فضای خالی روی تخت اشاره کرد و ملافه رو بالا داد

_یعنی چی واجب نیست ، بدو بیا بخواب.

 

لبخندی زدم چراغ خاموش کردم سریع روی تخت دراز کشیدم و خودمو زیر ملافه جا دادم.

محمد هم دراز کشید به سقف زل زد.

 

کمی بهش نزدیک شدم و سرم روی بالشتش گذاشتم.

حالا نیمرخش قشنگ تو دیدم بود.

_محمد

 

سرشو به طرفم برگردوند و حالا بینی هامون به هم برخورد میکرد.

با صدای ضعیفی لب زدم

_میشه یه سوال بپرسم؟ اما حتما باید راستشو بهم بگی!

 

ابروهاش بالا رفت بیشتر به طرفم برگشت.

با لحنی که تهش بغض داشت لب زدم

_تو… به من..اعتماد نداری نه؟

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 75

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بومرنگ 3.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم می‌گیرد از خانواده کوچک برادرش جدا…

دانلود رمان تکرار_آغوش 4 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده، اما بعد از مدتی زندگی با…

دانلود رمان قفس 3.8 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد از مرگ پدرش برای دادن سرپناهی…

دانلود رمان گندم 3 (7)

۲ دیدگاه
    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت های داستان “گندم” میفهمه که بچه…

دانلود رمان پشتم باش 3.9 (7)

۷ دیدگاه
  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند، ساتکین یک سرگرد تعلیقی است و…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
9 ماه قبل

ممنون به خاطر رمان قشنگتون و پارت گزاری منظم و خوبتون.

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x