نیما به سمت حامد حمله ور شد…
آنقدر با سرعت به سمتش رفت که حلقه ی دستان من دور بازویش بدون خواست خودم باز شد و اگر ماشین پشت سرم نبود، نقش زمین می شدم.
نیما باز هم به یقه ی لباس حامد چنگ زده بود…
حامد خندید.
– می ترسی من رو بزنی استاد؟!
نیما با عصبانیت پوزخند صداداری زد.
– این فکر رو که من بزنمت و تو بری شکایت کنی از سرت بیرون کن جوجه!
حامد کمی نگاهش کرد.
چیزی نگفت…
نیما باز هم پوزخند زد.
– فکرهات زیادی قدیمیه بچه جون!
حامد نیم نگاهی به من انداخت…
و بعد با نگاه خاصش به چشمان نیما خیره شد.
– دیگه متاسفانه همه که مثل شما تبحر و قدرت ندارن تو یه سری زمینه ها!
– مثل آدم حرف بزن تا جوابت رو بگیری!
حامد دوباره نگاهم کرد…
می خواستم با نگاه ازش خواهش کنم سکوت کند…
هرچند که می دانستم دیگر قبول نمی کند…
اگر هم قبول کند، شرط سختی برایم می گذارد…
شرطی که مطمئنا قبولش نمی کنم و او این بار طور دیگری به سراغم می آید…
قبل از آنکه بخواهم تصمیمی بگیرم، نیما یقه ی حامد را رها کرد و چانه ش را محکم گرفت.
– حرف تو منه! پس به من نگاه کن… نه به زنم… به من نگاه کن و حرفت رو بزن!
حامد چانه اش را از دست نیما آزاد کرد.
ادای عق زدن از خودش درآورد.
– وای وای! چقدر چندش شدی استاد! قبلا که دخترباز بودی، قابل تحمل تر بودی!
جدی شد و با نفرت ادامه داد: یعنی خود واقعیت بهتر از الانت بود که داری بیخودی ادای مردهای خوب و باغیرت رو درمیاری!
نیما بدون آنکه حساس شود، با آرامش پرسید: حرف هات تموم شد؟
همین آرامش نیما، حامد را عصبانی کرد.
– نه حرف هام تازه شروع شده! اصلا… اصلا من اینجام، چون آهو، مادر بچه ی منه!
دنیای لعنتی را با تمام سنگینی اش روی سرم احساس کردم…
با ناخن هایم به ماشینی که پشت سرم بود و بهش تکیه داده بودم، چنگ زدم، اما برای سر پا نگه داشتنم کافی نبود…
همزمان با افتادنم روی زمین، ناخنم با صدای بدی روی ماشین کشیده شد.
چشمانم دیگر تنها نیما را می دید…
نیمایی که دیگر همه چیز را فهمیده بود…
نیمایی که می دانستم دیگر حالا از چشمش افتاده ام!
حامد نیم نگاهی به من انداخت…
عکس العملش از دیدن حال و روزم تنها یک نیشخند بود…
اسم نیما را با عجز صدا کردم…
حامد باز هم حرکتش را تکرار کرد.
با اشاره ای به من به نیما گفت: آخی! داره صدات می کنه!
انتظار داشتم نیما داد بزند…
عصبانی شود…
دنیا را به هم بریزد…
اما او بدون آنکه حتی یک درصد هم از حرفی که حامد زده بود، تعجب کند، در کمال آرامش پرسید: یعنی با این حرف می خوای بگی تو پدر آوایی؟! پدر دختر من؟!
با شنیدن سؤالش کم مانده بود پس بیفتم…
صدای آرامش هم که آرامش قبل از طوفان بود!
– در اصل من پدر آوام! پدر دختر خودم! من پدر دختر کس دیگه ای نیستم!
حامد تمام این حرف ها را با بالا بردن یکی از ابروانش گفت…
و نیما سر تکان داد.
– آوا دختر منه… جوری گفتی آهو، زن من، مادر بچه ته که فکر کردم بچه ی دیگه ای هم در کاره!
هم من و هم حامد، هر دو از این حرف نیما تعجب کردیم…
با این حال نمی دانستم حرفش را به پای این بگذارم که به من اعتماد دارد و اصلا چنین چیزی به ذهنش نمی رسد یا آنکه می خواهد بعد از رفتن حامد و تنها شدنمان مرا مورد مؤاخذه قرار دهد…
– نه دیگه. منظور من دقیقا آوا بود!
نیما با بی حوصلگی سرش را تکان داد.
– یه آزمایش DNA همه چیز رو ثابت می کنه! حالا هری!
این بار دیگر به جای ماشین، به زمین چنگ زدم.
آزمایش DNA؟!
آزمایشی که نتیجه اش تنها مرا رسوای عالم می کرد!
حامد از عکس العمل نیما حسابی تعجب کرده بود.
– زیادی با اطمینان حرف می زنی استاد!
– من همیشه درباره ی چیزهایی که ازشون مطمئنم، با اطمینان حرف می زنم!
حامد با چشمان ریزشده نگاهی به من و نیما انداخت…
– باشه… بهت حق میدم اینجوری فکر کنی… به هر حال… به هر حال تو اون شب مست بودی! بهت حق میدم که فکر کنی آوا بچه ی خودته!
پلک هایم را محکم روی هم فشار دادم.
دیگر کافی نبود؟!
چرا نمی رفت تا من بتوانم برای نیما توضیحی دهم…
هرچند که دیگر برای توضیح دادن خیلی دیر بود…
هرچند که من هم توضیح خاصی نداشتم…
توضیحی که برای نیما قانع کننده باشد یا حداقل بتواند او را توجیه کند…
نیما به حالت تمسخر خندید.
– من اون شب خودم رو زده بودم به مستی و همه چیز یادمه… اما تو… تو رو هم خوب یادمه که چه وضعیتی داشتی!
نمی توانستم درک کنم نیما حقیقت را گفته است یا صرفا فقط دروغی برای چزاندن حامد!
قیافه ی حامد دیدنی شده بود…
– یعنی چی؟! یعنی تو می خوای بگی که…
و حرفش را با جویدن لبش ناتمام گذاشت…
نیما آنقدر جدی و با اطمینان راجع به مستی حامد حرف زده بود که او جدی جدی باورش شده بود!
نیما سر تکان داد.
– دقیقا همون چیزی که الان از اون شب به ذهنت رسید و یادت اومد، منظورمه!
نیما با گفتن این حرف به سمت من چرخید…
با دیدن وضعیت من نفس عمیقی کشید…
و من با دیدن حالت چشمانش فهمیدم که او حقیقت را به حامد نگفته است…
یا شاید هم حرف های او را که حقیقت محض بوده است باور کرده است.
تا نیما خواست به سمتم بیاید، حامد گفت: صبر کن استاد…
نیما دندان هایش را روی هم فشار داد.
حامد گوشی اش را از جیبش درآورد و طولی نکشید که صدای من در سکوت کوچه طنین انداز شد…
نیما تمام مکالمه ام با روانشناس را شنید…
دیگر پر کشیدن روحم از جسمم را مقابل چشمانم می دیدم…
حالم مثل کسی بود که به امید مرگ و راحتی، بارها خودکشی کرده و هر بار در بیمارستان چشم باز کرده است.
حتی توانایی این را هم نداشتم که دستانم را بالا بیاورم و گوش هایم را بگیرم…
ای آهوی احمق😐