نفس عمیقی کشیدم.
با بطری آب از آشپزخونه بیرون رفت.
روی کاناپه نشستم که متوجه مشغول بودنش با تلفن خونه شدم. دلم میخواست بدونم کیه، همون لحظه روی کاناپهی تکی نشست.
-الو.
گویا طرف داشت صحبت میکرد، خودم رو کمی سمتش کشیدم.
-شمارهیِ خونهیِ من از کجا پیدا کردین؟
در جواب اون طرفی که پست خط بود پوزخندی زد.
-دیگ به دیگ میگه روت سیاه، من هر چیزی که باشم به خودم ربط داره.
اخمی کرد و کنترل رو برداشت.
-من نمیدونم تو گذشته حاج یونس چی هست که شما انقدر پیگیرشید و میخواید از آب گل آلود ماهی بگیری، ولی هر چی هست انقدر برای من اهمیت نداره و مثل شما بیکار نیستم که یه ذرهبین دستم بگیرم بیوفتم به جون گذشتهی بقیه.
کمی مکث کرد.
-به برادرم چه ارتباطی داره؟
نمیدونم چی گفت که هَویرات نرم شد.
-قبول، فقط تنها بیا حوصله یه لشکر رو ندارم…
کانال ها رو عوض کرد.
-چرا باید من حرف بزنم؟ شما الان گفتی اطلاعات داری پس من به حرفاتون گوش میدم، آدرس رو هم براتون میفرستم.
بدون خداحافظی به تماس پایان داد.
بلند شد و سمت اتاق رفت.
-شهریار اومد بگو رفته حموم، بیارش داخل تا بیام.
اوهومی کردم و تلویزیونی رو که هَویرات خاموش کرده بود رو روشن کردم.
چیز جدیدی نداشت اما از هیچی بهتر بود.
غرق فیلم بودم که زنگ خونه رو زدن.
بلند شدم و بعد از اینکه شالم رو سر کردم در رو باز کردم.
-سلام خوبی؟
لبخندی به روش زدم.
-سلام خوبم شما خوبی؟ هیلدا جون خوبه؟ بچه ها چطورن؟
دستی به گردنش کشید.
-همه خوبن سلام میرسونن.
از جلوی در کنار رفتم.
-سلامت باشن، بیاید تو هَویرات رفته حموم گفت بیاید داخل تا بیاد.
وارد خونه شد.
در رو بستم و جلو تر اون حرکت کردم.
-چیزی میخورید براتون بیارم؟
روی کاناپه نشست و پا روی پا انداخت.
-نه ممنون چیزی نمیخورم.
حرفش رو به پای تعارف گذاشتم، شربت آلبالو درست کردم و توی سینی گذاشتم.
-بفرمایید.
لیوانی برداشت و ممنونی گفت.
از تنها بودن باهاش خجالت میکشیدم، اما چراش رو نمیدونستم.
یه دفعه میخواستم سوال بپرسم که خونه توی سکوت نباشه و یه دفعه میگفتم اگه فکر بد بکنه چی؟ ، نه ولش کن.
بعد از چند دقیقه هَویرات اومد.
-عه اومدی شهریار.
شهریار بلند شد.
-آره یه پنج دقیقهای هست اومدم.
هَویرات مشغول بستن ساعت مچیش بود.
-خب بریم دیگه من بعدش کار دارم.
شهریار کنجکاو شد و چشم ریز کرد.
-چیکار داری؟
هَویرات جلو اومد و از روی میز گوشیش رو برداشت.
-با یکی قرار دارم.
سمت در رفت که صداش کردم، برگشت سمتم.
-شربتت رو بخور بعد برو.
تعجب کرد و بعد از خوردن شربتش با شهریار از خونه بیرون رفتن.
به این فکر کردم که ترنج کیه و چی میخواسته به هَویرات بگه.
به یاد مکالمهاش با هَویرات افتادم، انگار از حاج یونس چیزی میدونست اما چی؟ خدا میدونه…
بلند شدم و زنگی به سمیرا زدم، دعوتم کرد برم خونشون انگار خانواده هاشون بهشون اجازه داده بودن که توی یه خونه با هم زندگی کنن منم که داشتم تو این خونه میپوسیدم بلافاصله پیشنهادش رو قبول کردم.
بعد از آماده شدن و برداشتن کلید به هَویرات پیام دادم که دارم میرم پیش دوستم.
چون زشت بود دستِ خالی برم خونشون سر راه گل و شیرینی خریدم.
