رمان مروا پارت ۳۹

4.6
(25)

 

 

 

 

 

همراهش رفتیم دو تا صندلی متفاوت بود.

 

-اونجا بشینید تا بیام.

هَویرات روی یکی از صندلی ها نشست و اشاره کرد بشینم.

نشستم تا خواستم چیزی بگم احمد اومد.

 

-چیزی ازشون می‌دونی؟

بی طاقت گفتم :

 

-از چی؟

احمد خندید و گفت :

 

-هنوزم به کسی چیزی نمی‌گی درباره کار هات؟

هَویرات اخمی کرد و گفت :

 

-تتوی ست می‌زنیم.

جدی بلند شدم و گفتم :

 

-من از تتو متنفرم، نمی‌زنم.

اونم اخم آلود بلند شد و گفت :

 

-شما می‌زنی چون من میگم.

رو به احمد گفت :

 

-درباره تتویِ انتخابیم توضیح بده.

بازوم رو گرفت و روی صندلی نشوند.

احمد روی صندلی کنار دست هَویرات نشست و گفت :

 

-یه تتو ستِ خورشید و ماه هست، تتوی خورشید یه نماد جهانیه توی فرهنگ

 

ها و تمدن های مختلف استفاده میشه در کل خورشید نمادِ زندگی، تولد

 

 

دوباره و قدرت و انرژیه. تتوی ماه بیان‌گر احساسات و غرایز هست نمادِ

 

ابدیت، جاودانگی و جنبه تاریک طبیعته.

مکثی کرد و گفت :

 

-کدوم بزنم برات؟

هَویرات نگاهی بهم کرد و گفت :

 

-ماه من، خورشید رو واسه مُروا بزن، چون تولد دوباره‌اش با من بوده.

نگاهی بهم کرد و گفت :

 

-خوبه؟

احمد بلند خندید و گفت :

 

-جوون بابا، رمانتیک.

چیزی نگفتم که هَویرات گفت :

 

-روی مچ بزن. فقط زود ظهر شد احمد.

احمد دست به کار شد و اول تتوی من رو زد، دست هَویرات رو محکم گرفته بودم و چشم هام رو بسته بودم.

بعد از اتمام دستمالی روی مچم کشید و ماه هَویرات رو تتو کرد.

نگاهی به مچم کردم، تتوی قشنگی بود اما من نمی‌خواستمش.

بعد از پرداخت هزینه بیرون اومدیم که غر زدم.

 

-من تتو دوست ندارم.

سرد گفت :

 

-مجبوری تحملش کنی! سعی کن دوسش داشته باشی.

 

 

کلافه نگاهش کردم که سرد گفت :

 

-اینجوری نگاه نکن راه بیفت بریم.

بازوم رو گرفت و منو سمت ماشین کشید.

نزدیک ماشین که شد زیر لب غرید.

 

-موهاتو می‌دی تو یا باید برم چشم اون بی‌ناموسو کور کنم؟

متعجب نگاهش کردم فشاری به بازوم آورد با اون دستم موهام رو زیر شال فرستادم.

در ماشین رو باز کرد و داخل ماشین هلم داد.

 

-بشین تا بیام.

با تعجب گفتم :

 

-کجا میری؟

اخمی کرد و گفت :

 

-به هیچ عنوان پیاده نمیشی.

در رو بست و سمت پسری که به درخت تکیه داده بود رفت.

صورت هَویرات رو نمی‌دیدم اما پسره رنگش پریده بود.

هَویرات توی یه حرکت دست پسره رو پیچوند که گوشی پسره روی زمین افتاد.

هینی کشیدم و در رو باز کردم.

دوستِ پسره جلو اومد، هَویرات اجازه هیچ کاری رو بهش نداد و پسره رو هل داد سمت دوستش.

در ماشین رو بستم.

تهدید وار چیزی گفت و با خشم برگشت.

چنان در ماشین رو بهم کوبید که از ترس لال شدم.

ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.

 

-باز می‌ریم رستوران؟

نگاهی بهم کرد و گفت :

 

-خوشی زده زیر دلت؟ نخیر می‌ریم آزمایشتو بگیریم بعد خونه بریم…

نگاهی به تتوی ریز دستم کردم.

 

-نماد چی بود؟

نگاهی به مچم کرد و گفت :

 

-تولد دوباره.

لبخندی زدم و گفتم :

 

-چه جالب.

