رمان آهو ونیما پارت ۸۸

4.4
(95)

 

– وای آهو! بس کن! انقدر “چیکار کنم چیکار کنم” نگو!

صدای نیما زیاد هم بلند نبود، اما باعث شد صورتم در یک لحظه خیس از اشک شود.

– بخاطر همین چیزها بود که نمی خواستم از هیچی باخبر بشی!

همین حرف ها باعث شد تا نه با نیما حرف بزنم و نه حتی گریه کنم.

از مسئول پذیرش چندبار راجع به عمل و اتاق عمل و دکتر آوا سؤال پرسیدم، اما او با جواب های سر بالا مرا از خود راند…

در واقع نیما از او خواسته بود جواب درست و حسابی به من ندهد.

***

بعد از چند ساعت که به اندازه ی یک عمر برای من گذشت، بالاخره عمل آوا تمام شد.

مسئول پذیرش چیزی را به نیما گفت و لحظات بعد مردی که لباس عمل به تن داشت، به سمتمان آمد.

نیما نیم نگاهی به من انداخت…

حالت نگاهش جوری بود که انگار دوست نداشت من در آن لحظه آنجا باشم…

– عمل چطور بود آقای دکتر؟!

نیما این را با شک و تردید پرسید.

یعنی وضعیت آنقدر وخیم بود که نیما از شنیدن جوابش هراس داشت؟!

دکتر با کمی مکث و نگاه کردن ما بالاخره جواب داد: جراحی خوب پیش رفت…

 

 

چشمانم از اشک شوق پر شدند و هنوز جمله ی “خدایا شکرت” کامل از دهان من و نیما خارج نشده بود که دکتر گفت: اما…

همین “اما” برای پر کشیدن تمام خوشحالی ما کافی بود…

مکث کردنش ما را تا لب مرگ برد!

نیما با حرص غرید: جراحی خوب پیش رفته، اما؟!

دکتر پوفی کشید.

– ببینید خونریزی مغزی در هر سنی که اتفاق بیفته خطرناکه!

نیما با همان لحن چند ثانیه پیشش گفت: خب؟!

– خب اینکه…

دکتر پوفی کشید.

– ما طی این جراحی فقط جلوی خونریزی رو گرفتیم… یعنی…

با مکثی که دکتر کرد، نیما با عصبانیتی آشکار گفت: زرت رو بزن تموم کن دیگه! هی اما، اگه، خب، یعنی می کنی که چی بشه؟!

دکتر انگار این حرف ها را نشنید…

یا شاید هم آنقدر این گونه رفتار و حرف ها را از خانواده های بیمارانش دیده بود که برایش کاملا عادی بود.

بدون آنکه اعتراضی کند، گفت: ما تموم کارهایی رو که میشد، انجام داریم… از این به بعدش فقط دست خداست! امیدتون به خدا باشه!

صورت نیما سرخ شد.

– البته که امیدمون به خداست وگرنه آوا دور از جونش محال بود از عمل دومی که به لطف پنجه های طلایی شما براش رقم خورد، زنده بیرون بیاد!

 

 

دکتر نفس عمیقی کشید و بدون زدن حرفی از کنارمان گذشت.

نیما خیره به رفتن دکتر زیر لب گفت: دارم برات!

***

دو روز از عمل جراحی آوا می گذشت…

مثل همیشه تنها کسانی که خبردار شده بودند و به دادمان رسیده بودند، آقا جهان و مهری جان بودند…

نیما چندین بار با دکتر آوا حرف زده بود…

با وجود وضعیت آوا امکان انتقالش به بیمارستان دیگر وجود نداشت…

نیما چند متخصص مغز و اعصاب بالای سر آوا آورده بود…

حتی نتایج آزمایش و عکس های آوا را به دکترهای خارج از کشور فرستاده بود…

اما با تمام این ها نظر همه شان با هم یکی بود…

آوا وضعیت خوبی نداشت…

نیما تمام تلاشش را می کرد تا حقیقت را از من مخفی نگه دارد، اما من به صورت اتفاقی حرف های دکترش را شنیدم.

نیما چند بار به بخش نوزادان و داخل اتاق رفته بود، اما با وجود بیتابی های من اجازه نداد آوا را ببینم…

تنها چندین بار از پشت شیشه دیده بودمش…

آن هم نه به صورت واضح…

چراکه سر و صورتش باندپیچی شده بود و جثه ی کوچکش زیر دستگاه های مختلفی بود که قبل از آن زمان نظیرشان را در تلویزیون دیده بودم.

