کلافه آروم زمزمه کرد.
-آیدا من نمیدونم، مخم نمیکشه رد دادم یه قبرستونی برو آدرسشو برام بفرس خب؟ اینجا ابدا نمیای.
بلافاصله تلفن رو قطع کرد.
با حرص پرسیدم :
-چیکارت داشت؟
سرد نگاهم کرد و گفت :
-علم غیب که ندارم.
وقتی رسیدیم خونه، هَویرات رفت دوش بگیره.
مانتو شلوارم رو بیرون آوردم و سمت آشپزخونه رفتم.
سه تا تخم مرغ بیرون آوردم.
-رب گوجه هم بیرون بیار.
ترسیده هینی گفتم و به عقب برگشتم با حولهای موهاش رو داشت خشک میکرد.
-ترسیدم.
خونسرد روی صندلی نشست.
-خب؟
با حرص گفتم :
-خب نداره یه سرفهای اوهومی…
خونسرد سرش رو گذاشت رو دستشو جواب داد :
-حرص نخور بیب.
خیره نگاهش کردم که بیحوصله ادامه داد :
-بدو مُروا از گرسنگی مُردم.
نگاهی بهش کردم و مشغول شدم.
چند دقیقه ایستادم تا ناهار آماده شد.
دستِ هَویرات از کنار پهلوم عبور کرد و ماهیتابه رو برداشت.
حرصی زیر گوشم لب زد.
-با این حجم از صبوری املت برای شام آماده میشه.
خندهام گرفته بود.
گاز رو خاموش کردم، دوغ رو از توی یخچال بیرون آوردم و روی میز گذاشتم.
کنار هَویرات نشستم و تکه نونی برداشتم، لقمهای گرفتم و خوردم.
با قورت دادنش چهرهام توی هم رفت.
-بینمکه نه؟
هَویرات لقمهی داخل دهنش رو به آرومی جوید.
-نه خوبه، نمک ضرر داره هر چی کمتر بهتر تازه رب گوجه هم طعم بهش داده و کمتر بینمکیش حس میشه.
سکوت کردم و ناهار رو در سکوت خوردیم جالب اینجا بود که هَویرات در کمال آرامش ناهار میخورد و اصلا به فکر قرارش نبود.
بعد از خوردن املت لیوان دوغی خورد و بلند شد.
ظرف های روی میز رو برداشتم حین گذاشتن داخل سینک طوری که صدام از آشپزخونه تا پذیرایی به گوشش برسه پرسیدم :
-هَویرات برای شام چی درست کنم؟
به درگاه آشپزخونه تکیه داد و گفت :
-نمیدونم هر چی میخوای درست کن، من که بد غذا نیستم هی میپرسی ناهار چی درست کنم شام چی درست کنم… الحق که مغز آدم رو میخوری.
بهش خیره شدم و باز پرسیدم :
-کِی میای؟
یقهی لباسش رو درست کرد.
-نمیدونم مُروا، شاید از اونور به مامان و هیرا سر بزنم معلوم نیست.
سری تکون دادم، سمت در رفت و جوری که صداش بهم برسه گفت :
-اگه حوصلهات سر رفت زنگ بزن هیلدا که بیاد پیشت یا برو پیشش…
سراسیمه از آشپزخونه بیرون رفتم و لب گزیدم.
-نه تنهایی رو ترجیح میدم.
با تعجب نگاهم کرد.
لازم بود دلیل تنهاییم رو توضیح بدم.
-آخه سوال هایی میپرسه که نمیدونم چی جواب بدم برای همین تنهایی رو بیشتر دوست دارم.
کنجکاوی توی نگاهش بیداد میکرد.
-پس زنگ بزن دوستت بیاد پیشت.
لبخند غمگینی زدم و سرم رو پایین انداختم.
-دوست ندارم اونم کنارم باشه به یه دلیل دیگه.
جلو اومد، چونهام رو گرفت و سرم رو بالا کشید.
ابرویی بالا انداخت.
-رفتارت جالبه، اما توصیه میکنم تنها نباشی، تنهایی یه چیزایی رو از آدم
میگیره، یه سری چیز هایی که خیلی دوسشون داری. تنهایی یه حس درونیه
چند سال دیگه برای رهایی از تنهایی به سمت رابطه های موقتی و حال به هم زن کشیده میشی، تنهایی رو ترجیح نده مُروا…
ازم دور شد و ادامه داد.
-من دیگه میرم.
توی فکر بودم و نفهمیدم کِی هَویرات بیرون رفت و در رو بست.
خودم هم سردرگم بودم، من از بچگی تنها بودم برای همین تنهایی رو بیشتر
دوست داشتم حتی اگه حوصلهام سر بره. بار اول نیست چند ساله تنهایی
باهام عجین شده. دلم میخواست دور از تمام مردم زندگی کنم، زیادی از
همین آدم ها ضربه خوردم. هنوز هم کابوس هام رو دارم، بعد از سال ها هنوز نتونستم زخم هایی که آدما بهم زدن رو فراموش کنم.
خوب از کابوسش بگو نویسندهههه