رمان مروا پارت ۳۷

4.2
(26)

 

 

 

با مکث گفت :

 

-اگه باهاش قهری اون طرف پارک یه آقایی گل می‌فروشه.

هَویرات سمتش خم شد و اون رو روی پاهاش نشوند.

 

-گُل پسر اسمت چیه؟

پسر بچه متعجب خیره شد به هَویرات و پرسید :

 

-گُل پسر یعنی چی؟

هَویرات ابرویی بالا انداخت و گفت :

 

-اووم، یه صفت خوبه مثل عزیزم، گلم، عشقم.

نیش پسر بچه باز شد.

 

-آهان فهمیدم. اسمم نویانه.

خندیدم و گفتم :

 

-نویان جون به عمو گفتی برام گُل بخره؟

نویان سری تکون داد، هَویرات سرد اما آروم گفت :

 

-بچه یه چیزی گفت کیه که برات بخره؟ به دلت صابون نزن.

خنده‌ام محو شد و اخمی کردم.

هَویرات رو به نوسان کرد و گفت :

 

-آقا نویان با کی اومدی پارک؟ نگرانت نشن؟

نویان با شنیدن این حرف اخمی کرد و گفت :

 

-نخیر نگرانم نمیشن. تازه من بزرگ شدم راه رو بلدم.

هَویرات با لبخند گفت :

 

-اخماشو نگاه، بله شما بزرگی راهم بلدی.

همون موقع خانومی از دور نویان رو صدا کرد.

نویان از آغوش هَویرات بیرون اومد.

رو به رومون ایستاد و گفت :

 

-من میرم. عمو براش گل بخر.

و سریع سمت اون خانوم دوید.

 

-پاشو بریم.

با لب های آویزون گفتم :

 

-اما…

بلند شد و رفت.

بغ کرده بلند شدم و همراهش رفتم.

هَویرات آدم بی‌پروا رو دوست داشت. چرا من بی‌پروا نباشم؟

 

-برام گل نمی‌خری؟

سنگ ریزه‌ی زیر پاش رو شوت کرد.

 

-گل بخرم که چی بشه؟

با آرامش گفتم :

 

-خب…

پرید توی حرفم و گفت :

 

-اون بچه بود، رو حرف هاش زیاد حساب باز نکن. کسی توی نبود من زنگ نزد؟

اخمی کردم و سرسنگین گفتم :

 

-نه کسی زنگ نزد.

سری تکون داد.

سوار ماشین شدیم و بعد از کمی دور زدن توی خیابون ها مسیر خونه رو در پیش گرفتیم.

سر کوچه هم‌زمان با ما همسایه پایینیمون هم تو کوچه پیچید.

بوقی زد و اشاره کرد ما اول رد بشیم.

 

 

هَویرات اخمی کرد و پاش روی پدال گاز فشرد.

ماشین رو پارک کرد و هر دو پیاده شدیم.

 

-از پله ها می‌ریم.

متعجب گفتم :

 

-یعنی چی؟

دستم رو گرفت و سمت پله ها کشید.

در خونه رو باز کرد و به جلو هلم داد.

سوئچ و کلید خونه رو روی اپن گذاشت و گفت :

 

-فردا که کلاس نداری؟

شالم رو روی دسته‌ی مبل گذاشتم.

 

-نه کلاس ندارم.

سری تکون داد و سمت اتاق رفت.

بعد از تعویض لباس هاش بیرون اومد و گفت :

 

-قهوه درست می‌کنی؟

سری تکون دادم و گفتم :

 

-آره لباس عوض کنم برات قهوه درست می‌کنم.

شالم رو برداشتم و سمت اتاق رفتم.

همون طور گفتم :

 

-چی‌ برای شام می‌خوری ؟

صداش با تاخیر اومد.

 

-فرق نداره هر چی درست کردی، انتخاب با خودت.

لباس هام رو عوض کردم و موهام رو گوجه‌ای بستم و از اتاق بیرون اومدم.

هَویرات روی کاناپه سه نفره دراز کشیده بود.

 

-اگه خوابت میاد برو توی اتاق بخواب، شام که آماده شد صدات می‌کنم.

