رمان مروا پارت ۴۱

4
(28)

 

 

 

 

 

روی کاناپه نشستم و سعی کردم به گذشته فکر نکنم.

گذشته‌ای که سیاهی جلوش زانو می‌زد.

به خودم که اومدم دیدم چند ساعت گذشته و من توی فکرِ گذشته‌ام.

نیاز داشتم کسی کنارم باشه که بتونم بهش تکیه کنم و راز های زندگیم رو بهش بگم، اشک هام رو با پشت دست پاک کردم.

شاید حموم می‌تونست حال روحیم رو بهتر کنه برای همین بلند شد و وارد حموم شدم.

زیر دوش قرار گرفتم و هق هقم بلند شد.

کاش هیچ وقت سکوت نمی‌کردم، سکوتم باعث شده بود قدرت بهش بده. بخاطر ترس از آبرو بود که خفه خون گرفته بودم؟ حتما بود. ‌

بعد از شستن خودم حوله‌ام رو پوشیدم و بیرون اومدم.

دیگه دوست نداشتم توی این خونه تنها باشم.

بعد از پوشیدن لباس هام کلید رو برداشتم و از خونه بیرون زدم.

به هَویرات پیام دادم که کمی پیاده روی از خونه بیرون زدم…

توی گذشته بودم و از اطرافم غافل شده بودم.

با کشیده شدن بازوم از دوران بچگیم فاصله گرفتم و به دنیای حال برگشتم.

نگاهم روی صورت خانومی که بازوم رو گرفته بود خیره موند.

 

-دخترم معلومه پریشونی و گرفتاری توی زندگیت داری بیا یه فال برات بگیرم.

لبخندی به زن زدم و زمزمه کردم :

 

-نیاز ندارم خانوم، شرمنده.

دستم رو کشید و با ناراحتی لب گزید.

 

-اذیت نکن دیگه دخترم، بیا روی نیمکت بشین تا فال ازت بگیرم.

در کمال ادب دستم رو کشیدم و گفتم :

 

-واقعا به فال نیاز ندارم. در ضمن من به فال اعتقادی ندارم.

به راه افتادم که پشت سرم قدم تند کرد

 

-دخترم فال که خوبه ، تازه امام ها هم به فال اعتقاد داشتند.

ایستادم و کلافه نگاهش کردم.

 

-خانوم من نمی‌خوام ازم فال بگیرید، این همه آدم برید از یکی دیگه فال بگیرید.

ناراحت شد و باشه‌ای گفت.

بازوم که دوباره گرفته بود رو رها کرد، به سرعت از کنارش رد شدم و زیر لب گفتم :

 

-عحب آدمایی پیدا میشن…

نگاهی به ساعت کردم، دیر شده بود و کمی دیر تر می‌رسیدم خونه شامم به موقع آماده نبود.

 

 

 

اون سمت خیابون رفتم، راه رفته رو برگشتم.

وقتی رسیدم آسانسور خراب بود، از خستگی نمی‌تونستم دیگه راه برم اما مجبور بودم از پله ها برم.

به در خونه که رسیدم از نفس افتاده بودم، کلید رو از جیبم در آوردم و وارد شدم.

مانتو و شالم رو روی دسته کاناپه رها کردم، سمت آشپزخونه رفتم و لیوان آبی خوردم.

مشغول پختن غذا شدم اما از بی‌حواسی من غذام سوخت.

نیم ساعت دیگه هَویرات می‌اومد و من هیچی به ذهنم نمی‌رسید.

اجاق رو خاموش کردم، خودم رو روی کاناپه رها کردم، چشمام رو بستم و دستم رو روی پیشونیم گذاشتم، دوست داشتم برای چند لحظه‌ هم که شده به دور از هر هیاهویی چشم روی هم بذارم ولی تیک تاک ساعت روی اعصابم رژه می‌رفت، کاش می‌تونستم برم پایین بیارمش و محکم به زمین بکوبم.

صدای چرخیدن قفل توی در نشون از این می‌داد که نیم ساعت گذشته و هَویرات اومده.

 

-مُروا خوابی؟ بوی سوختنی میادا.

چشم باز کردم و آروم گفتم :

 

-نه بیدارم، آره سوخت.

