رمان آهو ونیما پارت۸۸

4.3
(60)

#part353
تقریبا در زمانی که به کل ماجرای مربوط به حامد و آن شب را فراموش کرده بودم، حرف های جدیدی به گوشم رسید…
حرف هایی که وجود لعنتی کمرنگ شده ی حامد را برایم زنده کرد…
آن روز را خوب به یاد دارم…
قرار بود دکتر موضوع مهمی را با ما در میان بگذارد…
نیما مثل همیشه می خواست من در سالن بیمارستان همراه مهری جان پشت در بسته بنشینم…
اما من که حاضر نبودم نیما از حقیقت، تنها قسمت هایی را که خودش صلاح می داند بگوید، اصرار کردم که اجازه دهد من هم داخل اتاق باشم…
نیما راضی نمیشد…
هرچند که اجازه گرفتن از او سخت تر از هر کاری بود، اما آنقدر اصرار کردم که بالاخره به یک شرط کوچک راضی شد…
اینکه دکتر هر حرفی که زد حق ندارم گریه و زاری راه بیندازم…
من هم که نگران آوا بودم، خیلی راحت این شرط را قبول کردم…
اصلا لعنت به من و اصرارهایم!
شاید اگر آن روز من بخاطر فهمیدن حقیقت پافشاری نمی کردم و کنار مهری جان در سالن می ماندم، هیچگاه مهری جان هم به طور دقیق از بیماری آوا اطلاع پیدا نمی کرد و به بدترین راز زندگی من پی نمی برد!

دکتر درباره ی بیماری آوا می گفت این نوع بیماری معمولا ارثی است و مهری جان می گفت ما در خانواده مان چنین مریضی ای نداشتیم!
نگاهش روی من بود و از من می پرسید آیا در خانواده ی من چنین چیزی بوده است؟!
و من زیر نگاه های سنگین بقیه درحالیکه کاملا یادم بود خواهر حامد در بچگی بخاطر مریضی خاصی فوت کرده است، جواب دادم: نه!
نیما هم انگار فهمیده بود ماجرایی در کار است که بحث را عوض کرد.
– حالا برای درمانش چیکار باید بکنیم؟ چه راه حلی هست؟!
دکتر هم از این سؤال نیما استقبال کرد و شروع کرد به حرف زدن.
هرچند که من دیگر متوجهشان نبودم…
باز هم ردپای حامد لعنتی در زندگی ام پیدا شده بود…
من با وجود منحوس او که در همه جای زندگی ام سایه افکنده بود چه کار باید می کردم؟!
از حرف های دکتر تنها این را فهمیدم که گفت پیوند مغز استخوان یکی از راه های مناسب درمان برای آوا است…
و مهری جانی که بلافاصله گفت نیما آماده ی پیوند است!
عجله ی مهری جان بخاطر علاقه اش به آوا و نگرانی اش از بابت او بود…
اما خود این نگرانی مرا نگران می کرد!

#part355
جواب دکتر راجع به این نظر مهری جان توانست دلگرمم کند.
– نمیشه گفت پدر یا مادر بیمار برای پیوند مناسب تره… باید آزمایش های لازم انجام بشه!
مشخص بود که مهری جان می خواهد راجع به زمان آزمایش و نحوه ی آزمایش سؤال بپرسد، اما “ببخشید من باید آماده شم برای عمل” گفتن دکتر مانع از آن شد که مهری جان چیزی بپرسد.
با تشکر از دکتر از اتاقش خارج شدیم.
با اصرارهای آقا جهان مبنی بر آنکه وجود ما در بیمارستان تاثیری در حال آوا ندارد و برای استراحت بهتر است به خانه رویم، بالاخره بعد از چند روز از بیمارستان خارج شدیم.
هنوز در محوطه ی بیمارستان بودیم و روی پله ها ایستاده بودیم که نگاهم با نگاه حامد که با فاصله از ما، در آن طرف بیمارستان درحالیکه به دیوار تکیه داده و ایستاده بود، یکی شد.
تمام وجودم یخ بست و نفهمیدم چگونه و کی از مهری جان و آقا جهان خداحافظی کردیم.
سوار ماشین که شدیم نیما منتظر ماند مهری جان اول از بیمارستان خارج شود.  
و من که ترس تمام وجودم را گرفته بود، بدون هیچ مقدمه ای گفتم: اینجاست!
صدایم آنقدر آرام بود که نیما متوجهش نشد.
نگاهم کرد.
– چی؟!
به چشمانش خیره شدم.
– اینجاست!

