رمان سودا پارت ۹۸

4.4
(72)

 

 

 

با دیدن این صحنه سرم گیج رفت و زیر پام خالی شد…

قبل اینکه روی زمین بیوفتم بابای محمد دستاشو دور شونم حلقه کرد و منو به خودش تکیه داد.

 

نگاهی به صورت خیس از اشکش انداختم و نالیدم

_بابا من…من بدون محمد نمیتونم که…

 

چشمامو میبنده و حرفی نمیزنه..

آروم آروم منو عقب میکشه و روی صندلی میشونه.

 

مامان روی پاهاش میزد و زار زار اشک میریخت.

مانی و آهو کنار هم ایستاده بودن هنوز چشمشون به محمد بود.

 

چشمام بستم و نفس عمیق کشیدم.

میخواستم دعا کنم میخواستم التماس خدا کنم تا محمدم بهم برگردونه…

 

خدایا تو خودت میدونی چقدر سخت رسیدم بهش میدونی چقدر تحمل کردم میدونی چهارسال تو شهر غریب عذاب کشیدم…

همیشه هراتفاقی برام افتاده گلایه نکردم و قبول کردم اما الان دیگه نمیتونم…

 

نمیتونم قبول کنم عشقم جلوی چشمام جون بده…

از ته قلبم ازت میخوام التماست میکنم اونو به من برگردون قول میدم تا اخر عمرم هیچی ازت نخوام..

محمدم بهم برگردونم قسم میخورم دیگه حتی نزارم یدونه از نمازام قضا بشه..

 

با قرار گرفتن دستی روی شونم چشمام باز کردم.

نگاهم به آهو افتاد که با نگرانی حالم میپرسید.

 

_مُــ…محمد خوبه؟

 

_نمیدونم هنوز دکتر نیومده بیرون…

 

همون لحظه با باز شدن در و خارج شدن دکتر همراه پرستار نگاهم به طرفش چرخید.

انقدر بی جون بودم که حتی نمیتونستم از جام بلند بشم..

 

مانی و بابا سریع به طرفش رفتن

_آقای دکتر چی شد؟ حالش چطوره؟

 

دکتر لبخند دلگرم کننده ای زد

_آروم باشید خداروشکر حالش خوبه علائم حیاطیش به حالت عادی برگشته…دیگه خطر حیاطی ندارن!

 

با شنیدن حرفای دکتر انگار جون گرفتم.

از جام بلند شدم و بی جون لب زدم

_بدنش؟ فلج که نشده؟

 

دکتر سرش به طرفم چرخوند

_هنوز زوده برای جواب دادن به این سوال باید صبر کنیم تا کاملا هوشیار بشه..

 

_میتونم…میتونم ببینمش؟ خواهش میکنم فقط چندلحظه کوتاه؟

 

دکتر نگاهی به حال زارم انداخت و سری تکون داد

_باشه اما فقط چند دقیقه…پرستار ها بهتون لباس میدن.

 

تشکری کردم و دختر جوونی که فرم پرستاری تنش بود به طرف اتاق اشاره کرد

_بیاید دنبالم..

 

ار

بعد از پوشیدن لباس های مخصوص وارد اتاق شدم.

با قدم های آروم به طرفش رفتم.

صدای پرستار از پشتم اومد که زمزمه کرد

_فقط پنج دقیقه

 

باشه ای گفتم کنار محمد ایستادم.

با دیدن صورت بی جون و سفیدش حالم خراب شد.

لباش رنگ کچ شده بود.

 

چند جای بدنش کبود بود و زیر گردنش زخم بزرگی بود که بدجوری تو چشم میزد.

دستمو جلو بردم و دستای سردش بین انگشتام اسیر کردم.

 

اولین قطره اشکم چکید و دیدم رو تار کرد.

لعنت به این اشکا که نمیزاشت عشقم رو درست ببینم..

 

خم شدم و با احتیاط صورتش بوسیدم.

 

صندلی که گوشه اتاق بود برداشتم کنار تخت گذاشتم روش نشستم.

