رمان مروا پارت ۵۰

4
(19)

 

 

به لکنت افتادم، این کارش چه معنی‌ای میده؟

 

-به آرامش نیاز دارم، خیلی خوب شد که نبودی امروز، معلوم نیست مردک لاشی چی ها برداشته.

دستم روی پیشونش گذاشتم، کمی داغ بود و عرق کرده بود.

 

-می‌خوای بخوابی؟ تنت داغه.

کف دست هاش رو روی چشم هاش فشار داد.

نیم ساعتی توی همون حالت نشستم که خودمم خوابم گرفت روی تخت دراز کشیدم.

پام بی‌حس شده بود اما نمی‌خواستم بیدارش کنم.

صدای گوشی هَویرات از توی پذیرایی می‌اومد.

بعد از کلی زنگ خوردن قطع شد.

من هم مثل هَویرات از خستگی خوابم برد.

 

با صدای هَویرات از خواب بیدار شدم.

 

-قرار ما امروز بعد ازرظهر بود اینکه شما نیومدی معلومه یه کاسه‌ای زیر نیم کاسه هست.

از روی تخت بلند شدم و پتو رو کنار زدم، کولر رو خاموش کردم و بیرون رفتم.

 

-قراری دیگه در کار نیست. فرصتت رو از دست دادی خانوم.

روی کاناپه نشسته بود.

زمزمه‌ی آرومش رو شنیدم.

“این وسط گرفتاری هام چی میگه‌.”

کنارش نشستم.

خیلی کوچیک به طرفم چرخید، سرش تو گوشیش بود.

 

-فردا کلاس داری؟

کنترل رو از کنارش برداشتم.

 

-آره.

سری تکون داد و چیزی رو تایپ کرد.

 

-خودم می‌رسونمت.

~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~

 

-کِی تموم میشه کلاس هات؟

گوشیم رو توی کیفم انداختم.

 

-یک و نیم.

دستش رو لبه‌ی پنجره گذاشت.

 

-بمون خودم میام دنبالت.

موهام رو زیر مقنعه فرستادم و بعد از خداحافظی پیاده شدم.

کلاس هام که تموم شد با سمیرا از ساختمون دانشگاه بیرون زدیم.

اون شوهرش منتظرش بود، از هم جدا شدیم کمی که گذشت هَویراتم اومد.

 

 

 

سوار ماشین شدم و در رو بستم.

بی‌مکث پاش رو روی گاز فشرد و حرکت کرد.

سرم رو تکیه دادم به شیشه و تو سکوت به بیرون خیره شدم.

تو راه چیزی بینمون رد و بدل نشد.

حدودا بعد از یک ساعت که توی ترافیک بودیم به خونه رسیدیم.

هَویرات ماشین رو پارک کرد، پیاده شدیم و منتظر آسانسور ایستادیم.

هَویرات کلید رو توی در کرد.

 

-سلام.

هر دومون به سمت صدا چرخیدیم.

یه دختر خانوم بود.

سلامی کردیم، هَویرات در رو باز کرد من زود تر وارد خونه شدم.

 

-من تُرنج هستم.

من به این فکر کردم که ترنج کیه؟

هَویرات از شوک بیرون اومد و اخمی کرد.

 

-آدرس خونه‌ام رو کی بهتون داده؟

تُرنج لبخندی زد و قدمی جلو اومد.

 

-چه فرقی داره؟ نموندین که به حرف هام گوش بدید گفتم خودم بیام.

اوه. تازه یادم اومد که ترنج همونیه که قرار بود راجب پدر هَویرات حرف بزنه.

هَویرات عصبی شد و گفت :

 

-گوش می‌کنم، فقط سریع تر حوصله ندارم.

تُرنج دسته کیفش رو فشرد.

 

-حرف هام طولانیه باید مفصل دربارش حرف بزنیم.

منظورش این بود که باید داخل بیام.

هَویرات کمی فکر کرد و بعد اشاره‌ای به داخل خونه کرد.

خودش زود تر از تُرنج وارد خونه شد.

تُرنج لبخند دندون نمایی زد و پشت سر هَویرات اومد.

در رو بستم.

 

-بشین تا لباس عوض کنم بیام.

تُرنج سری تکون داد و روی کاناپه نشست.

نگاهی به خونه انداخت.

لبم رو تر کردم.

 

-چیزی می‌خورید براتون بیارم؟

تُرنج گوشیش رو داخل کیفش انداخت و سرش رو سمتم چرخوند.

 

-اگه یه لیوان آب یا شربت بیاری عالی میشه.

فکر نمی‌کردم تا این حد پرو باشه معمولا همه‌ی غریبه ها میگن نه.

