صداش رو شنیدم.
-کجا فندق؟
حرصی شدم، چشم هام رو توی کاسه چرخوندم.
-لباس عوض کنم.
سوتی زد و سر خوش گفت :
-زود بیا فندقک.
لباس هام که بوی پیاز داغ گرفته بود رو عوض کردم، زنگ خونه به صدا در اومد، احتمالا غذا رو آورده بودن.
از لجش کمی تعلل کردم، بعد از اتاق خارج شدم.
صدای خندونش اومد.
-دیر اومدی خیلی دیره…
بهش خیره شدم که دیدم داره غذا میخوره.
چه شکم پرست بود! نمیدونه باید صبر کنه؟
کنارش نشستم که ظرف غذام رو عقب کشید.
زل زدم به چشم هاش، برق شیطنت توی چشم هاش موج میزد.
-خشک و خالی؟ نچ جون تو نمیشه…
دستمو مشت کردم و گرهای به ابروهام دادم.
-هَویرات بِده بهم گشنمه.
تک خندهای کرد و ابروهاشو بالا انداخت.
عصبی شدم. صدام رو کمی بلند کردم.
-بده بهم هَویرات، امروز به اندازهی کافی اعصابم خورد شده.
خونسرد به صندلیش تکیه داد.
-یه شرط داره!
سعی کردم با نفس عمیق عصبانیتم رو کاهش بدم.
-شرط؟ چه شرطی؟
خندید و با انگشت اشارهاش ضربهای به صورتش زد و گفت :
-ببوس.
درمونده نگاهش کردم.
-بچه شدی؟ امروز چته؟
خندید و دست به سینه شد.
-امروز فقط کیفم کوکه، یا بوس یا ناهار بیناهار تصمیم با خودت فندقم.
چشم هام رو بستم و خودم رو کنترل کردم که چیزی بهش نگم.
اومدم ظرف خودش رو بردارم که روی دستم کوبید.
-آی آی آی نداشتیما فندقم.
توی دلم فحشی نثارش کردم، نزدیکش شدم و لب هام رو روی گونهاش گذاشت و به سرعت عقب کشیدم.
دستم رو سمتش دراز کردم و به صورت پر بهتش لبخندی زدم.
-بده بهم.
از بهت زدگی بیرون اومد و ابرویی بالا انداخت.
بغضم گرفت با حرص گفتم :
-بده بهم شرطت رو هم که قبول کردم.
ظرف رو سمتم هل داد و با لبخندی که بیشتر از هر موقعای صورتش رو جذاب تر کرده بود بهم خیره شد.
-غذاتو بخور فندق، قهرم نداریم.
برنج و قیمه سفارش داده بود.
شروع کردم به خوردن اما هَویرات بهونه گرفت.
-چقدر قیمهاش چربه.
کلافه قاشق رو توی ظرف گذاشتم و گفتم :
-چی شده امروز؟ یا کیفت کوکه یا داری یه ریز غر میزنی. نمیخوای بگو برم برات چیزی درست کنم.
اونم قاشقش رو توی ظرف گذاشت.
-غرِ چی بابا؟ دروغ میگم مگه؟ قرار نیست اسم هر چی رو غذا بذارم.
از روی صندلی بلند شدم و موهایی که توی صورتم بود رو کنار زدم.
دستم رو گرفت و گفت :
-بشین غذات رو کامل بخور.
متعجب نگاهش و تقلایی برای رهایی کردم.
-اما تو…
لحنش جدی شد و لب هاش رو کج کرد.
-من چی؟ بشین غذات رو بخور به من کاری نداشته باش، خودم میدونم چی بخورم…
دستم رو ول کرد و با چشم و ابرو اشاره کرد بشینم.
روی صندلیم وا رفتم.
با اخم های در هم بلند شد.
-هیچی نخوردی.
پشتم خم شد و سرش رو توی گردنم فرو کرد.
کنار گوشم لب زد.
-سیرم فندق کوچولو.
از عمد لب هاش رو حین صحبت کردن به لاله گوشم میکشید.
سری تکون دادم و قاشقی پر کردم.
لرزش دستام به وضوح دیده میشد.
دست گرمش زیر دستم نشست.
با شیطنت زیر گوشم گفت :
-لرزش دست هات از چیه فندقم؟
سرم رو تکونی دادم تا سرش رو عقب ببره.
با مکث عقب رفت و از آشپزخونه خارج شد.
قاشق رو توی ظرف انداختم و حرصی مشتی به قفسه سینهام زدم.
“چته تو؟ چرا اینجوری میکنی؟ اه منظم شو دیگه”
قلبم نامیزون میزد.
به شدت گرمم شده بود موهام رو باز کردم و بالا تر بستم، غذام رو به عقب هل دادم و بلند شدم.
دستم رو به لباسم کشیدم تا عرقش رو خشک کنم، ظرف ها رو جمع و داخل سینک گذاشتم.