بی‌توجه به حرفم گفت :

 

-قهوه‌ بدون شکر می‌خورم.

شونه‌ای بالا انداختم و سمت آشپزخونه رفتم.

قهوه ساز رو روشن کردم و کتاب آشپزی رو برداشتم.

صدام رو بلند کردم و گفتم :

 

-ته چین درست کنم؟

وارد آشپز خونه شد و گفت :

 

-تو رو خدا یه چیزی درست کن که بلدی.

با اخم نگاهش کردم و گفتم :

 

-بلدم که.

یکی از صندلی ها رو عقب کشید و نشست.

دستش روی میز ضرب گرفت.

 

-اووم، سالاد الویه درست کن.

بلند شدم و براش فنجون قهوه‌ای ریختم.

روی میز گذاشتم و گفتم :

 

-خیار شور و سس نداریم.

کمی فکر کرد و گفت :

 

-فسنجون. هوم؟

ابرویی بالا انداختم و گفتم :

 

-کتلت خوبه؟

دستش رو دور فنجون حلقه کرد و گفت :

 

-پس کتلت درست کن.

 

 

 

سری تکون دادم و مشغول درست کردن کتلت شدم.

مایع کتلت رو توی ماهیتابه انداختم.

حواسم سمت هَویرات پرت شد دستم به ماهیتابه خورد.

جیغی کشیدم و دستم رو توی هوا تکون و

دادم.

 

-دست پا چلفتی، بگیر زیر شیر آب تا بیام.

بلند شد و بیرون رفت.

دستم رو زیر شیر آب گرفتم.

با جعبه کمک های اولیه اومد.

خواستم آب رو ببندم که گفت :

 

-نه، 10 الی 15 دقیقه زیر آب سرد بگیر.

گاز رو خاموش کردم تا کتلت ها نسوزه.

با پماد و گاز استریل کنارم ایستاد،کمی بعد آب رو بست و دستم رو گرفت پماد رو روی محل سوختگی زد و با گاز استریل بست.

 

-همیشه انقدر بی‌دست و پایی؟

از سوزش دستم چهره‌ام توی هم رفت و گفتم :

 

-نه یه لحظه حواسم پرت شد.

کنجکاو نگاهم کرد و گفت :

 

-حواست به کجا پرت شد؟

لب گزیدم و گفتم :

 

-به تو، توی فکر بودی.

سری تکون داد و اشاره کرد به کتلت هام.

 

-بقیه‌اش رو اگه نمی‌تونی ولش کن، زنگ می‌زنم از بیرون غذا بیارن.

مخالفت کردم و گفتم :

 

-نه بابا، الان درستش می‌کنم.

زیر ماهیتابه رو باز روشن کردم و با احتیاط بیشتر مشغول شدم.

بعد از درست کردنشون هَویرات رو صدا کردم.

وقتی تموم شد گفت :

 

-بعد از شستن ظرف ها بیا کارت دارم.

باشه‌ای گفتم و سریع میز رو جمع کردم.

ظرف ها رو شستم و بیرون رفتم.

کنارش ایستادم و گفتم :

 

-چیکارم داشتی؟

نگاهم کرد و گفت :

 

-ولش، مهم نیست.

کنار هَویرات نشستم.

فیلم خارجی با زبان اصل داشت نگاه می‌کرد.

 

-چیزی از این فیلم می‌فهمی؟

دستش رو پشتم روی دسته‌ی کاناپه گذاشت و خیره شد بهم.

 

-همه که مثل تو باهوش نیستن.

چشم هام رو ریز کردم و گفتم :

 

-غیر مستقیم داری طعنه می‌زنی؟

با انگشت اشاره‌ی اون دستش بین دو ابروم کوبید و گفت :

 

-اجاره دادی یا کلا هیچی توش نیست؟ باهوش این طعنه‌ی مستقیم بود.

باید فرق مستقیم و غیر مستقیم هم یادت بدم؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
hadiseh.sahabi2000@gmail.com
1 سال قبل

خاک بر سر مروا که این قدر راحت اجازه می‌دهد هویرات بهش بی احترامی کنه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x