وارد آشپزخونه شدم و شربت آلبالو درست کردم و سه تا لیوان برداشتم، وقتی لیوان ها رو پر کردم با سینی وارد پذیرایی شدم.

 

 

هَویرات هم به جمعمون پیوست و کنارم نشست.

 

-خب؟

تُرنج قلپی از شربتش رو خورد.

 

-باید برادرتون هم باشن.

هَویرات خونسرد لیوان شربتش رو برداشت و مزه مزه کرد.

 

-معاملمون نمیشه خانوم، بلند شید تشریف ببرید.

تُرنج به شالش دست کشید.

 

-انگار چیز هایی می‌دونید که می‌ترسید برادرتون بفهمه.

هَویرات شونه‌ای بالا انداخت.

 

-چه فرقی می‌کنه؟ شما اگه می‌خواستید به هیرا بگید به اون زنگ می‌زدین نه من…

تُرنج کمی از شربت رو خورد.

 

-اما چیز هایی که من می‌خوام بگم به هر دوی شما مربوطه، لطفا زنگ بزنید بیاد.

هَویرات که کنجکاو شده بود بدونه تُرنج چی می‌خواد بگه موبایلش رو از جیبش بیرون آورد، به هیرا زنگ زد و روی اسپیکر گذاشت.

 

-الو سلام داداش.

هَویرات نفس عمیقی کشید.

 

-سلام، هیرا همین الان بیا خونم کار واجب باهات دارم.

صدای هیرا کمی قطع و وصل می‌شد.

 

-تهران نیستم هَویرات، کار داشتم از تهران خارج شدم… اگه خیلی مهمه بگو کار ها رو بسپارم به بچه ها و بیام.

هَویرات لبخند پیروزمندانه‌ای زد.

 

-نه هیرا نیاز نیست به کارت برس.

صدای هیرا با تاخیر اومد.

 

-سعی می کنم خودم رو برسونم.

هَویرات شربتش رو کامل خورد.

 

-نرسیدی هم مشکلی نیست، خداحافظ.

بدون اینکه اجازه بده هیرا خداحافظی کنه قطع کرد.

هَویرات به کاناپه لم داد.

 

-دیدید که نمی‌تونه بیاد، اگه حرفتون رو نمی‌زنید تشریف ببرید فقط این رو هم در نظر بگیرید که آخرین فرصتی بود که بهتون دادم.

تُرنج با لیوان توی دستش بازی کرد.

 

-خب مجبورم برای خودتون تعریف کنم، توی یه فرصت دیگه با برادرتون حرف می‌زنم.

 

 

تُرنج نگاهی به من کرد.

 

-تنها باید در این مورد باهاتون حرف بزنم.

هَویرات لیوان رو روی میز گذاشت.

 

-من چیز پنهانی از دوست دخترم ندارم شما حرفت رو بزن.

هَویرات شمشیر رو از رو بسته بود.

 

-حاج یونس قبل از مادر شما با مادر من بوده.

هَویرات پوزخندی زد و توی حرفِ تُرنج پرید.

 

-حتما می‌خوید باور کنم؟

تُرنج کمی عصبی شد.

 

-اول گوش بدید بعد تیکه بپرونید.

کمی مکث کرد که به اعصاب خودش مسلط بشه.

 

-پدر شما قبل از آشنایی با مادرتون یه زندگی دیگه داشته…

یه نامزدی ناموفق که نتیجش الان جلوی روتون نشسته.

پوزخند پررنگی زد.

 

-حاج یونسِ شما زندگی مادر من رو تباه کرد.

عیش و نوشش رو کرد بعد یادش افتاد عاشق کسه دیگست، پی خوشی خودش رفت.

با مکث به سمت چپم نگاه کردم، هَویرات با چشمای درشت شده رو به روش رو نگاه می‌کرد.

 

صدای پر بغضش تو فضای سالن پیچید.

 

-اون موقع ها مادرم جوون بود، بر و رو داشت…

از همه مهم تر عاشق بود…

دیوانه‌ وار عاشق حاج یونس بود.

حاج یونسی که ولش کرد به امون خدا، حتی یک لحظه فکر نکرد که دامن مادر من تو دستاش لکه دار شده.

اما الان…

قطره اشکی از چشمش چکید.

 

-الان افتاده گوشه تخت و داره با سرطان دست و پنجه نرم می‌کنه…

هَویرات گلویی صاف کرد.

 

-ببینید اگه درد شما پوله….

تُرنج عصبی بلند شد و فریاد کشید.

 

-درد من پوله؟ درد من آبروی مادرمه درد من سوختن مادرمه تو نمی‌فهمی چون حاج یونس به فکر شما ها بوده نه من و مادرم، چون مادرت سالمه و درد نکشیده.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سپیده Sepideh
1 سال قبل

بخدا این اصلا خود خود رمان دلارایه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x