دستای محمد دوباره اسیر کردم.

_محمد…

 

بوسه ای به دستش زدم

_میدونم ازم ناراحتی…میدونم دلخوری…

 

گریم به هق هق تبدیل شد

_محمد بخدا نمیخواستم بزنم تو گوشت…الهی دستم میشکست و دست روی عشقم بلند نمیکردم…من فقط عصبی بودم..

 

دستشو فشار دادم

_محمد بخدا من از وقتی با تو ازدواج کردم دیگه به رادمان فکر نمیکنم بخدا که عشق تو برام بس بود ، من فقط…فقط ناراحت شدم که تو بهم شک کردی….

 

باز بلند شدم کنار گوشش خم شدم

زیرلب زمزمه کردم

_معذرت میخوام منو ببخش.. خیلی دوست دارم..

 

عقب اومدم و دستم نوازش وار توی موهاش کشیدم.

یاد لحظات شیرین و خاطراتمون افتادم و لبخندی زدم.

 

با باز شدن در اتاق سرمو برگردوندم.

پرستار وارد شد به طرف سرم محمد رفت و با لبخند گفت

_شوهرته؟

 

دست محمد محکم تر گرفتم

_اره

 

سرنگی از جیبش بیرون کشید وارد سرم کرد

_نگران نباش حالش خوب میشه…

 

تشکری کردم که گفت باید اتاق ترک کنم و پج دقیقه ام پر شده.

 

لحظه آخر برگشتم دوباره بوسه ای روی پیشونی محمد زدم و همراه پرستار از اتاق خارج شدم.

 

بعد از در آوردن لباسم پیش بقیه برگشتم.

خبری از مامان و آهو نبود.

فقط مانی و بابا کنار هم روی صندلی نشسته بودن.

_مامان و آهو کجان؟

 

بابا که سرش رو بین دستاش کرفته بود همونجوری لب زد

_معصومه حالش بد شد دوستت آهو خانم با پرستار بردن فشارش بگیرن…

 

با نگرانی لب زدم

_کجا بردن حالش…

 

قبل اینکه جملم تموم بشه نگاهم به ته راهرو افتاد و با دیدن کسایی که داشتن به طرفمون میومدن چشمام درشت شد…

اینا اینجا چیکار میکردن؟

 

 

 

با نزدیک شدن بهمون بالاخره صدام در اومد

_شما اینجا چیکار میکنید؟

 

مامان سریع به طرفم اومد منو تو آغوشش کشید

_محمد چطوره؟ چی شده؟ خوبه؟

 

هنوز توی شوک بودم و نمیفهمیدم اونا از کجا خبردار شدن.

دستمو روی شونه های مامان میزارم و خودمو تو آغوشش رها میکنم

_خوبه..مامان خیلی بهت نیاز دارم.

 

مامان سرمو نوازش میکنه و قربون صدقه ام میره.

بعد از مامانم ، بابا به سراغم میاد و سعی میکنم دلداریم بده.

 

کمی که حالم بهتر شد ازشون فاصله میگیرم

_شما از کجا خبردار شدین؟

 

بابای محمد از جاش بلند شد

_پدرت به من زنگ زد و نگران تو و محمد بودن که تلفنتون جواب نمیدید منم بهشون خبر دادم.

 

سری تکون دادم که همون لحظه مامان محمد اومد و وقتی مامانم دید انگار داغ دلش تازه شده.

همدیگه رو بغل کردن و زار زار اشک ریختن….

 

بدون اینکه کسی متوجه بشه جمع ترک کردم.

نیاز داشتم تنها باشم.

از یکی از پرستار ها سراغ نمازخونه رو گرفتم و با کمکش پیدا کردم.

قصد داشتم به حرفی که زدم عمل کنم قسم خورده بودم…

 

***

 

با درد شدیدی تو ناحیه گردنم چشمام باز کردم.

دستی به گردنم کشیدم و قلنچش رو شکوندم.

 

به اطرافم نگاه کردم خبری نبود و خلوت شده بود.

