رمان آهو ونیما پارت89

4.4
(91)

مهری جان در ابتدا تصور کرده بود که من قبلا ازدواج کرده ام…
اما حامد آنقدر گفته بود و گفته بود که بالاخره مهری جان همه چیز را فهمیده بود…
بی کم و کاست…
هیچگاه صورت برافروخته ی مهری جان را از یاد نمی برم…
به گمانم در آن لحظه من در وسط جهنم ایستاده بودم…
زمانی که نیما رفته بود با دکتر حرف بزند و من تنها بودم…
زمانی که یکی از پرستارها تسلیت گفت و از طرف دیگر مهری جان با آن حالتش نزدیکم شد…
در آن لحظه باید نیما در کنارم می بود و من به آغوشش پناه می بردم یا حداقل روی زمین می نشستم و برای فرزندی که ترکم کرده بود می گریستم، اما به جای تمام این ها مهری جان نزدیکم شد…
یقه ام را گرفت و مرا “زنیکه ی بی حیا” خطاب کرد…
“خودت رو آویزون پسرم کردی” را آنقدر بلند گفت که همه ی پرستارها شنیدند.
همه برایم دل سوزاندند… سعی کردند مهری جان را از من جدا کنند و حامد در گوشه ای ایستاده بود و با لبخند روی لبش انگار داشت طنزترین فیلم تاریخ را می دیدید!
و تنها تلاش من در آن لحظه تلاش برای نفس نکشیدن بود تا بلکه بمیرم!

تلاش های پرستاران برای جدا کردن مهری جان از من راه به جایی نبرد.
نمی دانم چقدر در آن وضعیت اسفناک بودم که بالاخره نیما سررسید.
نیما با یک حرکت مهری جان را از من جدا کرد.
پرستار به نیما تذکر داد که مهری جان را از بیمارستان بیرون ببرد وگرنه مجبور است حراست را خبر کند.
نیما هنوز گیج بود و نمی دانست دقیقا چه اتفاقی افتاده است…
چه چیزی باعث شده است که مادرش که آنقدر به من علاقه داشت و با محبت همیشه در کنارم بود چنین رفتاری با من داشته باشد…
نیما از مادرش پرسید چه اتفاقی افتاده است، اما قبل از آنکه بتواند جوابی دهد پرستاری که خبر پر کشیدن آوا را به من داده بود، با نگاهی دلسوزانه به ما خطاب به نیما گفت: احتمالا بخاطر خبر فوت نوه شون اینطوری شوکه شدن!
صدای پرستار آنقدر بلند بود که به گوش حامدی که با فاصله ی چند متری از ما ایستاده بود برسد…
حامدی که ادعای پدری اش میشد و بخاطر همین ادعا زندگی مرا نابود کرده بود، حتی از شنیدن این خبر لبخندش هم از روی لبش پاک نشد…
حتی به تظاهر…
مهری جان با غیظ گفت: اون بچه ی حرومزاده نوه ی من نیست!

نیما حرف مهری جان را نشنید.
نگاهش به دهان پرستار بود.
مهری جان را رها کرد و با گیجی “چی” را زمزمه کرد.
اما من با تمام وجودم حرفی را که مهری جان زده بود شنیدم.
شنیدم و زیر نگاه های دیگران سوختم.
لبخند حامد هم ته دلم را سوزاند.
مهری جان دست نیما را کشید.
– تو این دنیا جایی برای یه بچه ی حرومزاده نیست! بیا… بیا بریم که این همه مدت الکی سرزنشت کردم که با دختر مردم چیکار کردی!
دل مهری جان بدجوری پر بود…
مانند دل من…
مهری جان نگاه بدی به من انداخت و زانوهای من دیگر نتوانستند وزنم را تحمل کنند…
نگاه نیما به لبان مادرش بود، اما انگار متوجه حرف هایش نبود.
مهری جان با تکرار همان نگاهش به من ادامه داد: خودم رو از بابت اینکه تو تربیتت کوتاهی کردم سرزنش کردم، اما حالا می بینیم که خیر! این خانوم خودش رو انداخته رو سر تو! گندی که بالا آورده بود…
با سؤالی که نیما پرسید، مهری جان حرفش را قطع کرد.
– آوا چی شده؟!
مهری جان پوزخند زد و با سنگدلی گفت: اون حرومزا…
با عربده ی نیما مهری جان نتوانست حرفش را ادامه دهد.