نیما با حواسپرتی پرسید: چی اینجاست؟!
با سرم به آرامی به سمتی که حامد ایستاده بود اشاره کردم.
نیما با دیدن حامد پلک هایش را محکم بست.
– این اینجا چه غلطی می کنه؟!
دستانش دور فرمان مشت شد.
– پدر آوا منم و اون هیچ غلطی نمی تونه بکنه!
چشمانش را باز کرد.
– الان حوصله ی حرف زدن باهاش رو ندارم. می خواد زر بزنه.
ماشین را روشن کرد.
– بهتره بریم، الان دوباره مامان زنگ می زنه.
درحالیکه از در اصلی بیمارستان خارج می شدیم، گفتم: اگه… اگه…
– اگه چی؟!
نمی دانستم چگونه درمورد رابطه ی حامد با آوا حرف بزنم.
نیما دوباره گفت: بگو آهو!
نفس عمیقی کشیدم.
برای آنکه بتوانم راحت تر حرف بزنم، نگاهم را به بیرون دوختم.
– اون… اون پدر واقعی آواست… اگه بره و تو بیمارستان حرفی بزنه…
نیما حرفم را قطع کرد.
– اون هیچ غلطی نمی تونه بکنه.
نیما عصبانی بود، با این حال نتوانستم سکوت کنم.
– اون بیمارستان بود… می ترسم…

نیما پوزخند زد.
– اگه بخواد بره تو بیمارستان و یه زری بزنه، کاری می کنم بفرستنش گوشه ی تیمارستان! بشینه به ریش خودش بخنده!
لبم را جویدم.
می دانستم حرف هایم برای نیما خوشایند نیست…
هرچند که خودم هم از به زبان آوردنشان خوشم نمی آمد…
اما خب حقیقت بود…
حقیقتی که تلخی اش بی حد و اندازه بود… 
کمی فکرم را جمع و جور کردم تا ببینم چگونه حرف بزنم تا باعث آزار نیما نشود…
مسلما به صورت مستقیم که نمی توانستم بار دیگر بهش بگویم “تو پدر آوا نیستی.”
در نهایت گفتم: من می ترسم یه کاری کنه که آزمایش DNA بگیرن!
نیما عکس العمل خاصی از خودش نشان نداد و من جرات به خرج دادم و حرفم را ادامه دادم.
– من از نتیجه ی آزمایش DNA می ترسم!
صدای نفس پر حرص نیما به گوشم رسید.
– مگه بچه بازیه؟! اسم من و تو به عنوان پدر و مادر آوا تو شناسنامه شه. هر کاری که بخوان بکنن، هر آزمایشی که بخوان از آوا بگیرن، اولش از من و تو اجازه می گیرن، این رو مطمئن باش!
با آنکه هنوز دلم آرام نگرفته بود، اما سرم را تکان دادم و زیر لب گفتم: درسته!
و نیما ادامه داد: کار به آزمایش و این مزخرفات نمی رسه.

#

چند روز دیگر هم به همین منوال گذشت…
چند روزی که باز هم ما بیست و چهار ساعت شبانه روز را در بیمارستان بودیم و حالا حتی به نیما هم اجازه نمی دادند آوا را ببیند.
حامد در کارهایش پیشروی کرده بود و حالا پا به درون بیمارستان گذاشته بود…
زمان هایی که نیما از من دورتر بود، حامد می آمد و از عمد از کنارم می گذشت…
بدترینش هم زمانی بود که من کنار مهری جان بودم و حامد به جای آنکه از پذیرش سؤالی بپرسد، جلوتر و آمد و سر حرف را با من اینطور باز کرد.
– ببخشید خانوم… شما نمی دونید بخش کودکان کدوم طبقه ست؟!
من مات و مبهوت نگاهش می کردم…
و او با تفریح ابروهایش را بالا برد.
سؤالش را دوباره تکرار کرد.
مهری جان که فکر می کرد حال من آنقدر بد است که نمی توانم پاسخی دهم، جواب سؤال حامد را اینطور داد.
– بخش کودکان طبقه ی سومه.
حامد سر تکان داد و تشکر کرد.
و مهری جان که کلا روابط عمومی بالایی داشت، به حرف زدن با حامد ادامه داد.
– شما هم بخش کودکان مریضتون بستریه؟!
حامد سر تکان داد.
– بله!
– بچه تونه؟!