از جام بلند شدم تا یه نگاهی به محمد بندازم.

 

به طرف شیشه رفتم اما با دیدن تخت خالیه محمد نفسم گرفت.

زانو هام خالی کرد نزدیک بود بیوفتم ، دستم به دیوار تکیه دادم.

 

محمد کجا بود؟ چرا توی تختش نیست؟

نکنه نکنه اتفاقی افتاده؟ چرا هیچکس خبری به من نداده بود.

 

با قرار گرفتم دستی روی شونم ، به صاحب دست نکاه کردم.

همون دختره پرستاره بود.

با مهربونی نگاهم کرد

_عزیزم حالت خوبه؟

 

زبونم گرفته بود ، دستشو توی دستم گرفتم به شیشه اشاره کردم.

کم مونده بود بغضم بترکه و اشکام دوباره سرازیر بشه..

 

_شو…هرم کجاست؟

 

دستامو توی دستاش میگیره

_آروم باش عزیزم نفس عمیق بکش شوهرت خوبه نگران نباش..

 

دستشو سفت گرفتم قطره اشک روی صورتم پاک کردم

_کجاست کجاست؟ چرا نیست؟

 

_عزیزم حال شوهرت خوبه ، بهوش اومد دکتر هم گفت انتقالش بدیم بخش ، منم اومدم به شما خبر بدم!

 

ارینفس راحتی کشیدم و با خوشحالی لب زدم

_بهوش…اومد؟ بهوش اومد؟

 

پرستار به این همه ذوق من لبخندی زد و دستمو فشرد

_آره بیا ببرمت پیشش

 

سرمو تند تند تکون دادم همراه پرستار حرکت کردم….

 

جلوی یکی از در های راهرو ایستاد

_اینجا اتاق همسرته ، من دیگه باید برگردم اگر سوالی داشتی صبر کن دکتر نیم ساعت دیگه میاد بالاسرش

 

بخاطر کمک هاش تشکری کردم و نفس عمیقی کشیدم.

اشکام پاک کردم و لباسم توی تنم مرتب کردم.

 

دستگیره در پایین کشیدم بازش کردم.

نگاهم به محمد که روی تخت وسط اتاق دراز کشیده بود افتاد.

 

وارد اتاق شدم و درو آروم بستم.

چشماش بسته بود و حدس میزدم خواب باشه.

با دقت و بی سرصدا به طرفش رفتم.

 

با دیدند صورت رنگ و رو پریدش نفس عمیقی کشیدم

_خدایا شکرت …خدایا شرکت…خدایا شکرت..

 

_دلیل این همه شکر کردن چیه؟

 

با شنیدن صدای خش دار و بی جون محمد چشمام درشت شد.

هنوزم چشماش بسته بود پس یعنی خواب نبود.

 

_تو بیداری؟

 

چشماش باز کرد و بالاخره تونستم اون چشمایی که بخاطرش جون میدادم ببینم.

بی اراد دستمو دو طرف صورتش گذاشتم خم شدم روی لباش..

 

کاری نمیکردم و فقط لبامو روی لباش بی حرکت گذاشته بودم.

انگار اینکار باعث میشد درونم آروم بگیره…

 

بعد از چند ثانیه از فاصله گرفتم.

چشماش نیمه باز بود.

_حالت خوبه؟ درد نداری؟

 

لبخندی زد و نگاهی به چشمای سرخم انداخت

_خوبم…تو چی؟ چرا چشمات انقدر قرمزه؟

 

ازش فاصله گرفتم و دستاشو بین دستام اسیر کردم

_خوبم…مطمئنی درد نداری؟ میخوای بگم دکتر بیاد؟

 

سرشو آروم به نشونه نه تکون داد.

کنارش نشستم ، هنوزم خجالت میکشیدم ازش…

اون بخاطر من اینجوری شده بود.

 

باید ازش معذرت خواهی میکردم اما الان وقتش نبود ، نمیخواستم دوباره با یادآوری اون موقع حالشو بد کنم…

 

_باید به مامانت اینا خبر بدم..

