رمان آهو ونیما پارت ۸۰11 ماه پیش۳ دیدگاه نگاه گیجش را روی خودم احساس کردم. باز هم اجازه ندادم سؤالی بپرسد. باز هم زبانم را روی لبانم کشیدم. نگاهم را به چشمانش دوختم. – ببینید… من می…
رمان آهو ونیما پارت ۷۹11 ماه پیش۲ دیدگاه به نظر می آمد نیما بیش تر از من تلاش برای حفظ ظاهر می کند! با شنیدن صدای گریه ی آوا از فکر بیرون آمدم و لباس هایم…
رمان آهو ونیما پارت ۷۸11 ماه پیش۴ دیدگاه آن روز منحوس را خوب به یاد دارم… مثل همیشه اولش خوب بود… نیما من را روی صندلی کناری اش نشانده بود و متقاضیان یکی یکی می آمدند.…
رمان آهو ونیما پارت ۷۷11 ماه پیش۱ دیدگاه – ببین عزیزم… من اون آقا رو از نزدیک ندیدم و با تعریف های تو هم نمی تونم کاملا تشخیص بدم که چجور آدمیه… تمام امیدم به یکباره…
رمان آهو ونیما پارت ۷۶11 ماه پیشبدون دیدگاه با وجود آنکه از نبود حامد در پرواز مطمئن شده بودم، اما خب این مسئله باعث نمیشد در تهران هم اطرافم را از نظر نگذرانم! می ترسیدم حامد…
رمان آهو ونیما پارت ۷۴11 ماه پیش۱ دیدگاه به زور ادای خندیدن از خودم درآوردم. – نگو که حسودیت شده! چند ثانیه در سکوت و به طرز عجیبی نگاهم کرد. در آخر سر تکان داد. –…
رمان آهو ونیما پارت ۷۵11 ماه پیش۲ دیدگاه جوابی نداشتم که به نیما دهم. هیچ فکری درباره ی یک ثانیه ی بعدم نداشتم، چه برسد به آنکه به بودنم در ایران فکر کنم. – آهو؟!…
رمان آهو ونیما پارت ۷۳12 ماه پیش۳ دیدگاه لحنم هم آنقدر مصمم بود که نیما کوتاه آمد. – باشه! باشه! دستم را گرفت و هر دو از مطب خارج شدیم. با دیدن خیابان و ماشین نفس…
رمان آهو ونیما پارت ۷۲12 ماه پیش۲ دیدگاه کمی نگاهش کردم. تفاوتی میانشان پیدا نکردم… حتی اگر شخص مقابلم یک مشاور بود و نیما هم با من داخل اتاق بود، باز هم نمی دانستم چه چیزی…
رمان آهو ونیما پارت ۷۱12 ماه پیش۳ دیدگاه نمی دانم حرف زدن مهری جان و نیما چقدر طول کشید، اما امیدوار بودم حرف هایشان بتواند به عوض شدن حال من کمک کند. با آن…
رمان آهو ونیما پارت ۷۰12 ماه پیش۲ دیدگاه این نگرانی باعث شده بود مهری جان از کلید خانه مان که بعد از زایمانم برای مواقعی که احیانا من نمی توانستم در را باز…
رمان آهو ونیما پارت۶۹12 ماه پیشبدون دیدگاه از آنجایی که من از حمام دادن بچه می ترسیدم و از طرف دیگر هم با وجود درد جسمانی ام نمی توانستم کاری انجام دهم، قرار…
رمان آهو ونیما پارت ۶۸12 ماه پیش۳ دیدگاه دیگر بودن نیما در کنارم آرامم نمی کرد. دلم می خواست زودتر برود. هیچ حرفی راجع به آنکه اگر تابش نبود، به احتمال زیاد تاریخ زایمانم…
رمان آهو ونیما پارت ۶۷1 سال پیشبدون دیدگاه هرچند که نیما بود و اگر این را نمی گفت، کمی مشکوک به نظر نمی رسید. – دوست دختر که داری! نیما تنها نگاهم کرد. – این…
رمان آهو ونیما پارت ۶۶1 سال پیشبدون دیدگاه با این حال نیما تکانی نخورد و من هم که هیچ تلاشی برای نگه داشتن بچه در آغوشم نمی کردم، مهری جان با دستانش دهان بچه…