رمان آهو ونیما پارت ۸۲

4.6
(50)

 

 

من چطور باید از نیما دل می کندم؟!

یعنی راه دیگری وجود نداشت که حامد دست بردارد؟!

قضیه ی آوا را باید چکار می کردم؟!

چگونه باید می گفتم آوا از او نیست؟!

اصلا با چه رویی می توانستم این حرف را بزنم؟!

چقدر وضعیتم رقت انگیز بود!

– آهو؟ چرا اونجا موندی؟!

با صدای نیما به ناچار به پاهایم حرکت دادم.

– اومدم…

سوار ماشین که شدیم، اولین چیزی که نیما گفت، این بود.

– چیزی شده؟

نگاهم را از روبرو به دستانم دوختم…

نگاهم روی حلقه ام خشک شد…

من باید چه می کردم؟!

– نه… چیزی نشده…

– آخه احساس کردم حالت خوب نیست…

خوب نبودن توصیف مناسبی برای حالم نبود…

من داغون داغون بودم…

– من خوبم… فقط یه کم خسته م…

سنگینی نگاه نیما را روی خودم احساس می کردم… اما جرات نداشتم سرم را بلند کنم و نگاهش کنم…

ترس بدجوری به جانم افتاده بود…

نیما بعد از لحظاتی نگاهش را از من گرفت.

– پس بریم دنبال آوا و بعدش خونه…

از شنیدن اسم آوا نفسم گرفت.

 

 

 

می دانستم اگر بیش تر از آن به نیما نگاه نکنم، شک می کند…

سرم را بلند کردم…

اما به جای نگاه کردن به چشمانش، به یقه ی لباسش خیره شدم.

حرفش را تایید کردم.

– آره… بریم دنبال آوا…

آن شب با تمام سختی هایش گذشت…

از تحویل گرفتن آوا از مهری جان و فرار من از او گرفته تا نگاه متعجب نیما به خریدهای مسخره و بی ربطی که انجام داده بودم…

***

دو هفته از آن ماجرا می گذشت و خبری از حامد نبود…

با این حال من همچنان خانه نشین بودم…

تنها چند بار همراه نیما و آوا بیرون رفته بودم…

دیگر حتی روی آن را نداشتم که آوا را پیش مهری جان بگذارم…

اینطور شاید می توانستم به شرکت برگردم و کمی سرگرم شوم…

هرچند که در خانه هم کاری جز ماتم گرفتن نداشتم…

ترس از آینده مثل خوره به جان بیچاره ام افتاده بود…

از طرف دیگر بی قراری های آوا هم تمامی نداشت و او هم کلافه ام کرده بود…

چندین بار به درمانگاه و دکتر مراجعه کرده بودیم، اما فایده ای نداشت…

 

 

 

دو هفته ی دیگر هم به همین منوال گذاشت…

دیگر نگرانی هایم از جلو آمدن حامد و برملا شدن حقیقت به نگرانی هایم از بابت حال آوا تبدیل شده بود…

مدام گریه می کرد و دلیلش هم مشخص نبود…

نیما هم دست کمی از من نداشت.

هر دو در تلاش بودیم تا آوا را آرام کنیم، اما بی فایده بود…

هر روز را در مطب دکترها و آزمایشگاه ها می گذراندیم.

من که از حرف های پرستارها و دکترها سردرنمیاوردم، در نتیجه نیما کارهایی را که آن ها می گفتند انجام می داد و من آوا را در آغوشم نگه می داشتم.

زمان هایی هم که نیاز به انجام آزمایشی بود بیرون اتاق می نشستم و نیما کنار آوا می ماند.

جیغ آوا که به هوا می رفت دلم ریش میشد و می خواستم بخاطرش جان دهم.

نیما هیچ چیز خاصی از حرف دکترها به من نمیزد، اما از نگاهش می خواندم که خبرهای خوبی در راه نیست.

وقتی می دیدم که نیما چقدر نگران آواست…

وقتی می دیدم بخاطر او کارهایش را کنار می گذارد، می فهمیدم که چقدر آوا را دوست دارد و برایش اهمیت دارد…

همین هم مرا در مقابلش شرمنده می کرد…

در آن گیرودار پیام های ناشناس که سر و تهشان به تهدید ختم میشد، پیدا شد.

 

 

بزرگ ترین تهدید زندگی من حامد بود و من آنقدر نگران آوا و حالش بودم که سرسری از پیام هایش گذشتم…

درواقع سنگینی نگاه نیما مانع از آن میشد که به انگشتانم اجازه ی چرخیدن روی کیبورد گوشی ام را بدهم…

درواقع عقل و انسانیت هم حکم می کرد به جای آنکه سرگرم گوشی، به هر دلیلی، باشم، تمام توجهم به آوا باشد.