حامد نگاه خاصی به من انداخت.
– بله!
مهری جان سر تکان داد.
– چرا پس نمیرید پیشش؟!
و چشمانش را که ریز کرد، گمان کردم نسبت به من مشکوک شده است.
– نکنه اجازه نمیدن برین پیشش؟!
حامد ابرویی بالا انداخت.
– درواقع خانومم…
با سرفه ای مصلحتی جمله ای را که می خواست بگوید، اینگونه اصلاح کرد.
– همسر سابقم پیش دخترمونه… البته فکر می کنم اجازه نمیدن بره پیشش…
حامد انتظار داشت مهری جان باز هم دنباله ی حرف را بگیرد، اما من که مهری جان را خوب می شناختم، می دانستم که هیچ سؤالی راجع به جدایی و همسر سابقش نمی پرسد.
مهری جان سر تکان داد و برای بچه ی حامد آرزوی سلامتی کرد.
حامد با فکی فشرده شده تشکر کرد و از ما فاصله گرفت.
نیما از این موضوع اطلاعی پیدا نکرد.
شاید اگر من این مسئله را همانند پیدا شدن سروکله اش مقابل بیمارستان همان روز اطلاع می دادم، حامد جرات پیدا نمی کرد بیرون از بیمارستان جلوی مهری جان را بگیرد و با او حرف بزند!

دو روز بعد از آن دیدار مسخره، حامد کار خودش را کرد و مرا به خاک سیاه نشاند.
تا قبل از آن روز گمان می کردم زمانی نمی رسد که اتفاقی بدتر از شب پارتی برایم رقم بخورد…
روزی که فرزندی که برای به دنیا آوردنش آن همه تردید داشتم، برای همیشه ترکم کند و به ترس های من از آزمایشی که در تمام عمرم تنها اسمش را شنیده بودم پایان ببخشد…
روزی که همزمان با مرگ فرزندم که هنوز یک سالش هم نشده بود، راز زندگی ام هم فاش شود…
آبرویم مقابل زن و مردی برود که بیش تر از آنکه مادرشوهر و پدرشوهر بودند، نقش مادر و پدر در زندگی ام داشتند…
آن روز من و نیما در بیمارستان بودیم…
آقا جهان بخاطر سردردش در خانه شان بود و مهری جان رفته بود تا به او سر بزند.
زمانی که مهری جان به بیمارستان برگشته بود، حامد مقابل راهش بیرون بیمارستان سبز شده بود…
از او خواسته بود تا چند دقیقه ای را با هم حرف بزنند…
مهری جان هم که گمان کرده بود حرف های حامد راجع به بچه و بیماری اش است، از روی احساس انسان دوستانه قبول کرده بود…
حامد گفته بود مادر بچه اش من هستم…
مهری جان آنقدر شوکه شده بود که ماجرای پارتی و دستگیری را فراموش کرده بود…
حتی رفتار پدر و مادرم را هم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 60

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
2 ماه قبل

خییییییلی لطف میکنی قاصدک جونم به خاطر این که اینو نیمه کاره نزاشتی.ممنونم.😘دست نویسنده هم درد نکنه که کوتاه اومد☺😍

خواننده رمان
2 ماه قبل

حامد عوضی کار خودشو کرد 

۰ نامدار
2 ماه قبل

وای چقدر دلم برای آهو سوخت هم آبروش رفت هم بچه اش هم که دیگه حمایت پدر و مادر نیما رو نداره چقدر بد😭

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x