رمان آهو ونیما پارت ۸۳

4.4
(62)

 

 

– آوا اینجا بستری شده و ما داریم میریم خونه؟! هیچ معلوم هست تو داری چیکار می کنی نیما؟! اصلا دلت میاد این کار رو بکنی؟!

نیما بدون آنکه نیم نگاهی به من بیندازد، نفسش را با ناراحتی بیرون فرستاد.

– من می دونم دارم چیکار می کنم آهو! تو نگران نباش!

پلک هایم را محکم روی هم فشار دادم.

– من اصلا نگران تو نیستم نیما!

نیما در نهایت آرامش سر تکان داد.

– خوبه!

دندان هایم را از عصبانیت روی هم فشردم.

– خوبه؟! کجای وضعیت الان ما خوبه دقیقا که تو با آرامش حرف می زنی؟!

نیما تنها نگاهم کرد.

– تو می تونی بری خونه، اما من می خوام پیش آوا بمونم!

سرعت رانندگی نیما نسبتا بالا بود.

نگاهم به در ماشین کشیده شد.

آنقدر از زندگی بیزار بودم که از مرگ هراسی نداشته باشم…

قبل از آنکه بخواهم در را باز کنم و خودم را به بیرون پرتاب کنم، نیما قفل مرکزی را زد.

– من همه ی رفتارهات رو از برم آهو!

دست مشت شده ام را چند بار پشت سر هم به در ماشین کوبیدم.

به هق هق افتادم.

 

 

– بگو آوا چش شده؟!

نیما بدون آنکه نگاهی به من بیندازد، جواب داد: خوب میشه!

احساس کردم خود نیما به حرفی که زد زیاد هم باور نداشت…

– مگه چش شده؟!

– هیچی!

صدای دادم به هوا رفت.

– بخاطر هیچی بستریش کردن؟!

نیما باز هم جواب سر بالا داد.

– خودت که می دونی آهو… همین که پات به بیمارستان برسه، دکترها رو که می شناسی… بخاطر یه چیز ساده میگن باید بستری بشی!

می دانستم که نیما این حرف ها را می زند تا سر مرا گرم کند.

– الآن من دقیقا می خوام بدونم که اون چیز ساده چیه نیما!

نیما نفس عمیقی کشید.

– بگو نیما!

– من که از حرف های قلمبه سلمبه ی دکترها سر درنمیارم آهو!

چشمانم ریز شد.

– خودت گفتی یه چیز ساده؟!

نیما به زور لبخند زد.

– خب… خب…

– خب؟!

این را با صدای نسبتا بلندی گفتم.

 

 

نیما این بار با بیچارگی نگاهم کرد.

– آهو یکی دیگه از رفتارهای عجیب دکترها دقیقا همینه…

منتظر نگاهش کردم.

– همین که… همین که می خوان از یه چیز کوچیک کوه بسازن…

نیما می خواست چه چیزی بگوید؟!

– منظورت چیه؟!

نیما برای لحظه ای نگاهش را از روبرو گرفت و به صورتم دوخت.

– چی میگن…

“آهان” بلندی گفت که باعث شد از جا بپرم.

– آهان… منظورم این بود که می خوان از کاه کوه بسازن…

با تمام شدن حرفش خشم سر تا سر وجودم را گرفت…

مرا دست انداخته بود؟!

مرا که منتظر بودم حقیقت را بشنوم؟!

نیما نگاهی به صورت و بعد نگاهی به لباس هایم انداخت.

– دکمه هات رو جا به جا بستی!

سکوت کردم…

و او این بار نگاهی به شلوارم انداخت…

– اگه رنگ شلوارت سفید و صورتی بود، بیشتر به شالت میومد…

این چرت و پرت ها را بی ربط می گفت تا مقدمه چینی کند؟!

 

 

– یا اگه رنگ شالت…

حرف نیما را قطع کردم.

– برو سر اصل مطلب نیما!

– سر اصل مطلب؟!

پلک هایم را به نشان تایید حرف هایش روی هم فشردم.

– آره… تو می خوای کم کم بگی چی شده… اما… اما با این کارت انگار داری ذره ذره جون من رو می گیری نیما!

لحظاتی به سکوت گذشت…

سرعت رانندگی نیما هم کمتر شده بود…

پلک هایم را که باز کردم به سر خیابانی که به مجتمع منتهی میشد رسیده بودیم…

بعد از دقایقی نیما ماشین را مقابل مجتمع نگه داشت…

– ببین آهو… بهت میگم، اما به شرط این که جیغ و داد نکنی!

با ترس نگاهش کردم.

– مگه چی شده؟!

نیما نگاهش را دزدید.

– اصلا پیاده شو… بریم خونه تا مفصل برات بگم چی شده…

می دانستم حرفش بهانه ای بیش نیست…

او هیچگاه به طور کامل توضیح نمی داد چه اتفاقی افتاده است…

در چند جمله همه ی چیزهایی را که می خواست بگوید، خلاصه می کرد…

 

 

 

با تمام این ها همراهش از ماشین پیاده شدم.

