رمان مروا پارت ۵۰

۱ دیدگاه
    به لکنت افتادم، این کارش چه معنی‌ای میده؟   -به آرامش نیاز دارم، خیلی خوب شد که نبودی امروز، معلوم نیست مردک لاشی چی ها برداشته. دستم روی…

رمان مروا پارت ۴۹

بدون دیدگاه
  نفس عمیقی کشیدم. با بطری آب از آشپزخونه بیرون رفت. روی کاناپه نشستم که متوجه مشغول بودنش با تلفن خونه شدم. دلم می‌خواست بدونم کیه، همون لحظه روی کاناپه‌ی…

رمان مروا پارت ۴۸

بدون دیدگاه
    این جوری نبود، باید توضیح می‌دادم.   -نه نه، فقط خواستم بگم از این وضع می‌ترسم. از روی صندلی نیم خیز شد.   -در قفله، خیالت راحت بخواب.…

رمان مروا پارت ۴۷

بدون دیدگاه
      بلند فریاد می‌کشه، با صدای فریادش از جا می‌پرم.   -منو زهر مار، برای من لکنت نگیر من اعصابم نمی‌کشه، میگم پسره کی بود؟   -بـ… بخدا…

رمان مروا پارت 46

بدون دیدگاه
    در اتاق اولی رو باز کرد، کلی لباس و وسایل اونجا بود، انگار همه برای تعویضِ لباسشون به اینجا می‌اومدن.   -لباساتو عوض کن بریم. تشکری کردم و…

رمان مروا پارت ۴۵

بدون دیدگاه
      هَویرات پوفی کشید و چشم هاش رو چرخوند.   -بسه دیگه زیادی حرف زدی برادر من. تلفن رو بدون خداحافظی قطع کرد و موبایلش رو توی جیبش…

رمان مروا پارت ۴۴

بدون دیدگاه
        اون دو تا دختر درحالی که تمام حواسشون روی هَویرات بود سمت اتاق پرو رفتن. سریع به هَویرات نگاه کردم مشغول دیدن لباس ها و اصلا…

رمان مروا پارت 43

بدون دیدگاه
      با دیدن کارش عصبی شدم و کمی تُن صدام رو بالا بردم.   -برای چی پوست تخمه هات رو روی زمین می‌ریزی؟ ظرف مگه کنار دستت نیست؟…

رمان مروا پارت ۴۲

بدون دیدگاه
      صداش رو شنیدم.   -کجا فندق؟ حرصی شدم، چشم هام رو توی کاسه چرخوندم.   -لباس عوض کنم.   سوتی زد و سر خوش گفت :  …

رمان مروا پارت ۴۱

بدون دیدگاه
          روی کاناپه نشستم و سعی کردم به گذشته فکر نکنم. گذشته‌ای که سیاهی جلوش زانو می‌زد. به خودم که اومدم دیدم چند ساعت گذشته و…

رمان مروا پارت ۴۰

۱ دیدگاه
          کلافه آروم زمزمه کرد.   -آیدا من نمی‌دونم، مخم نمی‌کشه رد دادم یه قبرستونی برو آدرسشو برام بفرس خب؟ اینجا ابدا نمیای. بلافاصله تلفن رو…

رمان مروا پارت ۳۹

۱ دیدگاه
          همراهش رفتیم دو تا صندلی متفاوت بود.   -اونجا بشینید تا بیام. هَویرات روی یکی از صندلی ها نشست و اشاره کرد بشینم. نشستم تا…

رمان مروا پارت ۳۸

بدون دیدگاه
      سرم رو کمی عقب بردم و گفتم :   -نه بلدم. ابرو هاش رو بالا انداخت و به تلویزیون خیره شد. به نیم رخش نگاه کردم.  …

رمان مروا پارت ۳۷

۱ دیدگاه
      با مکث گفت :   -اگه باهاش قهری اون طرف پارک یه آقایی گل می‌فروشه. هَویرات سمتش خم شد و اون رو روی پاهاش نشوند.   -گُل…

رمان مروا پارت ۳۶

بدون دیدگاه
      بعد از خوردن غذا هامون هَویرات حساب کرد و با هم بیرون اومدیم. غر زدم.   -شلوغ بود. صدای سرد هَویرات اومد.   -جای خوب شلوغ هم…