رمان مروا پارت ۳۶

4.6
(31)

 

 

 

بعد از خوردن غذا هامون هَویرات حساب کرد و با هم بیرون اومدیم.

غر زدم.

 

-شلوغ بود.

صدای سرد هَویرات اومد.

 

-جای خوب شلوغ هم هست.

سکوت کردم.

ماشین رو روشن کرد و سمت خونه روند.

 

-قرار بود جایی بریم؟

لب گزیدم و گفتم :

 

-قرار بود آزمایشگاه بریم.

کمی فکر کرد و گفت :

 

-آهان، باشه بعد از ظهر می‌ریم.

گوشیم رو بیرون آوردم و همون‌طور که باهاش مشغول بودم گفتم :

 

-سر کار بودی یا دادگاه؟

فقط یک کلمه گفت :

 

-سر کار.

کنجکاو بودم ببینم به محمد چی گفته.

 

-اووم راستی…

توی ترافیک گیر کردیم.

 

-چی به این پسره گفتی؟

نیم نگاهی بهم کرد و گفت :

 

-می‌دونستم طاقت نمیاری.

متعجب بهش خیره شدم و گفتم :

 

-طاقت چی رو؟

نیشخندی زد و گفت :

 

-همین فضول بازی هات.

زدم به بی‌خیالی و گفتم :

 

-محض کنجکاویه…

برای اینکه عصبیش کنم ادامه دادم.

 

-باهام قرار گذاشت.

بی‌تفاوت گفت :

 

-خب که چی؟

با ناراحتی گفتم :

 

-فکر کردم شاید برات مهم باشه.

دستی بین موهاش کشید و گفت :

 

-نه برام مهم نیست. زنم که نیستی نگران رفت و آمدت باشم.

پوزخندی زدم و گفتم :

 

-خداروشکر که برات مهم نیست، چون می‌خوام هر روز باهاش بیرون برم.

نگاه تیزش رو بهم دوخت بی‌خیال چشم به موبایل دوختم و کمی اینستاگرام چرخ زدم.

وقتی به خونه رسیدیم هَویرات رفت حموم دوش بگیره، منم لباس هام رو عوض کردم و جلوی تلویزیون نشستم.

 

-چی تو این و گوشیته ولش نمی‌کنی.

به عقب برگشتم و گفتم :

 

-حوصله‌ام سر میره خب، کاری هم ندارم باز تو سر کار میری حوصله‌ات سر نمیره.

از موهاش آب می‌چکید.

 

-همچین میگی سر کار انگار چیکار می‌کنم حوصله منم گاهی سر میره.

کنارم نشست و کنترل رو برداشت و شبکه سه زد.

با دیدن فوتبال اخمی کردم و گفتم :

 

-فوتبال هم سرگرمی شد؟

 

 

زد روی شونه‌ام و گفت :

 

-نق نزن، بهتر از فیلم های آب دوغ خیاری تو هست، پاشو برو تخمه بیار بخوریم.

 

-آب دوغ خیاری چیه؟ فیلم به اون خوبی.

نگاهی بهم کرد و گفت :

 

-بهت گفته بودم زیادی حرف می‌زنی؟

با حرص گفتم :

 

-بهت گفته بودم زیادی پر رو هستی؟

قهقه‌ای زد و روی پام زد.

 

-پاشو مزه نریز کوچولو.

چشمام رو چپ کردم و بلند شدم.

بعد از برداشت تخمه از آشپزخونه خارج شدم و کنار هَویرات نشستم.

کمی تخمه برداشتم و ظرف رو به هَویرات دادم.

 

-استقلالی یا پرسپولیس؟

نگاهی بهش کردم و گفتم :

 

-استقلال.

نگاهی بهم کرد و گفت :

 

-خوبه، حالا ببین چطور می‌بازید.

با اعتماد به نفس گفتم :

 

-جوجه رو آخر پاییز می‌شمارن.

خندید و ابرویی بالا انداخت.

این مرد زیادی مهربون و خوش خنده شده بود.