به آدرسی که سمیرا برام فرستاده بود نگاه کردم و بلند برای راننده خوندم.
روم نشده بود ازش بپرسم شوهرش خونهاس یا نه، دعا دعا میکردم نباشه، چون نمیدونستم باید چه برخوردی باهاش داشته باشم.
خدا رو شکر که نبود و کلی با سمیرا حرف زدیم و از کیکی که پخته بود خوردیم.
دیگه نزدیک های اومدن شوهرش بود که سریع بلند شدم و لباسام رو پوشیدم.
-ای بابا این که نشد کار، هنوز نیومده داری میری.
دکمه های مانتوم رو بستم.
-نه عزیزم دو سه ساعت نشستم دیگه کافیه برای امروز، انشاءلله یه وقت دیگه باز میام.
با خنده و شوخی ادامه دادم.
-حالا که یاد گرفتم آدرستو هر روز خونتون پاتوق میکنم.
سمیرا خندید و دیوونهای نثارم کرد.
بعد از خداحافظی از خونشون بیرون اومدم.
نصف راه رو باید پیاده میرفتم تا به مترو برسم.
سوار مترو شدم و روی صندلی نشستم.
گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم و چک کردم.
وارد اینستا شدم و بعد از چک کردن پیج بچه ها گوشی رو خاموش کردم.
خسته و کوفته وارد خونه شدم.
صدای ریز هَویرات از اتاق مهمون اومد.
در رو محکم بستم که متوجه اومدن من بشه.
وارد اتاقم شدم و لباس هام رو عوض کردم.
تاپ سفیدی پوشیدم که صدای فریاد هَویرات بلند شد.
-من رو تهدید میکنه مردک پفیوز، به خونه من نفوذ کرده برام عکس میفرسته که الان تو خونتیم بعد تو میگی هیچ غلطی نکنیم. اگه پیگیر نشدم و به خاک سیاه نشوندمش هَویرات نیستم.
سراسیمه از اتاق خارج شدم و در اتاق مهمون رو باز کردم.
هَویرات توی اتاق قدم میزد.
-به وقتش پسر جان، فعلا بذار…
تازه نگاهم به لپتاپی که روی میز بود افتاد.
انگار تماس تصویری بر قرار بود.
هَویرات میون کلام اون مرد پرید و گفت :
-ببین من نمیدونم قراره چیکار کنی، این فعلا بذار ها هم برای بقیه موکل هات بگو نه من، تو راه خودت رو برو منم راه خودم رو.
لپتاپ رو بست و خودش رو روی تخت انداخت.
وارد اتاق شدم، انگار حس کرد کسی وارد شده که سریع بلند شد، با دیدن من شوکه شد.
-کِی اومدی؟
یعنی صدای محکم در کوبیدنم رو نشنیده بود؟
کنارش نشستم.
-ده دقیقه پیش.
برای اطمینان از حرفی که شنیده بودم سعی کردم حرف بزنم و سوال بپرسم.
-کسی اومده توی خونه؟
دستم رو گرفت و لبخند وا رفتهای برای دلخوشی من زد.
-خودم حلش میکنم، نترس.
ناباور لب زدم.
-یکی اومده توی خونه، میگی نترس؟ نه که خیلی هستی مراقبمی.
اون دستش رو توی موهاش فرو کرد.
-مُروا خودم داغونم با این حرف هات داغونترم نکن، یه مدت مجبورم تنهات نذارم.
با مکث پرسید :
-چقدر بهم اعتماد داری؟
با تعجب به چشم هاش خیره شدم.
-یعنی چی؟
دستش رو روی موهام گذاشت و نوازش کرد.
-اعتماد کن بهم هر اتفاقی افتاد تنهات نمیذارم، فقط باید نترسی از چیزی چون من همیشه پشتتم خب؟
بهم نزدیک تر شد.
-ببین میدونم الان تعجب کردی و حرف من برات قابل هضم نیست اما من توی راهی پا گذاشتم که به قیمت جونم یا شاید جونت تموم بشه، اما من نمیذارم آسیبی ببینی.
از حرف هاش گیج شده بودم.
-من نمیفهمم منظورت چیه.
توی نگاهش یه چیزی مثل نگرانی و ترس دیده میشد.
-هیچی، اصلا مهم نیست خودم حواسم هست.
کمی عقب رفت و دراز کشید.
سرش رو روی پاهام گذاشت.