مهری جان کوتاه نیامد.
– بخاطر این دختره ی بی همه چیز سر مادرت داد می زنی؟!
و با دستش طوری به من اشاره کرد که انگار دارد یک جسم بی ارزش را نشان می دهد.
صورت نیما سرخ شده بود.
– بچه ی من مرده و تو داری این حرف ها رو می زنی؟!
مهری جان بی توجه به نگاه اطرافیان روی خودش و نیما و من، گفت: اون بچه ی تو نبوده بدبخت! چطوری حالیت کنم آخه؟! چی این دختره کورت کرده نمی فهمم واقعا!
باز هم با دستش مرا نشان داد.
صدای پچ پچ بقیه را می شنیدم…
پرستارها، دکترها و پرسنل بیمارستان که هیچ، حتی برخی از مریض ها هم از اتاق هایشان خارج شده بودند…
– چرا نمی خوای حقیقت رو قبول کنی آخه؟! چرا نمیری یقه ی این دختره رو بچسبی که بهت دروغ گفته؟! چرا ازش نمی پرسی چرا توله ی یکی دیگه رو بسته بیخ ریش تو و آوار شده سر زندگیت؟! چرا به جای اینکه…
نیما داد زد: بسه!
و درحالیکه نفس نفس میزد، ادامه داد: من تموم این ها رو می دونم! زندگی خودمه، دوست دارم هر غلطی که دوست دارم با زندگیم بکنم! دست از سرم بردار!

با حرف های نیما تنها دو نفر تعجب کردند…
مهری جان و حامد…
نگاه مهری جان رنگ ناباوری به خودش گرفت.
– چی داری میگی؟!
و لبخند کریه حامد بالاخره لبانش را ترک کرد.
حتی مشت شدن دستانش را هم دیدم.
حق هم داشت شوکه شود.
نیمایی که آن شب مقابلش ایستاده بود و گفته بود هیچ چیز حقیقت ندارد، حالا حقیقت را کتمان نکرده بود…
حتی از دست من هم عصبانی نشده بود…
آبروی من که رفته بود…
کاش نیما کتمان می کرد یا اصلا به سمت من حمله ور میشد…
اما آوا زنده بود…
آوایی که حتی به اندازه ی فوت کردن یک سال از شمع تولدش زندگی نکرد…
آوایی که نتوانستم یک روز بدون هیچ ترسی نگاهش کنم و برایش مادری کنم…
دیگر حراست بیمارستان رسیده بود…
مداخله ی آن ها و حرف های نیما باعث شد در نهایت مهری جان بیمارستان را ترک کند.
مهری جان قبل از رفتن از نیما پرسید که آیا همراهش نمی رود؟!
و نیما بی درنگ جواب داد: نه!
مهری جان نیما را تهدید کرد که اگر کنار من بماند شیرش را حلال نمی کند…

و نیما با خنده ای عصبانی جواب داد: من که شیر خشک خوردم تا سینه هات آویزون نشن!
و همین حرف باعث شد مهری جان با صورتی برافروخته بیمارستان را ترک کند.
با رفتن مهری جان کم کم جمعی که دورمان ایستاده بودند و تماشایمان می کردند متفرق شدند.
حراست بیمارستان با تسلیت گفتن به نیما تذکر داد که در بیمارستان سروصدا راه نیندازد وگرنه مجبور است او را از بیمارستان بیرون بیندازد.
نیما تنها سر تکان داد و به سراغ منی که کم مانده بود دیگر روی سرامیک های بیمارستان دراز بکشم آمد.
تنها اسمم را با بغض صدا کرد.
آغوشش را به رویم باز کرد…
به روی منی که بی پناه ترین بودم…
بی پناه مثل شب پارتی…
انگار داشت اتفاقاتی که در کلانتری افتاده بود تکرار میشد…
تنها با یک سری تغییرات جزئی!
و من باز هم مانند آن شب به نیما پناه بردم…
این بار بدون هیچ مقاومت خاصی…
حامد که همان گوشه ایستاده بود، زمانی که دید به آغوش نیما رفتم و سرم را روی شانه اش گذاشتم، لگدی به سطل آشغالی که کنارش قرار داشت زد و بالاخره وجود منحوسش را از آنجا برد…
دیگر حتی اشکی هم نداشتم که بریزم…
انگار چشمانم خشک شده بودند…

اما من خیس شدن شانه ام را که سر نیما رویش قرار داشت احساس کردم…
حال نیما بدتر از من بود!
***
آوا را آرام و بدون هیچ مراسم و تشریفات خاصی به خاک سپردیم!
تنها کسانی که سر خاکش بودند من بودم و نیما و مرد گورکن!
از روز گذشته و بعد از اتفاقاتی که در بیمارستان افتاده بود از هیچکس هیچ خبری نبود…
نه کسی با من تماس گرفته بود و نه با نیما…
اما به محض آنکه بعد از چند ساعت ماندن در قبرستان و سر خاک آوا و خیره به پارچه ی مشکی و خاکی که زیرش آوا خوابیده بود، با غروب آفتاب به زور خودمان را جمع و جور کردیم و به سمت خانه راه افتادیم، با مهری جان و آقا جهان و پدر و مادر من در پارکینگ مجتمع مواجه شدیم.
پدر و مادر من که سایه ی مهری جان و آقا جهان را با تیر می زدند، حالا کنار هم ایستاده بودند…
من با از دست دادن آوا و فاش شدن حقیقت باید فاتحه ی زندگیمان را هم می خواندم!
هم من و هم نیما، خوب می دانستیم که خانواده هایمان برای چه تا آنجا آمده اند…
نه ما به آن ها سلام کردیم و نه آن ها به ما…
نگهبان مجتمع با دیدن ما جلوتر آمد.
– سلام! تسلیت میگم آقای دکتر… تسلیت میگم خانوم دکتر!

