سرم رو کمی عقب بردم و گفتم :
-نه بلدم.
ابرو هاش رو بالا انداخت و به تلویزیون خیره شد.
به نیم رخش نگاه کردم.
-کجایی هست؟ از کجا یاد گرفتی؟
کمی صدای تلویزیون رو کم کرد و گفت :
-المانی. از بچگی اون زمان خیلی دوست داشتم خارج از کشور درس بخونم اون زمان اتفاقی افتاد که…. پنهانی میرفتم پیش دوستم آخه دایی دوستم المانی تدریس میکرد اون بهم خصوصی یاد میداد.
سمتش چرخیدم و گفتم :
-چرا پنهانی؟
لبخندی زد و گفت :
-در حدی که باید بدونی رو بهت گفتم.
با ذوق دستش رو گرفتم و گفتم :
-به منم یاد میدی؟
نگاهی به دست هام کرد و گفت :
-دوست داری یاد بگیری؟
سری تکون دادم که گفت :
-اول باید چیز های دیگه یادت بدم.
گیج نگاهش کردم نیشخندی زد و گفت :
-حالا بعدا میفهمی.
با کنجکاوی گفتم :
-مثلا چی؟
بیتوجه به حرفم گفت :
-خب اینا رو ولش کن. بیش از حد خستهام میرم بخوابم.
خواست بلند بشه که گفتم :
-نمیخوای فیلمت رو ببینی؟
دستش رو از بین دستم بیرون کشید و گفت :
-نه حوصلهاش رو ندارم. میخوای چیزی ببینی ببین، نمیخوای هم بیا بخواب.
بلند شدم و گفتم :
-خب من که نمیخوام چیزی ببینم صبر کن با هم بریم، تنهایی میترسم.
جدی نگاهم کرد و گفت :
-ترس، ترس، ای بابا خب بگو از چی میترسی شاید تونستم کمکت کنم.
از زیر نگاهش فرار کردم، سمت چراغ ها رفتم و خاموششون کردم.
پشت سرش وارد اتاق شدم.
روی تخت دراز کشیدم، لباسش رو بیرون آورد و کنارم دراز کشید.
طولی نکشید که به خواب رفتم.
~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
-باشه سولماز آروم باش الان میام، چیزی نشده که نگران نباش.
به سختی چشم هام رو باز کردم.
هَویرات داشت میرفت.
خواب آلود گفتم :
-کجا میری؟
نگاهی بهم کرد و لباسش رو پوشید.
-برادر سولماز حالش بد شده میرم پیشش و میام.
روی تخت نشستم و گفتم :
-برادر سولماز به تو چه ربطی داره؟
اخمی کرد.
-پارسا برای من مثل هیرا هست. همونقدر که هیرا رو دوست دارم پارسا رو هم دوست دارم، پس حواست رو جمع کن.
اینبار من اخمی کردم و روی تخت دراز کشیدم.
بعد از گذشت چند دقیقه از اتاق بیرون رفت.
ساعت شش صبح بود، صد در صد هَویرات بیش از اون چیزی که میگه سولماز و خانوادهی اون رو میشناسه.
دوست داشتم بدونم تا چه اندازه اونا رو میشناسه اصلا از کجا میشناسه؟
با همین فکر ها باز به خواب رفتم.
با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم.
سمیرا بود گذاشتم روی سایلنت و باز خوابیدم.
دیگه واقعا داشتم شک میکردم به حامله بودنم.
هَویرات راست میگفت این روز ها زیادی خسته میشدم.
خواب از سرم پرید بلند شدم و بعد از خوردن صبحونه به هَویرات زنگ زدم.
بعد از خوردن سه بوق برداشت.
-10 دقیقه دیگه زنگ میزنم.
تماس رو قطع کرد، این یعنی دیگه زنگ نزن.
شونهای بالا انداختم، بعد از 10دقیقه خودش زنگ زد.
-کاری داری؟
با لحن آرومی گفتم :
-آزمایش من رو گرفتی؟
لحنش خشن شد.
-الان؟ الان مُروا؟ توی این اوضاع آزمایش میخوای که چی؟
با کنجکاوی پرسیدم :
-پارسا حالش خوبه؟
نفسی گرفت و گفت :
-آره خوبه، دیشب قلبش درد میگیره قرص هاشم تموم شده بوده اما به سولماز زنگ نمیزنه، سولمازم وقتی میرسه بیهوش میبینتش.
لیوان آبی ریختم و گفتم :
-قلبش مریضه؟
سر و صدا زیاد شد.
-آره قلبش از بچگی مریضه.
با مکث گفت :
-من باید برم، برسونمشون خونه میام تو هم آماده شو و صبحونه کامل بخور که ضعف نکنی باید یه جایی بریم.
با کنجکاوی گفتم :
-کجا؟
پوزخندش رو از پشت گوشی هم میشد حس کرد.
-فضولی موقوف، فعلا بای بیب.
خداحافظی کردم و زود آماده شدم.
کمی آراسته شدن بد نبود که؟
مشغول آرایش کردن شدم.
بعد از چند ساعت اومد اومد، شالم رو روی سرم انداختم و با برداشتن موبایلم بیرون رفتم.
-من آمادهام.
نگاهی بهم کرد و گفت :
-صبحونهات رو کامل خوردی؟
موبایلم رو چک کردم و گفتم :
-خورده بودم دیگه نمیخوام.
سری تکون داد و گفت :
-صبر کن برم لباس عوض کنم بریم.
نگاهی به لباس هاش کردم و گفتم :
-باشه.
وارد اتاق شد، نیم ساعت بعد اومد.
از خونه بیرون زدیم.
توی آسانسور خیره شدم بهش و گفتم :
-نگفتی کجا میریم.
همونطور که نگاهش به صفحه موبایلش بود گفت :
-شش ماهه به دنیا اومدی؟ گفتم که میفهمی.
کلافه سری تکون دادم، سوار ماشین شدیم.
بعد از علاف شدن توی ترافیک رسیدیم.
-اینجا کجاست دیگه؟
نگاهی بهم کرد که یعنی تو چقدر فضولی.
پیاده شد منم زود پیاده شدم و دنبالش راه افتادم.
وارد ساختمون شدیم آسانسور بالا بود تا بیاد چند دقیقهای طول کشید.
در خونهای رو زد.
-اینجا خونه هست؟
سری به نشونه نه تکون داد.
مردی در رو باز کرد.
-اوه… جووون ببین کی اینجاست… بیا تو داداش.
هَویرات اخمی کرد و گفت :
-هنوز هم اون عادت گندت رو داری؟
وارد شد که منم پشت سرش راه افتادم و سلامی کردم، پسره سلامی کرد و جلو تر از ما رفت.
-احمد بیا هَویرات اومده مشتریت بشه.
هَویرات زد پشت گردنش و گفت :
-مزه نریز.
پسری که اسمش احمد بود اومد و با هَویرات دست داد و احوال پرسی کرد.
رو به رو ایستاد و سلامی کرد، جوابش رو دادم که رو به هَویرات گفت :
-انتخاب کردی؟
هَویرات موبایلش رو بیرون آورد و گفت :
-آره.
گوشی رو جلوی صورت احمد گرفت و گفت :
-اینه، نظرت؟
احمد خندید و گفت :
-مثل همیشه سلیقهات حرف نداره.
خب انتخاب کردین کدوم برای کدومتون؟
هَویرات گوشیش رو توی جیبش گذاشت و گفت :
-بذار اول بشینیم.
احمد ابرویی بالا انداخت و گفت :
-اوه، راست میگی بیاید.