اون دو تا دختر درحالی که تمام حواسشون روی هَویرات بود سمت اتاق پرو رفتن.
سریع به هَویرات نگاه کردم مشغول دیدن لباس ها و اصلا نگاه دختر ها رو ندیده بود.
دستم رو دور بازوی هَویرات حلقه میکنم چشم غرهای بهشون میرم.
هَویرات با این کار به دستم که دور بازوش حلقهاس، بعد به صورتم نگاه میکنه، ابروهاش رو بالا میندازه و بعد به اطراف نگاهی میکنه و دختر ها رو میبینه.
تازه متوجه دلیل کارم میشه.
نیشخندی بهم میزنه و باز مشغول تماشای لباس ها میشه.
سمت اتاق پرو میچرخم یکیشون جلو در ایستاده و اون یکی داخل بود، ناگهان در اتاق پرو کامل باز شد، دختری که لباس رو پوشیده بود رو به اون دختر گفت :
-چطوره عزیزم؟؟
دوستش محو دختره شد.
-وای آنا محشر شدی.
دختره به چشمای هویرات زل زد.
خون خونمو میخوره.
سرم داغ کرده بود با عصبانیت دستم رو مشت کردم.
به سمت هویرات چرخیدم که هنوز اونا رو نگاه میکرد.
توی یه تصمیم ناگهانی کشیدمش.
-بیا دیگه کجا رو نگاه میکنی؟! مگه دنبال لباس نبودیم؟
هویرات آهسته غرید.
– چته؟
سرم رو پایین میندازم.
-هیچی گفتم بیای لباس ها رو ببینیم.
دستاشو تو جیبیش فرو کرد و به سمت چپ قدم برمیداشت.
لباس ها رو نگاه میکنه که جلوی یه لباسی میایسته.
لباس نزدیک اتاق پرو بود.
دختره یا بهتره بگم آنا خانوم از اتاق پرو بیرون اومد و سمت عطا رفتن تا حساب کنن.
هَویرات سرش رو بلند کرد که به من لباس رو نشون بده.
دخترا از کنارش رد شدن و اون دختری از اول چشمش روی هَویرات بود با پرویی باز هم به هَویرات خیره شد. هویراتم در جواب نگاه خیره دختره لبخندی میزنه
عصبی از بین دندون های چفت شدهام
زمزمه کردم.
-از این لباس خوشت اومده؟
هَویرات سری تکون داد و لبخند زد.
-آره همونی هست که میخواستم، بپوش ببینم توی تنت چطوره.
به لباس خیره میشم.
لباس ساده و شیک، البته پوشیدهای بود.
-قشنگه، اندازه من دارن؟
هَویرات سمت عطا رفت و بعد از گفتن سایزم لباس رو ازش گرفت و راه رفته رو برگشت.
از بین دست هاش ییرون کشیدم.
وارد اتاق پرو شدم و لباس هام رو بیرون آوردم و لباس مجلسی رو پوشیدم.
از آینه خیره شدم به تصویرم، کاملا اندازهام بود، فقط یقهاش کمی باز بود.
در رو باز کردم که دیدم آنا داره با هَویرات صحبت میکنه.
تمام وجودم از خشم شعله میکشید سعی کردم خوددار باشم اما انگار موفق نبودم چون صدام لرزید.
-هَویرات؟
بلند گفتم که بفهمه منتظرشم.
هَویرات نگاهی به من میندازه و سرش رو برای آنا تکون میده.
به من که رسید اخماش تو هم رفت.
-چه خبرته صدات رو برای چی بلند میکنی؟
با اخم و بی توجه به حرفش نالدم.
-چرا با این دختره حرف می زدی؟
هَویرات لب هاش رو یه وری کج کرد و دستاشو تو جیبش برد.
