رمان آهو ونیما پارت899 ماه پیش۱ دیدگاهمهری جان در ابتدا تصور کرده بود که من قبلا ازدواج کرده ام… اما حامد آنقدر گفته بود و گفته بود که بالاخره مهری جان همه چیز را فهمیده بود……
رمان آهو ونیما پارت۸۸9 ماه پیش۳ دیدگاه#part353 تقریبا در زمانی که به کل ماجرای مربوط به حامد و آن شب را فراموش کرده بودم، حرف های جدیدی به گوشم رسید… حرف هایی که وجود لعنتی کمرنگ…
رمان آهو و نیما پارت ۸۷9 ماه پیش۴ دیدگاهاخم های نیما درهم و دستش هم دور فرمان فشرده شد. – یعنی چی؟ احساس می کردم هر لحظه ممکن است قلبم از داخل دهانم بیرون بیاید! – ولی دکتر…
رمان آهو ونیما پارت ۸۹12 ماه پیش۴ دیدگاه نیما با حواسپرتی پرسید: چی اینجاست؟! با سرم به آرامی به سمتی که حامد ایستاده بود اشاره کردم. نیما با دیدن حامد پلک هایش را محکم بست. – این…
رمان آهو ونیما پارت ۸۸1 سال پیش۳ دیدگاه – وای آهو! بس کن! انقدر “چیکار کنم چیکار کنم” نگو! صدای نیما زیاد هم بلند نبود، اما باعث شد صورتم در یک لحظه خیس از اشک شود. –…
رمان آهو ونیما پارت ۸۷1 سال پیش۸ دیدگاه اخم های نیما درهم و دستش هم دور فرمان فشرده شد. – یعنی چی؟ احساس می کردم هر لحظه ممکن است قلبم از داخل دهانم بیرون بیاید!…
رمان آهو ونیما پارت ۸۶1 سال پیش۴ دیدگاه نیما از جا بلند شد. بی هدف در خانه قدم میزد. صورتش سرخ شده بود. هر دو خوب می دانستیم که یادآوری آن شب چقدر زجرآور است. کاش زمین…
رمان آهو ونیما پارت ۸۵1 سال پیش۱ دیدگاه من که آن همه مدت سکوت و خودخوری کرده بودم… می مردم اگر به روانشناس حرفی نمی زدم؟! آیا ماجرای روانشناس قبلی برایم درس عبرت نشده بود؟! این…
رمان آهو ونیما پارت ۸۴1 سال پیش۱ دیدگاه نیما به سمت حامد حمله ور شد… آنقدر با سرعت به سمتش رفت که حلقه ی دستان من دور بازویش بدون خواست خودم باز شد و اگر ماشین پشت…
رمان آهو ونیما پارت ۸۳1 سال پیش۱ دیدگاه – آوا اینجا بستری شده و ما داریم میریم خونه؟! هیچ معلوم هست تو داری چیکار می کنی نیما؟! اصلا دلت میاد این کار رو بکنی؟! نیما بدون…
رمان آهو ونیما پارت ۸۲1 سال پیش۱ دیدگاه من چطور باید از نیما دل می کندم؟! یعنی راه دیگری وجود نداشت که حامد دست بردارد؟! قضیه ی آوا را باید چکار می کردم؟! چگونه باید می…
رمان آهو ونیما پارت ۸۱1 سال پیش۱ دیدگاه حامد لبخند مرموزی زد. – می خواما، اما نمیشه! – یه کاری کن که بشه! گوشه ی چشمانش چین خورد. – اما خود تو هم که نتونستی عزیزم! سؤالی…
رمان آهو ونیما پارت ۸۰1 سال پیش۳ دیدگاه نگاه گیجش را روی خودم احساس کردم. باز هم اجازه ندادم سؤالی بپرسد. باز هم زبانم را روی لبانم کشیدم. نگاهم را به چشمانش دوختم. – ببینید… من می…
رمان آهو ونیما پارت ۷۹1 سال پیش۲ دیدگاه به نظر می آمد نیما بیش تر از من تلاش برای حفظ ظاهر می کند! با شنیدن صدای گریه ی آوا از فکر بیرون آمدم و لباس هایم…
رمان آهو ونیما پارت ۷۸1 سال پیش۴ دیدگاه آن روز منحوس را خوب به یاد دارم… مثل همیشه اولش خوب بود… نیما من را روی صندلی کناری اش نشانده بود و متقاضیان یکی یکی می آمدند.…