ریز شده پرسید :

 

-چرا سوخت؟

روی کاناپه نشستم و جواب دادم.

 

-سوخت دیگه چرا نداره.

دستش رو روی پشتی کاناپه گذاشت و روی صورتم خم شد.

 

-چرا داره خوبم داره، چون تو هیچ وقت غذا نمی‌سوزوندی.

سعی کردم اون رو بپیچونم و برای فرار از جواب دادن به سوالش که به گذشته‌ی من ختم می‌شد بلند شدم و پرسیدم :

 

-نودل می‌خوری؟

بازوم رو گرفت و رو به روم قرار گرفت لب هاش رو با زبون تر کرد.

 

-اولا از تنها چیزی که متنفرم نودله، دوما چرا می‌پیچونی؟ و باید بدونی از این که یکی احمق فرضم کنه و من رو بپیچونه بدم میاد، سوما نیاز نیست چیزی بپزی غذا سفارش میدم بیارن.

سکوت کردم.

کلافه دستی به موهاش کشید و گفت :

 

-چند روزیه حواسم بهت هست، کلا حواست اینجا نیست انگار جسمت اینجاست روحت یه جای دیگه، فکر نکن با طفره رفتن می تونی جواب سوال من و ندی.

 

اخمی کرد و گوشی را در دست گرفت و از رستوران غذا سفارش داد.

زل زد بهم و لب زد :

 

-حرف دومی من جواب داشت، منتظر جواب سوالم هستم.

باید فکر می‌کردم و مغزم رو به کار مینداختم، چند لحظه فکر کردم و زمزمه کردم :

 

-یهو حواسم پرت شد غذام سوخت.

 

 

کنارم نشست و در حالی که لپم رو می‌کشید گفت :

 

-چطوری گوگولی؟ برای چی بیرون رفتی؟!

اخمی کردم و دستم رو روی دستش گذاشتم، چشم غره‌ای به صورتِ جذابش رفتم.

 

-مردم میرن بیرون چیکار کنن؟ میرن هوا خوری منم رفتم هوایی تازه کنم.

تیکه مویی از کنار موهام جدا کرد، حینی که دور انگشتش می‌پیچید، چشم‌هاش ریز شدن و جز به جز صورتم رو رصد کرد.

 

-چطور بود؟

متعجب چشم هام گرد شد و پرسیدم.

 

-کی؟

نیشخندی به چهره ام زد و گفت :

 

-کی نه و چی، هوا رو میگم، مگه هوا خوری نرفته بودی؟

تازه دو هزاریم افتاد که قصد زیر زبونی کشیدن رو داره الحق والانصاف کارش رو بلد بود و خوب می‌دونست از چه دری وارد بشه تا ناخودآگاه و ناخواسته، این خودت باشی که خودت رو لو بدی.

ابرویی بالا انداختم و گفتم :

 

-چه جالب! داری ازم حرف می‌کشی؟

موهام رو ول کرد و بلند شد.

چهره‌اش جدی شد.

 

-حرف بزنیم؟

خیره نگاهش کردم، چیزی توی دلم تکون خورد، آروم و با کلافگی جواب دادم.

 

-حرف بزنیم‌‌…

لبخندی زد و روی صورتم خم شد.

 

-آفرین فندقک.

تک خنده‌ای کردم و گفتم :

 

-فندقک؟

اونم خندید و گفت :

 

-از بس که ریزی فندق.

از سر تا پام رو نگاه کرد و با شیطنت گفت :

 

-مبارکت باشه.

از چی حرف می‌زد؟

ایستادم و نگاهی به اطراف کردم، حتما برام کادو خریده بود.

نزدیکش شدم و گفتم :

 

-تبریک برای چی؟

دستش روی شونه‌ام نشست و نوازشی کرد.

 

-برای اسم جدیدت دیگه، فندقک.

اخمی کردم و حرصی در صورتی که قرمز شده بود دهن باز کردم.

 

-اسکلم کردی؟

خندید و دورم چرخی زد.

باز سینه به سینه‌ام ایستاد و با صدایی که هنوز آثار خنده توی اون موج می‌زد جواب داد.

 

-ای بابا مگه نیستی؟ شک داشتی؟

سمت اتاقمون رفتم خواستم فحش بدم اما حرفی نزدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x