رمان مروا پارت 43

4.3
(10)

 

 

 

با دیدن کارش عصبی شدم و کمی تُن صدام رو بالا بردم.

 

-برای چی پوست تخمه هات رو روی زمین می‌ریزی؟ ظرف مگه کنار دستت نیست؟

با شیطنت نگاهم کرد و تک خنده‌ای کرد.

 

-آخه عزیزم بیکار که نباید باشی، باید توی طول زمانی که من نیستم کار کنی. من می‌خوام وقتت رو الکی هدر ندی دارم برات خونه رو کثیف می‌کنم که کار کنی.

کارد می‌زدی خونم در نمی‌اومد. از حرص داشتم منفجر می‌شدم.

 

-مگه کلفت گرفتی؟

چشم هاش گرد شد و با تعجب و اخم بهم خیره شد.

 

-مگه کلفت نگرفتم؟

این دفعه من بودم که چشم هام اندازه‌ی نعلبکی گرد شد.

با دیدن قیافه‌ام لبخندی زد و کم کم لبخندش به قهقه تبدیل شد.

 

-تا تو باشی سر به سر من نذاری.

عجب پر رویی بود.

با اخم های شدیدی نگاهم رو ازش گرفتم و بلند شدم.

به آرومی سوتی زد و باز هم مشغول کثیف کردن خونه شد.

دو تا لیوان چایی ریختم، توی سینی گذاشتم.

سینی رو با حرص روی میز کوبیدم.

هَویرات پاهاش رو روی میز گذاشت و سرش رو به پشتی کاناپه فشرد.

 

-آخیش این چایی خوردن داره بین نیمه اول…

 

لیوانی برداشتم، بخاطر حرفش و کارش عصبی شده بود و ترجیح دادم قهر کنم.

اونم چاییش رو برداشت و مزه مزه کرد.

 

-قهر نکن فندق، ناز کش نداری.

ناراحت شدم و چیزی توی قلبم فرو ریخت. سعی کردم بحث رو عوض کنم.

 

-مهمونی چه مدلی هست؟

قندی برداشت، به تلویزیون خیره مونده بود.

 

-یه مهمونی مثل بقیه مهمونی ها.

چشم هام رو ریز کردم و ناباور زمزمه کردم.

 

-پارتی میری؟

بدنش رو کمی سمت من چرخوند، با اخم و لحنی سرد توی صورتم غرید.

 

-هر کی پسر حاجیه پارتی نمیتونه بره؟ یا چون پسرِ حاجیم عیب داره؟

 

 

از جبهه گیریش تعجب کردم و دلخور نگاه ازش گرفتم.

 

-به من چه؟ هر کی هر جا می‌خواد بره. در ضمن یه چیز هایی حالیمه، من نگفتم چرا میری پارتی پسر حاجی! گفتم پارتیه؟ می‌خواستم بگم اگه پارتیه من نمیام.

خونسرد به حالت قبلیش برگشت، کنترل رو برداشت و صدای تلویزیون رو زیاد کرد.

 

-چیزی که گفتم سوالی نبود، خبری بود.

از زور گوییش حرصم می‌گرفت. اما نباید نشون می‌دادم اون منتظر بود که حرص من رو در بیاره.

مشغولِ تخمه شکستن شدم.

به تلویزیون زل زده بودم.

با خاموش شدن ناگهانی تلویزیون گیج شده به سمت هَویرات چرخیدم.

 

-وقت می‌بره انتخاب لباس، زودتر بریم که بتونیم لباس مد نظرم رو پیدا کنیم.

لب هام رو یه وری کج کردم و کلافه چشم ریز کردم.

 

-چرا دیگه جمع می‌بندی وقتی می‌خوای خودت لباسمو انتخاب کنی؟ باید بگی “پاشو بریم برات لباس پیدا کنم”

بلند شد و کوسن توی دستش رو پرت کرد سمتم.

 

-زر زر اضافه موقوف.

عصبی به رفتنش نگاه کردم. بعد از چند دقیقه منم بلند شدم و وارد اتاق شدم.

 

-بدو فندق نشستی توی پذیرایی دو دو تا چهار تا کردی عقب افتادی از کار ها 10 دقیقه وقت داری آماده بشی، توی پذیرایی منتظرت می‌مونم.

عطرش رو روی میز گذاشت، عقب گرد کرد و از اتاق خارج شد.

توی 10 دقیقه آماده شدم، لبخند رضایت بخشی از آینه به خودم زدم.

با برداشتن موبایلم وارد پذیرایی شدم.

روی کاناپه نشسته بود.

 

-من آماده‌ام.

نگاهی به ساعتش کرد و ابرویی بالا انداخت.

کاملا مشخص بود انتظار نداشته 10 دقیقه‌ای آماده بشم.

سری تکون داد، سرگرم پوشیدن کفشش شد.

سری به آشپزخونه زدم و گاز رو خاموش کردم.