آنقدر فکر من و نیما درگیر بود که هیچ توجه خاصی به اطرافمان نداشتیم…

و لعنت من که با اصرارهای زیادم باعث شدم نیما قبل از آنکه وارد مجتمع شویم، حقیقت را بگوید…

اما مگر من کف دستم را بو کرده بودم که حامد دقیقا در آنجا انتظارمان را می کشد؟!

منی که پیام هایش را نخوانده پاک کرده بودم، از کجا باید می دانستم او مرا تهدید کرده است در صورتی که جوابش را ندهم دم در خانه مان می آید و همه چیز را می گوید؟!

– ببین آهو… الآن… الآن دارن آوا رو…

نیما مکث کرد.

با ضربان قلبی که بالا رفته بود و نفسی که بالا نمی آمد، نمی توانستم هیچ سؤالی بپرسم…

سرم را تکان دادم.

– دارن آوا رو عمل می کنن!

صدای “چه بلایی سر دخترم آوردین” گفتن حامد مانع از آن شد بتوانم عکس العملی از خودم نشان دهم!

دنیا زیادی بی رحم بود که این بلا را داشت به سر بینوای من می آورد!

نیما به سمت عقب، جایی که حامد ایستاده بود، چرخید…

حامد دوباره حرفش را تکرار کرد.

برای آنکه فرو نریزم به دیوار پشت سرم تکیه دادم…

– قبلا محترمانه بهت گفته بودم گنده تر از دهنت حرف نزنی صدر!

 

 

– صدر؟! تو فکر کردی اینجا دانشگاهه که اینجوری با من حرف می زنی؟!

نیما سر تا پای حامد را با تحقیر از نظر گذراند.

– هر قبرستونی که هستی باش! من هرجوری که دلم بخواد باهات حرف می زنم صدر! این رو خوب تو گوشت فرو کن!

به بازوی نیما چنگ زدم.

نالیدم: لطفا…

حامد دستانم را از نظر گذراند.

پوزخند زد.

– لطفا چی؟! امشب باید تکلیف خیلی چیزها مشخص بشه آهو خانوم!

نیما به یقه ی لباس حامد چنگ زد.

– تو یکی خفه شو! تو فقط خفه شو! تو حق نداری اسم زن من رو به زبونت بیاری!

حامد خندید.

– بیخودی ادای این مردهای متعصب رو درنیار دکی! استاد شایسته ی عزیز! استاد عیاشی! استاد زن بازی و هرزگی!

تمام این حرف ها را درحالی میزد که یقه ی لباسش در دستان نیما بود.

– بازم اینا چیزی نیست که باعث بشه تو بخوای اسم زن من رو به دهن کثیفت بیاری!

باز هم اسم نیما را با عجز صدا کردم…

نمی دانستم چطور باید بگویم نباید اسمی از من در بحثش با حامد بیاورد…

چطور باید می گفتم آخر این بحث برابر است با نابودی زندگیمان؟!

 

 

حامد شمشیر را از رو بسته بود…

تصمیمش جدی بود و هیچ جوره قصد کوتاه آمدن نداشت…

– دقیقا همه چیز به آهو ربط داره!

از طرز نگاه حامد حین گفتن این حرف به خودم لرزیدم…

حلقه ی دستانم دور بازوی نیما تنگ تر شد.

حلقه ی دستان او هم به همان اندازه دور گلوی حامد تنگ تر شد.

از بین دندان های کلیدشده اش غرید.

– گفتم اسم زن من رو به زبونت نیار!

حامد با آنکه کم مانده بود خفه شود، اما همچنان حرف خودش را زد.

– من… من هرجور که… هرجور که دلم بخواد… آهو… آهو رو صدا می کنم… آقا نیما!

و بلافاصله بعد از گفتن این حرف خودش را از دستان نیما آزاد کرد.

نیما فحش رکیکی به زبان آورد که حامد درحالیکه سرفه می کرد با خنده گفت: اِ! این مدل حرف زدن اصلا در شأن شما نیست آقای دکتر!

نالیدم: بریم نیما… لطفا!

حامد نگاهی به من که همچنان به بازوی نیما چنگ زده بودم، انداخت.

لبخند کم کم از روی لبانش پاک شد…

می دانستم طوفان در راه است…

ناخودآگاه خودم را پشت سر نیما پنهان کردم.

– الان آهو به جای تو، باید پشت من پناه می گرفت!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 62

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آن شب 4.4 (14)

بدون دیدگاه
          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو مرتب کنه و براش آشپزی کنه،…

دانلود رمان بومرنگ 3.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم می‌گیرد از خانواده کوچک برادرش جدا…

دانلود رمان نهلان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
6 ماه قبل

خبرت تو این یک سال کجا بودی?😡الان دخترم دخترم میکنی?😡😠😡😠

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x