رمان آهو ونیما پارت ۸۰

4.5
(64)

 

نگاه گیجش را روی خودم احساس کردم.

باز هم اجازه ندادم سؤالی بپرسد.

باز هم زبانم را روی لبانم کشیدم.

نگاهم را به چشمانش دوختم.

– ببینید… من می خوام یه واقعیتی رو بگم… یه چیزی که خیلی ترسناکه!

– چی؟

نفس عمیقی کشیدم.

– این موضوع بین ما دو نفر می مونه دیگه؟!

پلک هایش را روی هم گذاشت.

– البته که عزیزم! مثل تموم حرف های دیگه ای که زدی، مثل تموم حرف های مراجعه کننده های دیگه، یک کلمه از این موضوع هم از اتاق به بیرون درز پیدا نمی کنه!

ای کاش انقدر راحت به حرفی که روانشناس زده بود اعتماد نمی کردم…

ای کاش مثل همیشه کمی تردید به خرج می دادم…

ای کاش ترس بر من غلبه نمی کرد…

ای کاش راز لعنتی ام را حفظ و با خودم به گور می بردم!

ای کاش به عوض شدن منشی مطب دقت می کردم و کمی هم مشکوک می شدم…

ای کاش به عقب برمیگشتم و در نیمه باز را می دیدم…

ای کاش جفت چشمی را که از پشت در به ما نگاه می کرد می دیدم…

ای کاش اصلا در ساعات پایانی روز به مطب مراجعه نمی کردم که آخرین نفری باشم که نوبتم می رسد.

 

 

که اگر حتی یکی از این “ای کاش”ها نبود، هیچ گاه حامد نمی فهمید که حاصل رابطه ی آن شب دختری به نام آوا است!

آن روز از خجالت نگاهم را از روانشناس دزدیدم…

آنقدر از فکر کردن به اتفاقات آن شب خجالت می کشیدم که حتی حاضر نبودم به انعکاس تصویر خودم در شیشه ی میز نیم نگاهی بیندازم…

از همه چیز گفتم…

از کلکل با حامد و مست کردنم گرفته تا سپردن تنم به او و همراهی کردنش و در آخر سر رسیدن پلیس ها و آمدن نیما به اتاق…

خودم این بار درخواست یک لیوان آب از روانشناس کردم.

و بعد از نوشیدن کامل محتویات لیوان از بارداری ام و آوا گفتم…

انتظار بیجایی بود که گمان می کردم روانشناس می تواند معجزه کند و زمان را به عقب برگرداند.

او مثل همیشه حرف هایم را شنید…

شاید این بار حرف هایم از همیشه برایش هیجان انگیزتر بود…

چیزهایی را یادداشت کرد…

چیزهایی را گفت…

و من با پایان وقت مشاوره ام از اتاق گریختم…

حرف های او هم نتوانسته بود مشکل مرا حل کند…

اشتباه آن شب من، بزرگ تر از این حرف ها بود!

گره کوری که خورده بود سخت تر از این حرف ها بود که بخواهد به این آسانی ها باز شود.

از پله ها پایین رفتم که سینه به سینه با شخصی برخورد کردم…

 

 

می دانستم که رنگم پریده است.

وقتی او انقدر وقیحانه به صورتم خیره شده بود و لبخند میزد، اظهار ناآشنایی یا بی تفاوت بودن سخت بود…

– به به آهو خانوم!

از استرس به جان لب هایم افتاده بودم.

حامد داشت با تفریح نگاهم می کرد.

– حیف این لب ها نیست که اینجوری داری می کنیشون؟!

با بهت نگاهش کردم.

– فکر نمی کنم آقاتون هم زیاد خوشش بیاد!

قبلا هم بی پروا حرف میزد.

اما حالا دیگر من متاهل بودم و رابطه ای بین ما وجود نداشت…

خندید.

– اینجوری که نگاهم می کنی یاد اون شب میفتم! چه شبی بود! آخ آخ!

تمام وجودم لرزید.

تنم به لرزه افتاد و این از نگاه حامد دور نماند.

حامد با خنده ابرو بالا انداخت.

خواستم از کنارش رد شوم که سد راهم شد.

نسبت به قبل هیکلش شاید دو برابر شده بود و من نمی توانستم از دستش فرار کنم…

حامد با تکان دادن ابرویش به تابلوهایی که اسامی دکترها رویش نوشته شده بود اشاره کرد.

– اوم… رفته بودی طبقه ی چهار…

نگاهش به حالت نمایشی روی تابلوها چرخید.

 

 

– آقاتون می دونه اومدی پیش روانشناس؟!

نگاه ترسانم در اطراف چرخید.

چرا هیچکس نبود که از دست این دیو دو سر و پلید نجاتم دهد؟!