هیچوقت آن شب کذایی را از یاد نمی برم…

شبی که یک چشمم به گوشی و نوتیفکشن پیام هایی که می آمد، بود و یک چشمم به آهو و حرکاتش که انگار هر لحظه غیر عادی تر میشد، بود.

برای کم کردن اضطرابم بدون آنکه حتی یکی از پیام ها را بخوانم، کاملا پاکشان کردم و گوشی ام را هم خاموش کردم.

نیما رفته بود دوش بگیرد و من با وجود چند متر فاصله ی بینمان از تنهایی با آوا و وضعیتش می ترسیدم.

بعد از گذشت دقایقی، همزمان با بیرون آمدن نیما از حمام، چشمان آوا هم حالت عجیبی به خودشان گرفتند.

با دیدن سفیدی چشمان آوا، به تته پته افتادم.

انگار کلمات را از یاد برده بودم.

حتی کلمه ی سه حرفی ساده ای مثل “کمک” یا اسم چهار حرفی نیما را هم نمی توانستم به درستی به زبان بیاورم.

 

 

در آخر هم نیما جلوتر آمد و با دیدن حالت من با نگرانی پرسید: چی شده آهو؟!

شنیدن صدای نیما انگار برای باز شدن قفل زبان من کافی بود…

– آوا… آوا نمی دونم چش شده…

نیما دست از خشک کردن موهایش برداشت و جلوتر آمد.

کنار تخت روی زمین روی زانوهایش نشست.

چند بار آوا را صدا کرد، اما او هیچ توجهی از خودش نشان نداد…

و این درحالی بود که در شرایط معمولی آوا با شنیدن اسمش از زبانمان سرش را می چرخاند.

باز هم حالت چشمان آوا تغییر پیدا کرد.

با حرفی که نیما زد بیشتر از قبل دست و پایم را گم کردم.

– تشنج کرده!

دستان یخ زده ام را روی پیشانی آوا و صورتش گذاشتم.

گرم نبود…

مطمئن بودم که تب ندارد…

دلیلی برای تشنج کردنش نمی دیدم…

درواقع نمی خواستم حرفی را که نیما زده بود باور کنم…

در یک لحظه تمام حس های بد و ترسناک دنیا به قلبم سرازیر شد.

همیشه از تشنج می ترسیدم و حالا از دیدن حال و روز آوا داشتم می مردم…

 

 

باید باور می کردم آوا مریضی خاصی دارد؟!

نمی دانم چقدر در همان حال بودم که نیما درحالیکه خودش لباس پوشیده بود، مانتو و روسری ای برای من آورد.

آوا را از روی پاهایم برداشت و من بدون آنکه دکمه های لباسم را ببندم یا توجهی به شلوار خالدارم کنم، دنبال نیما راه افتادم.

به بیمارستان که رسیدیم نیما آنقدر تند راه می رفت که وقتی او به قسمت پذیرش رسید، من هنوز جلوی در بودم…

نه نیما درست و حسابی می گفت چه اتفاقی افتاده است و نه دکتر و پرستارها…

در میان بهت و ناباوری من، آوای کوچکم را بستری کردند.

دلم می خواست پیشش باشم و باز هم کسی اجازه نمی داد…

حتی مجال ندادند آوا را ببینم…

نیما می گفت برایم خوب نیست و پرستارها بهانه می آوردند که کسی اجازه ی ورود به بخش و اتاق را ندارد.

نیما کاغذهایی را که به نظر می آمد رضایت نامه باشند، امضا کرد.

مثل روز برایم روشن بود که پرستار از عمد و به خواسته ی نیما مقابلم ایستاده بود تا با حرف زدن مرا سرگرم کند تا سر از کارهای نیما و آنکه چه بلایی سر آوا آمده است دربیاورم.

در آخر هم نیما به زور و اجبار مرا سوار ماشین کرد.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 50

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان پدر خوب 3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از یکنواختی خسته شده . روی پای…

دانلود رمان اقدس پلنگ 4.1 (8)

بدون دیدگاه
  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر نامش مورد تمسخر قرار می گیره…

دانلود رمان قفس 3.8 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد از مرگ پدرش برای دادن سرپناهی…

دانلود رمان سونات مهتاب 3.7 (67)

بدون دیدگاه
خلاصه: من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته…

دانلود رمان ویدیا 4 (14)

بدون دیدگاه
خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش بکارت نداشت و خانواده همسرش او…

دانلود رمان کاریزما 3.7 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که دخترک شاهزاده و پسرک فقیر در…

دانلود رمان غمزه 4.2 (17)

بدون دیدگاه
  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه دار های تهران! توی کارخونه با…

دانلود رمان موج نهم 4.3 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست داده، متوجه شده برادر بزرگش با…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
6 ماه قبل

چقدر آوا گناه داره!😓😢مرسی قاصدک جون که زود گزاشتی.🤗🙏

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x