 

 

تقریبا در زمانی که به کل ماجرای مربوط به حامد و آن شب را فراموش کرده بودم، حرف های جدیدی به گوشم رسید…

حرف هایی که وجود لعنتی کمرنگ شده ی حامد را برایم زنده کرد…

آن روز را خوب به یاد دارم…

قرار بود دکتر موضوع مهمی را با ما در میان بگذارد…

نیما مثل همیشه می خواست من در سالن بیمارستان همراه مهری جان پشت در بسته بنشینم…

اما من که حاضر نبودم نیما از حقیقت، تنها قسمت هایی را که خودش صلاح می داند بگوید، اصرار کردم که اجازه دهد من هم داخل اتاق باشم…

نیما راضی نمیشد…

هرچند که اجازه گرفتن از او سخت تر از هر کاری بود، اما آنقدر اصرار کردم که بالاخره به یک شرط کوچک راضی شد…

اینکه دکتر هر حرفی که زد حق ندارم گریه و زاری راه بیندازم…

من هم که نگران آوا بودم، خیلی راحت این شرط را قبول کردم…

اصلا لعنت به من و اصرارهایم!

شاید اگر آن روز من بخاطر فهمیدن حقیقت پافشاری نمی کردم و کنار مهری جان در سالن می ماندم، هیچگاه مهری جان هم به طور دقیق از بیماری آوا اطلاع پیدا نمی کرد و به بدترین راز زندگی من پی نمی برد!

 

 

دکتر درباره ی بیماری آوا می گفت این نوع بیماری معمولا ارثی است و مهری جان می گفت ما در خانواده مان چنین مریضی ای نداشتیم!

نگاهش روی من بود و از من می پرسید آیا در خانواده ی من چنین چیزی بوده است؟!

و من زیر نگاه های سنگین بقیه درحالیکه کاملا یادم بود خواهر حامد در بچگی بخاطر مریضی خاصی فوت کرده است، جواب دادم: نه!

نیما هم انگار فهمیده بود ماجرایی در کار است که بحث را عوض کرد.

– حالا برای درمانش چیکار باید بکنیم؟ چه راه حلی هست؟!

دکتر هم از این سؤال نیما استقبال کرد و شروع کرد به حرف زدن.

هرچند که من دیگر متوجهشان نبودم…

باز هم ردپای حامد لعنتی در زندگی ام پیدا شده بود…

من با وجود منحوس او که در همه جای زندگی ام سایه افکنده بود چه کار باید می کردم؟!

از حرف های دکتر تنها این را فهمیدم که گفت پیوند مغز استخوان یکی از راه های مناسب درمان برای آوا است…

و مهری جانی که بلافاصله گفت نیما آماده ی پیوند است!

عجله ی مهری جان بخاطر علاقه اش به آوا و نگرانی اش از بابت او بود…

اما خود این نگرانی مرا نگران می کرد!

 

 

 

 

جواب دکتر راجع به این نظر مهری جان توانست دلگرمم کند.

– نمیشه گفت پدر یا مادر بیمار برای پیوند مناسب تره… باید آزمایش های لازم انجام بشه!

مشخص بود که مهری جان می خواهد راجع به زمان آزمایش و نحوه ی آزمایش سؤال بپرسد، اما “ببخشید من باید آماده شم برای عمل” گفتن دکتر مانع از آن شد که مهری جان چیزی بپرسد.

با تشکر از دکتر از اتاقش خارج شدیم.

با اصرارهای آقا جهان مبنی بر آنکه وجود ما در بیمارستان تاثیری در حال آوا ندارد و برای استراحت بهتر است به خانه رویم، بالاخره بعد از چند روز از بیمارستان خارج شدیم.

هنوز در محوطه ی بیمارستان بودیم و روی پله ها ایستاده بودیم که نگاهم با نگاه حامد که با فاصله از ما، در آن طرف بیمارستان درحالیکه به دیوار تکیه داده و ایستاده بود، یکی شد.

تمام وجودم یخ بست و نفهمیدم چگونه و کی از مهری جان و آقا جهان خداحافظی کردیم.

سوار ماشین که شدیم نیما منتظر ماند مهری جان اول از بیمارستان خارج شود.

و من که ترس تمام وجودم را گرفته بود، بدون هیچ مقدمه ای گفتم: اینجاست!

صدایم آنقدر آرام بود که نیما متوجهش نشد.

نگاهم کرد.

– چی؟!

به چشمانش خیره شدم.

– اینجاست!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 95

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان سدم 4.5 (10)

۱ دیدگاه
    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی راد رو برده، حالا کسی حق…

دانلود رمان نهلان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه خانوم
5 ماه قبل

تکبیررررررر😍😍😂😎ادامه رمان….
ممنون از نویسنده مهربون👏🥰🤩😘❤️
و ادمین خوبمون😘❤️

فاطمه خانوم
5 ماه قبل

اقا چرا این دختر بدبخت نباید یه نفس راحتی بکشه🧑‍🦯😢

camellia
5 ماه قبل

واییییی.دستت درد نکنه قاصدک جووون.😘چقدر این نیما خوبه😍با وجودی که همه چیز رو از اول می دونست.واقعا یه جنتلمنه.الان هم برای این بچه هیچی کم نمیگزاره…😔

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط camellia
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x