چند دقیقه‌ای سکوت بینمون حاکم شد از اونجایی که فاصله‌ای تا آزمایشگاه نداشتیم طولی نکشید که رسیدیم و هَویرات ماشین رو گوشه‌ای از خیابون پارک کرد.

 

-منم میام.

تیز نگاهم کرد و گفت :

 

-بتمرگ تو ماشین، همینم مونده هر دیوثی از راه رسید بهت نخ بده.

با تعجب گفتم :

 

-مگه من چیکار کردم؟

عصبی غرید :

 

-دهن منو باز نکنا، من به سرم بزنه دهن تو یکی رو سرویس می‌کنم که به غلط کردن بیوفتی.

ابروهامو بالا دادم و گفتم :

 

-به من چه ربطی داره؟

خیره شد بهم و غرید.

 

-زهر مار و به من چه، اگه تو عین آدم بری و بیای چرا بقیه باید دنبال تو بیوفتن؟

حرصی گفتم :

 

-من که درست میرم و میام، به بقیه هم بگم متاهلم وقتی حلقه ندارم باور نمی‌کنن‌.

 

 

 

عصبی گفت :

 

-باید برم یه حلقه برات بخرم که بهونه نداشته باشی، ببینم بعدِ حلقه کدوم دیوثی باز جرات داره سمتت بیاد.

عصبی گفتم :

 

-چه بی‌ادبی تو.

پیاده شد و گفت :

 

-ادب من همینه، تحصیل و خانواده هم روی ادبم تاثیر نداره.

سری تکون دادم، در رو بست و رفت.

نیم ساعتی طول کشید کلافه دستم رو سمت پخش ماشین بردم و روشنش کردم.

نگاهم به بیرون خورد که دیدم داره دم در آزمایشگاه با یه مرد حرف می‌زنه.

بعد از چند دقیقه دست دادن و خداحافظی کردن.

وقتی هَویرات توی ماشین نشست سوالی پرسیدم :

 

-چی بود؟

نگاهی بهم انداخت و لب زد :

 

-چی می‌خوای باشه؟

شونه‌ای بالا انداختم و ادامه داد :

 

-منفی بود.

نفس حبس شده‌ام رو بیرون و زمزمه کردم :

 

-گفتم که منفیه.

همراه با مکث در ادامه گفتم :

 

-خونه میریم؟

ماشین رو روشن کرد و جواب داد :

 

-آره، می‌رسی چیزی درست کنی؟

کمی فکر کردم و گفتم :

 

-تخم مرغ؟

شونه‌ای بالا انداخت و زمزمه کرد :

 

-برای تنوع خوبه.

سری تکون دادم.

مسیرمون سمت خونه نبود برای همین باز پرسیدم :

 

-خونه نمی‌ریم؟ درست فهمیدم؟

ابروهاشو بالا انداخت و جواب داد :

 

-نه خوشم اومد ذهنت برخلاف زبونت کار می‌کنه.

ذهنم بر خلاف زبونم کار می‌کرد؟

حرفاش ضد و نقیض بود.

نگاه گیجم رو که دید با شوخی گفت :

 

-مغز فندقی به ذهنت فشار نیار.

سمتش چرخیدم و با اخم پرسیدم :

 

-الان مسخره کردی؟

نیم نگاهی بهم کرد و گفت :

 

-نمی‌دونم خودت چی فکر می‌کنی؟

کمی فکر کردم برای جواب دادنم، می‌خواستم درست ترین حرف رو بزنم.

 

-من دوست ندارم کسی مسخره‌ام کنه یا بهم تیکه بندازه هر کسی توی زندگیش یه شخصیتی داره.

تا اومد جواب بده موبایلش زنگ خورد.

از جیبش بیرون آورد و تماس رو وصل کرد.

 

-الو؟

 

-……

چشم هاش بست و گفت :

 

-خوبم، کارت رو بگو.

 

-…..

-آیدا سرم درد می‌کنه، تو رو خدا طفره نرو یه کلام بگو چی می‌خوای؟

 

-……

-باشه بمون ناهار بخورم بیام، یا برو خونه.

نمی‌دونم چی گفت که هَویرات عصبی شد و بلند غرید :

 

-کدوم بی‌شعوری به تو آدرس خونه‌ی منو داده؟ بیای خونم چه غلطی کنی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ثنا
ثنا
1 سال قبل

سی و نه تا پارت گذشته هنوز هیچ اتفاقی نیوفتاده اه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x