کفش اسپرتم رو پا کردم و بعد از گره زدن بند هاش از خونه خارج شدیم.

توی آسانسور نگاهی به گوشیم انداختم.

با دیدن اینکه شارژ نداره آه از نهادم بلند شد.

 

 

نگاهی به هَویراتِ غرق در فکر کردم.

 

-موبایلم شارژ نداره.

سرش رو بلند کرد و گیج به اجزای صورتم خیره شد.

 

-پاور بانک تو ماشین هست.

سری تکون دادم و به خودم توی آینه خیره شدم.

اگه آدنا اینجا بود هزار تا عکس از خودش می‌گرفت.

از اون مدل دخترایی که تا یک دقیقه ازشون غافل میشی هزار تا عکس از خودشون می‌گیرن هست.

با این حال که حسابی کلافه‌ام می‌کرد سر عکس هاش اما دلم براش تنگ شده.

با صدای هَویرات به خودم اومدم.

 

-مُروا حواست اینجاست؟

آسانسور ایستاده و هَویرات منتظر من بود.

از کابین آسانسور خارج شدم و بعد از کمی فکر کردن جواب دادم.

 

-داشتم به رفتار های آدنا فکر می‌کردم.

چیزی نگفت، سمت ماشین رفت و منم مثل بچه اردک دنبالش راه می‌رفتم.

پاور بانکش رو از داشبورد بیرون آورد، به دستم داد.

گوشیم رو وصل پاور بانکش کردم تا کامل شارژ بشه.

تا رسیدن به مقصد حرفی بینمون رد و بدل نشد.

زمانی که رسیدیم با اشاره‌اش از ماشین پیاده شدم.

شونه به شونه‌ی هم وارد پاساژ شدیم.

 

-می‌ریم بوتیک دوستم، اونجا حرف اضافه‌ای نمی‌زنی و میگی دوست دختر جدیدمی.

ایستادم، پشیمون شدم از همراه شدن باهاش.

همینجوری نگاهش می‌کردم به سمتم برگشت و اخمی کرد.

 

– به چه زل زدی؟ بیا دیگه.

با صدای آرومی باشه‌ای زمزمه کردم، طبقه دوم پاساژ رفتیم، جای بزرگ و شیکی بود.

محو محیط بودم و توی ذهنم حساب می‌کردم که چند بار دلم می‌خواست بیام اینجا و کلی لباس بخرم.

 

-اون سمته.

نگاهی به دست هَویرات کردم، به سمت جایی که اشاره کرده بود قدم برداشتیم.

وارد که شدیم، پسر جوونی مشغول نشون دادن لباسی به دوتا دختر بود.

با صدای پای ما سرشون بالا اومد.

 

 

پسر با دیدن هَویرات خندید و به سمتمون اومد، حین قدم برداشت با هَویرات حرف زد.

 

-به داداش هَویرات، چه عجب!

به ما رسید و با هَویرات دست داد.

-سلام عطا، خوبی؟

 

-قربونت، چه خبر؟ از این ورا؟ راه گم کردی مومن؟

کنار هویرات ایستادم، عطا سرش رو سمت من چرخید بالاخره چشم های کورش منو دید، نگاه متعجبی به هَویرات کرد.

 

-خانوم با شماست داداش؟

هَویرات دوستش رو روی شونه‌ی عطا کوبید.

 

-فکر کردی فقط خودت می‌تونی با همه بپری؟

با غرور سینه جلو و ادامه داد

 

-مُروا دوست دختر جدیدم…

عطا لبخندی زد و سمت من چرخید و دستش رو به سمتم دراز کرد.

 

-خوشبختم مُروا.

نگاهی به دستش کردم و به چشم هاش خیره شدم.

 

-همچنین آقا عطا.

از قصد کلمه “آقا” رو گفتم که بفهمه نباید زود صمیمی بشه.

چشم هاش گرد شد، صورتش تعجب رو داد می‌زد

هَویرات که دید دست نمیدم و دوستش اینجوری ضایع میشه، قصد داره صورت مسئله رو پاک کنه

 

-عطا جان دنبال یه لباس پوشیده و شیک برای مهمونی‌ام.

عطا به خودش اومد و دست دراز شده‌اش رو پشت گردنش کشید.

 

-خودت یه نگاه بنداز هر چی مدنظرت بود، من در خدمتم.

هَویرات لبخندی زد و روی بازوی عطا کوبید.

 

-ممنون، پس خبرت می‌کنیم.

یکی از دخترا با صدای خیلی لوسی رو به عطا می‌پرسه.

 

-ببخشید میشه این لباس رو پرو کنم؟!

به هر دو دختر نگاه کردم‌.

جفتشون آرایش خیلی غلیظی دارن و موهاشون رنگ شده، مانتو و شلوار کوتاهی به تن داشتن.

عطا سمتشون رفت و قسمتی رو با دست نشون داد.

 

-بله بفرمایید اون قسمت، اتاق پرو اونجاست.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x