با خنده ی حامد نگاهش کردم.

– گشتم نبود، نگرد نیست!

نالیدم: چی داری میگی؟!

هزاران فکر بی ربط به سرم آمده بود…

از حامدی که آن شب رهایم کرده بود و حالا برگشته بود و سد راهم شده بود هیچ کاری بعید نبود…

– هیچکس اینجا نیست… آخر وقته و همه ی مطب ها تقریبا تعطیل شده…

فکرم برای لحظه ای به روانشناس کشیده شد که حامد گفت: روانشناستون هم که به لطف منشی دست و پاچلفتی و خبرچین جدیدش فعلا تو مطبش گیر کرده!

با ناباوری نگاهش کردم.

– منشی آدم توئه؟!

چشمکی حواله ام کرد.

“بله”ی کشیده ای گفت.

– درست حدس زدین بانو! به هرحال آدم شوهر استاد دانشگاه داشته باشه، اینجوری تحت تاثیرش باهوش میشه دیگه!

– خیلی پستی! خیلی!

– این حرف رو خیلی شنیدم آهو خانوم!

با حرص و به حالت عصبی خندیدم.

– از بس که کارنامه ت درخشانه، هر روز از عمرت این حرف رو شنیدی، برات عادی شده!

 

 

– بذار من از باهوش بودن تو بگم آهو خانوم!

تنها نگاهش کردم.

امیدوار بودم آدمی که اجیر کرده است حرف هایم راجع به آوا را نشنیده باشد و بهش منتقل نکرده باشد…

اما “خبرچین”ی که به او نسبت داده بود نگرانم می کرد…

– من هیچوقت فکر نمی کردم با من بیای پارتی… با من بخوابی… تنت رو به من بدی… اما زن یکی دیگه بشی! یعنی تموم مدت دوستیمون الکی از خودت ادا درمیاوردی! کاری که تو کردی فقط تو فیلم و سریال های ترکیه میشه پیدا کرد!

با شنیدن هر جمله اش احساس می کردم دارم آتش می گیرم.

یعنی منظورش این بود که من نقشه کشیده بودم؟!

می خواست با مقصر جلوه دادن من خودش را تبرئه کند؟!

– البته… حق میدم! داشتن شوهر استاد دانشگاه با اون شرکت و دم و دستگاه برای خودش در مقابل داشتن من که تموم داراییم یه ماشین بود خیلی پیشنهاد وسوسه انگیزیه!

باز هم نتوانستم چیزی بگویم.

من مدت ها بود که با ترس روبرو شدن با حامد روزهایم را سپری کرده بودم، اما حالا که مقابل هم ایستاده بودیم، هیچ حرفی برای زدن به او پیدا نمی کردم…

– بگذریم… خیلی وقته میای پیش روانشناس؟!

 

 

پلک هایم را محکم روی هم فشار دادم.

چرا دست برنمیداشت؟!

– برای دوره کردن خاطرات اون شب میای پیش روانشناس؟!

پلک هایم با بهت باز شدند.

چقدر وقیح بود…

خندید.

– تک تک لحظه های اون شب یادمه آهو! تک تکشون! آخ آخ! چه شبی بود! کل روزهایی که دبی بودم، با یاد اون شب زندگی کردم! اگه می دونستم تو هم انقدر مشتاقی، زودتر برمیگشتم! آخه می دونی؟ اونجا بدجوری…

قبل از آنکه بخواهد به حرف های چندش آورش ادامه دهد، دستم را بالا بردم و روی صورتش کوبیدم.

چشمانش را با درد بست.

گونه اش سرخ شده بود.

کف دستم می سوخت و نشان می داد ضربه ام به اندازه ی کافی محکم بوده است…

اما حالم داشت به هم می خورد…

ای کاش قدرت این را داشتم که به جای یک سیلی زدن وجود نحسش را به کل از روی کره ی زمین محو کنم.

حامد باز هم کوتاه نیومد…

– عزیزم! نگو که…

با صدای بلندی داد زدم: خفه شو! فقط خفه شو!

حامد سکوت کرد و من با صدای آرام تری گفتم: گذشته رو بریز دور، همونجوری که من ریختم دور!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 64

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

دانلود رمان بهار خزان 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر اون خانواده نیست و بهار هم…

دانلود رمان زئوس 3.3 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و خیانت بیزاره و گناهکارها رو به…

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق 4.2 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی از فعالیت ها رو از اون…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
6 ماه قبل

الان خوندمش قاصدک جون.طالع ترنج رو برای آهو و نیما گزاشتید.از این حامد بدم میاد.رفته گم و گور شده,بعداز این همه مدت برگشته چه غلطی بکنه😡

camellia
پاسخ به  قاصدک .
6 ماه قبل

خواهش,میکنم.😘

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x