-فکر نکنم به تو مربوط باشه. من هر کاری دلم بخواد انجام میدم، فکر نکن چون میخوام تو رو به عنوان دوست دخترم ببرم مهمونی عاشقت شدم، خیال خام با خودت نکن فهمیدی؟
خشم جای خودش رو به ناراحتی میده.
ناراحتی روی لحنم هم تاثیر گذاشته بود.
-ببخشید، خواستم لباس رو نشونت بدم.
اخمی کرد دستی بین موهاش کشید و مرتبشون کرد.
-بچرخ ببینم.
بعد از دو دور چرخیدن رو به روش ایستادم
-همین خوبه درش بیار، و زود بیا بیرون…
مثل بچه های حرف گوش کن در رو قفل کردم.
من چیم از آنا کمتره؟
آهی کشیدم لباس رو باز تنم یرون آوردم و از اتاق پرو خارج شدم.
هَویرات ازم گرفت، نگاهش به من بود اما مخاطبش عطا بود.
-کیف و کفش ستشم بیزحمت بهمون بده.
-چشم، صبر کن بیارم.
کنار هویرات ایستادم.
بعد از چند دقیقه عطا وسایل رو روی میز گذاشت.
هَویرات کارتش رو سمت عطا گرفت.
عطا متعجب ابرو در هم کشید.
-این چه کاریه هَویرات؟، ناراحتم کردی.
هَویرات باز کارت رو جلو تر کشید و چهرهاش جدی شد.
-بگیر عطا ناراحتی نداره، تو هم در آمدت از این کاره.
عطا لب زیرینش رو با دلخوری گزید.
-اصلا حرفشم نزن کارتت رو بردار.
انقدر با هم تعارف رد و بدل کردن که در نهایت هَویرات پیروز شد و عطا پول رو قبول کرد.
پاکت خرید رو از روی میز برداشتم، خداحافظی کردیم و از بوتیک خارج شدیم و به سرعت از پاساژ خارج شدیم.
-چیزی نمیخوای بخری؟
نفس عمیقی کشید.
-من لباس دارم، نیاز ندارم.
سری تکون دادم و سوار ماشین شدیم، هَویرات عینک دودیش رو به چشمش و استارت میزنه
نگاهی بهش انداختم، آرنج دست چپش رو لبهی شیشه ماشین گذاشته و انگشت اشارهاش روی لباش بود.
-مهمونی ساعت چنده؟
آینهاش رو تنظیم کرد و نگاهی بهم کرد.
-مسیرش دوره باید زودتر حرکت کنیم. الان خونه میریم هر چی نیاز داری بردار از آرایشگاه برات وقت گرفتم.
بعد از نیم ساعت ترافیک رو رد کردیم.
فاصلهی چندانی با خونه نداشتیم برای همین زود رسیدیم.
وارد اتاق شدم و لباسامو آماده کردم.
به سرعت میرم حموم یه دوش یک ربعی میگیرم.
مانتوی جلو بازی روی تاپم پوشیدم.
از اتاق بیرون رفتم، هَویرات آماده و شیک جلوی تلویزیون نشسته بود و اخبار نگاه میکرد.
-من آمادهام.
کنترل رو برداشت و تلویزیون رو خاموش کرد با هم از خونه بیرون رفتیم.
به سرعت سرسام آوری رانندگی میکرد و توی کوچه پس کوچه ها میروند
طولی نکشید که جلوی آرایشگاه پارک کرد به سمتم چرخید.
-تموم شد زنگ بزن دنبالت بیام حواست باشه بهش بگو آرایشت زیاد غلیظ نباشه.
باشهای گفتم و پیاده شدم.
نگاهم به ساختمون سه طبقه شیکِ جلوم ثابت شد.
جلو رفتم، روی زنگ طبقه دوم آرایشگاه طلوع نوشته شده، همون رو فشار میدم.
-بله
گلویی صاف کردم و لبخندی زدم
-سلام میشه در رو باز کنید وقت داشتم.
صدای همهمه میاد.
-بفرمایید داخل.
