رمان آهو ونیما پارت ۸۵

4.7
(80)

 

 

من که آن همه مدت سکوت و خودخوری کرده بودم… می مردم اگر به روانشناس حرفی نمی زدم؟!

آیا ماجرای روانشناس قبلی برایم درس عبرت نشده بود؟!

این ها چیزهایی بود که در آن وضعیت تاسف بار مثل موریانه جانم را می خوردند.

چیزهایی که در آن وضعیت فقط درد مرا بیشتر می کردند…

سرزنش کردن هایی که هیچ فایده ای برایم نداشتند…

با تمام شدن پخش فایل ضبط شده، حامد پرسید: شنیدی استاد؟! حالا که حقیقت رو از زبون زنت شنیدی، بازم می خوای بگی اون شب رو خوب یادته؟! من و آه… ببخشید… من و زنت درباره ی اون شب هم نظریم…

به حالت مسخره ای خندید.

– دو به یک استاد!

نیما بدون آنکه به سمت حامد برگردد، خیره به من جواب حامد را اینطور داد.

– بازم می خوام بگم اون شب رو خوب یادمه… تاکید می کنم فقط من خوب یادمه! اون شب آهو هم مست بود و طبیعیه که همه چیز واضح یادش نیاد!

باز هم لحن نیما با اطمینان بود…

لحظه ای که در شب پارتی من در اتاق به تنهایی و از درد به خودم می پیچیدم و نیما سررسید در خاطرم زنده شد…

یعنی آنقدر مست بود که حتی مستی اش هم به یادش نمی آمد؟!

 

 

حامد از عصبانیت دندان هایش را روی هم فشار داد و گفت: با آزمایش همه چیز مشخص میشه!

نیما جلوتر آمد.

حامد دوباره گفت: اون موقع مشخص میشه کی واقعا مست بوده!

نیما با حرص چشم هایش را برای لحظه ای بست و با چند قدم بلند خودش را به من رساند.

خم شد و با گرفتن زیر بغل هایم مرا از روی زمین بلند کرد.

حامد با حرص لگدی به یک ماشین زد که صدای دزدگیرش بلند شد.

نیما مرا به سمت مخالف چرخاند و به سمت ساختمان رفتیم.

سوار آسانسور که شدیم برای گریز از حرف زدن چشمانم را بستم…

شاید هم این کارم از خجالت بود…

به خانه که رسیدیم کفش هایم را درآوردم و سرم را پایین انداختم تا به اتاق خواب بروم که نیما گفت: صبر کن آهو…

آهو گفتن هایش فرق کرده بود یا من اینطور احساس کرده بودم؟!

ایستادم، اما به سمتش نچرخیدم.

– باید با هم حرف بزنیم…

چقدر از شنیدن این حرف بیزار بودم!

و چقدر حالا از شنیدنش می ترسیدم!

راه رفته را برگشتم و روی مبل روبروی نیما نشستم. دقایقی به سکوت گذشت تا اینکه نیما به حرف آمد.

 

 

– نمی خوای چیزی بگی؟!

ابدا قصد کتمان کردن حقیقت را نداشتم…

اما خب نمی دانستم هم چه حرفی بزنم!

نگاهم را به نیما دوختم.

– چی بگم؟!

نیما برای لحظه ای پلک هایش را بست.

– آهو درباره ی اون شب…

نگاهم را دزدیدم.

چرا آن شب لعنتی تمام نمیشد؟!

– هرچند با وضعیت آوا حرف زدن درباره ی اون موضوع غیر منطقیه، اما خب… انگار دیگه وقتش رسیده…

گیج شده بودم، اما روی پرسیدن سؤالی را هم نداشتم…

سکوت کردم تا نیما خودش ادامه دهد.

– آهو از شب پارتی نمی دونم چیا یادته، اما من می خوام درباره ی همه چیزهایی که اتفاق افتاد حرف بزنم!

کمی سکوت کرد و بعد با نفس عمیقی شروع کرد به حرف زدن.

– من اون شب مست نبودم!