 

-زرشک.

بعد از گذشت یک ساعت و چهل دقیقه بالاخره پرسپولیس برد.

هَویرات بهم خیره شد و گفت :

 

-چطوری جون دل؟

دستی بین موهاش کشید و گفت :

 

-یه سری ها می‌گفتن جوجه رو آخر پاییز می‌شمارن زبونشون رو موش خورده؟

به تلافی از پوست تخمه هایی به سمتم پرت می‌کرد ظرف پر از پوست تخمه رو با حرص خواستم بردارم که فهمید، به سرعت دستش رو روی دستم گذاشت و با خباثت گفت :

 

-یه باخته عزیزم به دل نگیر، باخت نشونه پیروزی هست.

با اون دستم مچش رو گرفتم و فشاری دادم.

 

-دستم رو ول کن تا نشونت بدم.

خندید و گفت :

 

-چی رو می‌خوای نشونم بدی؟

با جیغ گفتم :

 

-خیلی بی‌ادبی.

خندید و گفت :

 

-آخ، ببین خودت منحرفی کوچولو من که چیزِ بدی نگفتم.

حرصی شدم، بلند شدم و سمت اتاق رفتم.

 

-آماده شو یه سر آزمایشگاه بریم.

 

 

بعد از دادن آزمایش بیرون اومدیم.

با خجالت گفتم :

 

-نیاز به آزمایش نبود من خودم می‌دونم باردار نیستم.

نگاهی بهم کرد و گفت :

 

-از کجا مطمئنی؟

لب گزیدم و گفتم :

 

-خب… لابد تست دادم.

ریز شده نگاهم کرد و گفت :

 

-بیبی چک استفاده کردی؟

از خجالت سرخ شدم.

 

-بیبی چک گاهی تستش اشتباه در میاد، نمیشه بهش صد در صد اعتماد کرد.

شونه‌ای بالا انداخت و به راهش ادامه داد.

 

-حالا که چیزی نشده برای اطمینان بیشتر آزمایش دادی.

پشت سرش به راه افتادم.

با دیدن پارک بازوش رو گرفتم و با شوق گفتم :

 

-بریم توی اون پارکه قدم بزنیم؟

پوزخندی زد و گفت :

 

-از این حرکت عاشقانه ها؟

چیزی نگفتم، بازوم رو گرفت و سمت پارکه کشید.

نیشم باز شد و ذوق کردم.

درسته بد اخلاقه اما مهربون هم هست.

روی نیمکتی نشستیم.

جدی گفت :

 

-هنوز بهم دلیل کابوس هات رو نگفتی.

کمی سمتش چرخیدم.

 

-تو هم هنوز بهم دلیل جدا شدن از خانواده‌ات رو نگفتی.

اخمی کرد و گفت :

 

-مربوط به گذشته‌اس ربطی به تو نداره.

با ترس گفتم :

 

-جواب سوالتو خودت دادی.

کمی فکر کرد با فهمیدن معنی جمله‌ام اخمی کرد و روش رو برگردوند.

منم‌ غرق تماشای بچه ها بودم.

با شنیدن صدایی ترسیده هینی کشیدم.

 

-خانوم؟

نگاهی به پسر بچه کردم و با لبخند گفتم :

 

-جانم؟

نگاهی به هَویراتِ اخمو کرد و گفت :

 

-قهرید با هم؟

هَویرات اخمو برگشت و گفت :

 

-بچه جان برو پیش مامان بابات.

پسر بچه سمت هَویرات رفت و اشاره کرد هَویرات جلو بره.

هَویرات هم به جلو خم شد، پسر بچه روی پنجه‌ی پاهاش بلند شد و چیزی در گوش هَویرات گفت.

هَویرات بلند خندید و گفت :

 

-کی اینا رو بهت یاد داده وروجک؟

پسر بچه با غرور دستش رو به کمرش زد و گفت :

 

-بابام هر وقت مامانم قهر کنه براش گل و بادکنک می‌خره.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x