“خانوم دکتر” گفتن نگهبان باعث پوزخند صدادار مهری جان شد.
سرم را پایین انداختم و نیما برای نگهبان سرش را تکان داد.
آنقدر خسته بودم که دلم می خواست زمان بایستد تا بلکه بتوانم اتفاقات نحسی را که افتاده است هضم کنم…
من از همان لحظه ای که در پارتی با نیما دستگیر شده بودم و در کلانتری پدرم خیلی راحت مرا به دست نیما سپرد، می دانستم که دیر یا زود همه ماجرای آن شب را می فهمند…
حالا هم فهمیده بودند و تنها مانده بود محاکمه کردن من…
منتظر بودم ببینم نیما چه کاری انجام می دهد یا بقیه چه چیزی می گویند که نیما دستم را گرفت و بی توجه به بقیه مرا همراه خودش به سمت آسانسور برد.
هنوز چند قدم تا در آسانسور باقی مانده بود که صدای مهری جان باعث شد هر دویمان از حرکت بایستیم…
– کجا؟!
نه من جوابی دادم و نه نیما…
مهری جان با حرص گفت: پرسیدم کجا؟!
باز هم صدایی از هیچ کداممان درنیامد…
طولی نکشید که صدای تق تق کفش های مهری جان بلند شد.

و در نهایت مهری جان بود که دست به سینه مقابلمان ایستاد.
همانگونه که نیما مادرش و بقیه را نادیده گرفته بود، مهری جان هم وجود مرا به کل نادیده گرفت.
– مگه با تو نیستم که همینجوری سرت رو انداختی پایین و برای خودت داری میری؟!
نیما به حالتی که انگار در همان لحظه مادرش را دیده است نگاهش کرد.
– آخ! ندیدمت که!
مهری جان چشمانش را ریز کرد.
– آره جون عمه ت!
نیما با بی حوصلگی سر تکان داد.
– خوش گذشت! برو کنار. می خوایم سوار آسانسور بشیم.
دستان مهری جان مشت شد.
– این چه طرز حرف زدنه نیما؟!
– من دیگه نمی دونم! چیزی که می بینی، فقط نتیجه ی تربیت خودته!
مشخص بود که مهری جان خوشش نمی آید نیما جلوی من آنگونه با او رفتار کند…
چراکه با غیظ نگاهی به من انداخت.
– حق با توئه… ساده لوح و دلسوز بودنت نتیجه ی تربیت اشتباه منه!
نیما تلخ خندید.
– کجای حرف من خنده داشت نیما؟!
نیما جدی شد.
– همه جاش! ساده لوحی؟! دلسوزی؟! از چی حرف می زنی آخه؟!

مهری جان دندان هایش را روی هم فشار داد.
– از احمق بودن تو دارم حرف می زنم!
– باشه بابا! اصلا من احمق! برو کنار، می خوایم رد بشیم!
مهری جان چشمانش را ریز کرد.
– با این؟!
و با سرش به من اشاره کرد.
نیما با قاطعیت سرش را تکان داد.
– آره! من می خوام با زنم برم خونه مون! حالا تو اسمش رو هر چی که دوست داری بذار! خب؟! حالا مشکلت حل شد؟!
مهری جان سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد.
– واقعا که! معلوم نیست چی به خوردت داده که اینجوری همه چیز رو فراموش کردی! هیچ می فهمی این دختره با زندگیت چیکار کرده؟! گند زده به کل زندگیت!
سرم را پایین انداختم.
چرا نمی مردم تا راحت شوم؟!
نیما باز هم از من طرفداری کرد.
– گند نزده! اصلا گند زده…
مهری جان با امیدواری به نیما نگاه کرد…
و نیما با نگاهی به مادرش و بقیه ادامه داد: به شماها چه ربطی داره آخه؟! زندگی منه، فقط می خوام بدونم چه ربطی به شماها داره؟!
آقا جهان جلو آمد.
– نیما…
و نیما بدون آنکه اجازه دهد جمله ی پدرش کامل شود، سؤالش را تکرار کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 91

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نازنین Mg
1 ماه قبل

ممنون قاصدک جونم خداروشکر که پارت گذاری این رمان نصفه نموند…بیچاره آهوحتی نمیذارن واسه بچش عزاداری کنه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x