 

از جام بلند شدم نگاهی به اطراف انداختم ، یادم نبود که تلفنی همراهم نیست و باید بیرون برم!

_من گوشیم پیشم نیست برم از بیرو…

 

محمد نگاهی به من انداخت و با چشمایی که بزور باز نگه داشته بود لب زد

_سودا فعلا نگو بزار تنها باشیم…

 

دستی به سرم کشیدم تند تند لب زدم

_اما اخه نگرانن باید بدونن مامانت دار…

 

وسط حرفم پرید

_سودا حالم خوب نیست سرم هنوز گیج میره اعضای بدنم حس نمیکنم…بزار یکم بهتر بشم بعد خبر میدیم…اونجوری مامانم بیشتر نگران میشه…

 

 

 

 

 

با شنیدن حرفاش فشارم افتاد و چشمام تار شد.

محمد بدنش حس نمیکرد؟ یعنی یعنی فلج شده بود؟

 

نمیدونم چرا اما احساس میکردم خودش نباید بفهمه اما غیر منطقی بود.

مگه میشد کسی فلج بشه و خبردار نشه.

_خب…خب بزار دکتر صدا کنم حداقل بیاد معاینه کنه…

 

محمد خواست جوابم بده اما انگار نفسش کم اومد شروع کرد سرفه کردن.

سریع به طرفش رفتم و با دستم قفسه سینش ماساژ دادم.

_سودا خوبم بسه…

 

اشکام دوباره سرازیر شد.

با لبهای کج شده و صدایی بچگونه که دست خودم نبود گفتم

_محمد خیلی نگرانت بودم…خیلی ترسیدم.. به خدا التماس کردم تا تورو بهم برگردونه..

 

محمد انگار از شنیدن حرفام خوشش اومده بود.

لبخندی زد

_سودا چرا گریه میکنی عزیزم؟ ببین حالم خوبه زنده ام پس تمومش کن اشکات حالمو خراب میکنه..

 

نگاهی به تیله های سبزش انداختم اشکام پاک کردم.

خم شدم و پیشونیش بوسیدم.

_باشه تو استراحت کن زود خوب بشی..

 

با صدای تقه در از محمد فاصله گرفتم به طرف در برگشتم.

_بفرمایید

 

در باز شد و قامت دکتره محمد نمایان شد.

با لبخندی نگاهمون کرد

_ میتونم بیام مریضمون معاینه کنم؟

 

با خجالت سرمو پایین انداختم بله ای گفتم.

کامل وارد اتاق شد و روبه روی محمد ایستاد

_خب اسمت چیه؟

 

محمد بی جون اسمش رو به زبون آورد.

_احساس درد تو ناحیه پا کمر گردن داری؟

 

_نه سرم فقط درد میکنه ، آقای دکتر بدنم حس نمیکنم انگار انقدر سنگین شدن نمیتونم تکون بدم!

 

دکتر با دقت به حرفای محمد گوش کرد یکی از آبرو هاش بالا داد

_نمیتونی دست و پاهاتو تکون بدی؟

 

محمد انگار کمی تلاش کرد و وقتی به نتیجه ای نرسید جواب داد

_نه…

 

ترس و استرس تمام وجودم گرفته بود.

انقدر حالم بد بود که احساس میکردم معدم توی دهنمه!

 

دکتر چیزی شبیه خودکار از جیبش بیرون کشید و ملافه رو از پای محمد کنار زد.

خودکار به کف پاش فشار داد که لحظه ای پای محمد تکون خورد.

 

دکتر این حرکت روی زانو ها و دستاش هم انجام داد.

لبخندی روی لبش نشست و رو به ما گفت

_خداروشکر همچی خوبه من فکر میکنم این سنگینی هم بخاطر اثرات داروهایی که بهتون تزریق شده باشه!

 

با خوشحالی دست محمد گرفتم و بوسه ای زدم.