چشمانم گرد شد و نتوانستم نگاهش نکنم.

– چی؟!

– من اون شب مست نبودم آهو!

ناباور نگاهش کردم.

– دروغ میگی!

– هیچ دروغی در کار نیست! من برای همه ی کارهایی که کردم دلیل دارم!

 

 

عرق سرد در سرتاسر بدنم جاری بود.

یعنی نیما می دانست که آن شب با من هیچ رابطه ای نداشته است؟!

– از وقتی یادم میاد کلی دختر دور و برم بود… بدون اونکه اصراری زیادی هم داشته باشم، حاضر بودن همه جور کنارم باشن…

پوزخند زد.

– من حتی از درس و دانشگاه هم متنفر بودم، اما خب با وجود دخترها محیط دانشگاه برام قابل تحمل شده بود! تو چند سال اول تدریسم با دانشجوهام شیطنت داشتم… در حد همون محیط دانشگاه و چیزهایی که تو کلاس دیده بودی… تا اینکه تو رو تو دانشگاه و سر کلاس هام دیدم…

نگاهش را به قاب عکس بزرگ روی دیوار دوخت.

– نمیگم تو همون نگاه اول عاشقت شدم و از این حرف ها… اما خب همین که من هر کاری می کردم و تو اهمیت نمی دادی، برام جالب بود! اونقدر جالب که با گذشت چند ترم دیدم واقعا ازت خوشم اومده و یه جورایی عاشقت شدم!

این بار به چشمانم خیره شد.

– اولین بار نبود که از یه دختر خوشم میومد، اما اولین کسی بودی که به چشم شریک زندگیم بهت نگاه می کردم…

نفس عمیقی کشید.

– درست وقتی که من تو رو پیش خودم و تو خونه ی خودم تصور می کردم، تو با اون پسره حامد سرگرم بودی…

 

 

 

#

 

از یادآوری آن روزها با استرس مشغول بازی با دستانم شدم.

– تو مهم ترین دختر زندگی من بودی و بخاطر همین هم حتی آدم فرستادم تا درباره ی اون پسره تحقیق کنن…

با بهت سرم را بلند کردم.

نیما لبخند تلخی زد.

– فهمیده بودم که حامد آدم درستی نیست، اما نمی دونستم چطوری باید بهت بگم! من دنبال فرصت مناسب می گشتم تا این موضوع رو بهت بگم… اما خب…

نفسش را آه مانند بیرون فرستاد.

– اگه اونقدر دست دست نمی کردم… اگه از برخورد تو نمی ترسیدم و بهت می گفتم حامد چجور آدمیه، شاید هیچ کدوم از این اتفاقات نمیفتاد!

لحظاتی به سکوت سپری شد…

– برای گفتن این چیزها الآن یه کم دیر شده، اما خب… باید می گفتم…

با بلاتکلیفی سرم را تکان دادم.

نیما ادامه داد: شب پارتی… خب اولین باری بود که اونجوری می دیدمت… منی که همیشه تا خرخره می خوردم و مست می کردم، اون شب لب به هیچی نزدم…

تلخ خندید.

– با آبمیوه خودم رو سرگرم کرده بودم…

همان لبخند تلخ هم از روی لبان نیما پر کشید.

– تموم حواسم به تو بود که دیدم مست کردی و اون مرتیکه هم جلوت رو که نگرفت هیچی، هر هر هم خندید!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 80

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان وان یکاد 4.2 (28)

۱ دیدگاه
خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که جنینش حلاله و بهش تهمت هرزگی…

دانلود رمان غمزه 4.2 (17)

بدون دیدگاه
  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه دار های تهران! توی کارخونه با…

دانلود رمان ماهی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی و برگشت به تهران، ماهی به…

دانلود رمان خط خورده 4 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با خیال پیدا کردن کتری که آرزوی…

دانلود رمان آنتی عشق 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست دارد خودش برای زندگیش تصمیم بگیرد.…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
6 ماه قبل

یادمه اول رمان فکر کردم شاید نیماخودش واقعا با آهو بوده😌

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x