صدای تلویزیون اومد دور خودم میچرخیدم، گیج بودم.
وای من جدیدا چقدر بیجنبه شدم.
خدایا خودت کمکم کن با صدای زنگ موبایلِ هَویرات به خودم اومدم و به یاد آوردم قرار بود ظرف ها رو بشورم.
نگاهی به دستکش قرمز رنگی که خیلی بلند بود انداختم، انگار مرد ها قراره ظرف بشورن که این همه بزرگ درست میکنن.
با اکراه نگاه از دستکش گرفتم و از برداشتن اون اجتناب کردم.
صدای هَویرات دور و دور تر شد.
بعد از شستن ظرف ها دست خیسم رو به لباسم کشیدم و با گذاشتن کتری روی اجاق از آشپزخونه بیرون رفتم.
تلویزیون روشن بود اما از هَویرات خبری نبود.
سمت اتاق رفتم و وارد شدم.
روی تخت نشسته بود و با لپتاپش کار میکرد.
سمتش رفتم و کنارش ایستادم.
گردنش رو ماساژی داد و گفت :
-لباستو عوض کن خیسه.
جلوی لباسم خیس بود، سمت کمد رفتم و لباسی بیرون کشیدم.
با حس گرمی زیر بینیم ترسیده دستی زیر بینیم کشیدم، با دیدن خون وحشت زده بلند شدم و سمت دستشویی دوید و صورتم رو زیر شیر آب گرفتم.
در باز بود و انگار هَویرات من رو دیده بود که وارد دستشویی شد سرم رو از زیر شیر آب بیرون آورد، چونهام رو گرفت و به طرف بالا گرفت، با انگشت شست و سبابهاش بینیم رو گرفت.
نگاه آرومش به چشم هام گره خورد. اخم شدیدی کرده بود، اما نگاهش آروم بود.
-چیزی نیست، بینیت رو اینجوری بگیر بیا بیرون.
خواستم حرفی بزنم که پرید تو حرفم و ادامه داد :
-هر وقت دستم رو برداشتم دستت رو جایگزین دستم کن خب؟
سری تکون دادم که دستش رو برداشت، بلافاصله با دستم بینیم رو گرفتم.
دستِ تمیزش رو دور بازوم حلقه کرد و من رو دنبال خودش کشید.
روی کاناپه نشوندم و خودش کنارم نشست.
-مُروا صاف بشین.
به حرفش گوش کردم و صاف نشستم.
دستم رو پس زد و محکم بینیم رو گرفت.
ضربهی آرومی به بازوم کوبید و گفت :
-تنت رو منقبض نکن، آروم باش. نفس عمیق بکش.
نگاهِ پرسشگری بهم کرد و ریز شده خیرهام شد.
-توی این مدت خون دماغ شدی؟
سرم رو به معنای نه تکون دادم.
بعد از چند دقیقه دستش رو برداشت, خونریزیم بند اومده بود.
بلند شد و سمت دستشویی رفت که دستِ خونیش رو بشوره.
-اول یه آب قند بخور، بعد برو دست و صورتت رو بشور.
از توی دستشویی بلند جوری که صداش به من برسه شروع کرد به حرف زدن.
-نترس نمیمیری، یه خون دماغ سادهاس.
اداشو در آوردم و با حرص مثل خودش داد زدم.
-من هیچ وقت اینجوری نمیشدم که میگی سادهاس و چیزی نیست.
از دستشویی بیرون اومد و دستش رو خشک کرد. اخمی روی صورتش جا خشک کرده بود.
-اولا فصل بهاره چه سابقه داشته باشی چه نداشته باشی گاهی خون دماغ میشی، دوما من دو تا چیز که حالیم میشه اما اگه شک داری میتونی بری آزمایش بدی.
بلند شدم و سمتش رفتم.
برای اینکه دست و صورت خونیم رو بشورم وارد دستشویی شدم.
تقهای به در خورد.
-زود باش بیا بیرون باید خرید هم بریم امشب مهمونی دعوتم تو هم به عنوان پارتنرم دعوتی…
زیر لب گفتم “همینم مونده با تو بیام مهمونی که بزنی تو برجکم.”
بعد از شستن صورتم بیرون اومدم.
روی کاناپه نشسته بود و یه کاسه تخمه دستش بود.
-خانوم زرنگ، کتریت جوش اومد.
بیتفاوت به لحنش لبخندی به روش زدم.
-میخوری برات بیارم؟
بیتوجه به حرفم بلند فریادی از خوشحالی کشید.
-گُــل. ایول…
سری از روی تاسف تکون دادم و سمت آشپزخونه رفتم.
آب جوش رو توی قوری ریختم و گذاشتم دم بکشه.
توی آشپزخونه کاری نبود که انجام بده، بیرون رفتم و کنارش نشستم.
طبق معمول داشت فوتبال میدید.
دستم رو دراز کردم و از کاسهاش کمی تخمه برداشتم.
به هَویرات زل زدم.