محمد با چشمایی که بزور باز نگه داشته بود نگاهم کرد لبخندی زد.

 

دکتر رو به محمد لب زد

_شما فعلا استراحت کنید اگر درد داشتید به پرستار میگم براتون مسکن بزنه…

 

بعد نگاهش به من انداخت و به بیرون اشاره کرد

_شما لطفا با من بیاید بیرون..

 

یعنی اتفاقی افتاده که گفت برم بیرون؟ حتما چیزی شده که جلوی محمد نمیتونست بگه دیگه؟

 

دست محمد روی تخت رها کردم سرشو نوازش کردم

_تو بخواب من زود برمیگردم!

 

حتی جون نداشت تا حرفم تایید بکنه.

همراه دکتر از اتاق خارج شدم و با بستن در به طرفم برگشت.

 

_آقای دکتر اتفاقی افتاده؟ مشکلی هست؟

 

دکتر دستاشو داخل جیباش گذاشت

_لطفا خونسردیتون حفط کنید…متاسفانه یه مشکل کوچیکی هست اما…

 

چشمام رنگ ترس گرفت و دستم روی قلبم کذاشتم.

واقعا یه لحظه تیر کشیده بود و احساس میکردم یکی تو مشتش داشت فشار میداد.

 

_لطفا آروم باشید اینجوری بکنید من نمیتونم بهتون حرفی بزنم!

 

نفس عمیقی کشیدم و با تمام تلاشم سعی کردم خونسرد باشم.

_نه خوبم بفرمایید ، چه مشکلی؟ نکنه…نکنه پاهاش فلج شده؟

 

دکتر کامل به طرفم برگشت و سرشو به نشونه نه تکون داد

_دست راستشون…من فکر میکنم دست راستشون ۷۰ درصد فلج شده…

 

بدون اینکه جلوی خودمو بگیرم بلند داد زدم

_چی؟

 

دکتر دستشو روی بینیش کذاشت

_خانم آروم لطفا اینجا بیمارستانه…

 

دستم روی دهنم کذاشتم همونجور لب زدم

_فلج شده؟ یعنی اصلا نمیتونه استفاده بکنه؟ تروخدا بگید درمان داره..محمد محمد مهندسه معماره دستش نباشه نمیتونه طراحی بکنه اون دیوونه میشه!

 

دکتر سعی کرد منو آروم کنه و کمی دلداریم داد.

_ببینید من هنوزم مطمئن نیستم و باید صبر کنیم تا اثرات دارو ها از بدنشون کمتر بشه اما من حدس میزنم اینجوری باشه اما نگران نباشید…

دستشون با فیزیوتراپی درمان میشه فقط باید خودشون تلاش بکنن.

 

دکتر یکم دیگه برام توضیح داد و سعی کرد کمی خیالم راحت کنه.

اما استرسی که به جونم افتاده بود تا وقتی محمد صحیح و سالم جلوم واینمیستاد کم نمیشد.

 

به داخل اتاق برگشتم ، محمد خواب بود.

کنارش روی صندلی نشستم و دستشو آرومی توی دستام گرفتم.

_من مطمئنم تو زود خوب میشی تو قویترین مردی هستی که تو زندگیم دیدم…

 

با صدای تقه در سریع نگاهم چرخوندم برای اینکه محمد بیدار نشه آروم لب زدم

_بفرمایید

 

همون لحظه در باز شد..

با دیدن سها و رادمان چشمام درشت شد..

وای اینا اینجا چیکار میکردن؟ محمد اگر رادمان میدید حتما دیوونه میشد.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 72

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آمال 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و جنتلمن باعث می شه بخواد شیطنت…

دانلود رمان آدمکش 4.1 (8)

۸ دیدگاه
    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی…

دانلود رمان وان یکاد 4.2 (28)

۱ دیدگاه
خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که جنینش حلاله و بهش تهمت هرزگی…

دانلود رمان گندم 3 (7)

۲ دیدگاه
    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت های داستان “گندم” میفهمه که بچه…

دانلود رمان کنعان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x