در رو باز میکنه، نگاهی به عقب میکنم هَویرات همچنان ایستاده و خیرهی من بود.
دستی براش تکون دادم و وارد شدم.
صدای روشن شدن ماشین به گوشم خورد.
پس ایستاده بود تا من برم.
با آسانسور به طبقه دوم رفتم و زنگ تک واحدی که توی اون طبقه بود رو زدم.
خانومی درو باز کرد لبخندی زد
-سلام عزیزم خوش اومدی.
از محبتش لبخندی مزین صورتم شد.
-سلام ممنون.
از خستگی چشم هاش کمی قرمز شده بود.
-بیا بشین گلم یکم باید صبر کنی عجله که نداری؟
بدون اینکه منتظر جواب من باشه ادامه داد.
-کار این خانوم تموم که بشه بعد نوبت شما میشه.
ممنونی گفتم و روی صندلی نشستم، نگاهم رو داخل آراشگاه چرخوندم
شلوغ بود به جز من پنج نفر دیگه هم بودن.
یک ربعی میگذره که صدام میکنه.
-عزیزم اسمت چیه؟
مشغول جمع کردن وسایل شد.
-مروا.
ایستاد و بهم نگاه کرد.
-اسم منم آرزو هست، خوشبختم.
مروا جان بیا نوبت شماست.
بلند شدم و روی صندلی مخصوص نشستم.
– آرایش و شنیونی مد نظرت هست؟
مشغول بیرون آوردن مانتوم و شالم شدم.
-نه فقط لطفا آرایشم ملایم و موهام ساده باشه. یه چیزی قشنگ که زیاد به چشم نیاد.
-لباست چه رنگیه خوشگلم؟
سریع جواب میدم.
-طوسی.
سری تکون داد سمتی رفت.
-باشه گلم، صبر کن وسایلم رو بیارم.
وسایلش رو آورد و کارش رو شروع کرد.
یک ساعت و نیم گذشت که کارم تموم شد.
-تموم شد عزیزم نگاه کن ببین چقدر خوشگل شدی.
چشم هام رو باز میکنم.
آرایش خیلی ملایمی روی صورتم پیاده شده بود، موهام رو کمی حالت دار کرده بود، در کل ساده و شیک بود.
به سمت آرزو خانم چرخیدم.
-خیلی خوب شده ممنون ازتون.
با رضایت من خوشحال شد.
-خواهش میکنم، خودت بدون آرایش هم خوشگل بودی گلم.
تشکری میکنم و لباسمو میپوشم.
امیدوار بودم هَویرات هم خوشش بیاد و بهونه نگیره.
گوشیمو از توی کیفم بیرون آوردم و بهش زنگ زدم.
بعد از سه بوق برداشت.
-بگو مُروا.
به خاطر نگاه های خیرهی مردم مجبور شدم نقش عاشق ها رو بازی کنم.
-سلام عزیزم من کارم تموم شده میایی دنبالم؟
لحنش جدی و سرد شد.
-دارم میام.
بدون خداحافظی قطع کرد.
گوشی رو جلو صورتم گرفتم و پوفی کشیدم.
مانتو و شالم رو پوشیدم هزینه آرایشگاه رو پرداخت کردم و منتظر موندم.
بیست دقیقه بعد صدای گوشیم بلند شد که خبر از اومدن هَویرات میداد.
-بله؟
لحنش نشون از بیحوصله بودش میداد.
-بیا پایین جلو در منتظرتم.
همین رو گفت و تماس رو قطع کرد.
از آرزو خداحافظی کردم و خارج شدم، ماشین رو کنار خیابون و هَویراتی که داشت با تلفن صحبت میکرد رو دیدم.
به سمت ماشین رفتم و سوار شدم.
-هیرا وا بده، من حوصله اون جلسه رو ندارم.
– ….
نیشخندی زد و به از مدت ها طعنه وار حرف زد.
-دردونه، حاجی خودش یه جور جمعش میکنه.