رمان آهو ونیما پارت ۸۱

4.3
(74)

 

حامد لبخند مرموزی زد.

– می خواما، اما نمیشه!

– یه کاری کن که بشه!

گوشه ی چشمانش چین خورد.

– اما خود تو هم که نتونستی عزیزم!

سؤالی نگاهش کردم.

– منظورت چیه؟!

– تو اگه من رو فراموش کرده بودی، هیچوقت بچه رو به دنیا نمی آوردی!

تمام تنم یخ زد.

فهمیده بود؟!

مسلما که فهمیده بود…

وگرنه دلیلی نداشت که این حرف را کاملا بی ربط به وسط بیاورد…

سعی کردم خودم را نبازم.

– مگه من باید برای بچه دار شدنم از تو اجازه می گرفتم؟!

اما امان از صدایم که بد موقعی لرزید!

– برای بچه دار شدن نه، اما برای به دنیا آوردن بچه ای که از من بود، چرا… باید اجازه می گرفتی!

خودم را به کوچه ی علی چپ زدم.

– کم تر مزخرف بگو! من… من کجا از تو بچه دارم که برای…

حامد با خنده ای زشت حرفم را قطع کرد.

– پس آوا کوچولو کیه؟!

دلم می خواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد.

– تو باید برای به دنیا آوردنش از من هم اجازه می گرفتی!

 

 

آنقدر حالم خراب بود که نمی توانستم لب باز کنم و با حرف هایش مخالفتی کنم!

– اما همین که به دنیاش آوردی نشون میده به یاد من بودی!

چشمانم را با درد بستم…

چگونه باید حالی اش می کردم که تنها حس من نسبت به او انزجار و نفرت است؟!

حامد انگار سکوتم را به پای موافقت با حرف هایش گذاشته بود…

– می دونم که رفتن اون شبم اشتباه بود… می دونم نباید این همه مدت بی خبرت می ذاشتم… اما… اما حالا اومدم… حالا برگشتم که جبران کنم آهو! همه چیز رو!

پلک هایم را از هم باز کردم.

سعی کردم با حرف هایم متقاعدش کنم…

– تو حتی اگه اون شب هم می موندی، هیچی عوض نمیشد… من و تو نمی تونستیم با هم ازدواج کنیم! آینده ای نداشتیم و نداریم!

انتظار بیجایی بود که تصور می کردم حامد با شنیدن چند جمله از جانب من، کاملا منطقی برخورد می کند و دست برمیدارد!

– باز هم که داری حرف های تکراری می زنی آهو! پس آوا چیه این وسط؟! تکلیفش چی میشه؟!

– تکلیف آوا کاملا مشخصه! مثل زندگی پدر و مادرش! مثل سابق پیش پدر و مادرش هم زندگی می کنه!

یکی از ابروهای حامد بالا پرید.

– مادرش رو درست گفتی… اما پدرش… پدرش که منم!

از بین دندان های کلیدشده ام غریدم: چرند نگو!

– پدر آوا منم، اما ما که با هم زندگی نکردیم!

– نیما پدر آواست!

 

 

حامد نیم نگاهی به آسانسور انداخت.

لبخند مسخره ای زد.

– دلیل این همه اصرارت رو درک نمی کنم، پدر آوا منم! یه آزمایش DNA همه چیز رو ثابت می کنه… از طرفی…

مکثی کرد و گوشی اش را از جیبش درآورد.

طولی نکشید صدایم که داشتم راجع به شب پارتی حرف می زدم به گوش های خودم رسید.

چشمانم با بهت گرد شدند.

– تو… تو…

از ترس زبانم بند آمده بود.

نمی دانستم چه باید بگویم.

یعنی منشی صدای مرا ضبط کرده بود؟!

یعنی تمام حرف هایی را که به روانشناس زده بودم برای حامد فرستاده بود؟!

– تمام این مدارک نشون میده من پدر اون بچه م! من تازه فهمیدم پدر بودم!

حامد این را گفت و باز هم نیم نگاهی به آسانسور انداخت.

– امیدوارم خودت دختر خوبی باشی و با یه بهونه از نیما جون جدا بشی!

و با چشمک چندش آوری عقبگرد کرد و جسم منحوسش را از آنجا دور کرد.

پاهایم توانایی حرکت نداشتند، اما با توقف آسانسور به اجبار از آنجا گریختم.

از ساختمان خارج شدم…

تندتند راه می رفتم…

 

 

زیر لب مدام زمزمه می کردم: فهمید!

هیچ توجهی به اطرافم و مردم که با تعجب، گویی که با یک دیوانه روبرو شده اند نگاهم می کردند، نداشتم…

لرزش گوشی ام در جیب لباسم باعث شد بالآخره از حرکت بایستم…

گوشی را از جیبم درآوردم و با دیدن شماره ی نیما تمام تنم در یک لحظه یخ زد.

چگونه باید با او حرف می زدم؟!

یادآوری آن شب و حرف های حامد مرا به اندازه ای پیش خودم خجالت زده کرده بود که برای حرف زدن با نیما هم دیگر رویی نداشتم.

آنقدر به اسم نیما روی نمایشگر گوشی ام خیره ماندم که تماس قطع شد.

طولی نکشید که پیامی از نیما آمد.

“کجایی؟”

اگر بلافاصله برایش پیام ارسال می کردم، مسلما شک می کرد.

درحالیکه لبم را می جویدم به اطرافم نگاه کردم.

با دیدن فروشگاهی که سمت دیگر خیابان بود، دست از جویدن لبم برداشتم.

به آن سمت خیابان رفتم و وارد فروشگاه شدم.

چرخ دستی را برداشتم و هر چیزی را که می دیدم، بدون آنکه به لازم بودنش فکر کنم، داخل چرخ ریختم.

وقتی بیش از نصف چرخ پر شد، گوشی ام را از جیبم خارج کردم و شماره ی نیما را گرفتم.

به بوق دوم نرسیده بود که جواب داد و این نشان می داد که حسابی نگرانم شده است!

 

 

– معلومه کجایی تو آهو؟! چرا زنگ می زنم جواب نمیدی؟!

سعی کردم لحنم عادی باشد.

– اومدم خرید… وسایل سنگین بود تا گوشیم رو دربیارم، قطع شد!

صدای نفس آسوده ای که کشید به گوشم رسید.

آن روزها نیما بدتر از من و به طرز عجیبی همیشه و هر لحظه نگران بود!

– کجایی؟ بیام دنبالت…

بی درنگ اسم فروشگاه را گفتم و نیما با گفتن اینکه خودش را سریع می رساند، تماس را قطع کرد.

دستم را روی قلبم که تند میزد، گذاشتم و کمی جلوتر رفتم…

چند بسته کیک برداشتم و بعد از کمی چرخیدن بی هدف در فروشگاه، به سمت صندوق رفتم…

هزینه ی خریدها را که حساب کردم و خریدهایم را به صورت کاملا نامنظمی داخل کیسه ریختم، نیما هم رسید.

هر کدام چند کیسه در دستانمان گرفتیم و از فروشگاه خارج شدیم.

نیما جلوتر از من به سمت ماشین رفت.

از یک طرف سنگینی کیسه ها و از طرف دیگر یادآوری حرف های حامد لعنتی باعث شد پاهایم سست شوند…

گفته بود از نیما جدا شوم…

به زبان بی زبانی که نه، کاملا واضح گفته بود از نیما جدا شوم…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 74

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شب نشینی پنجره های عاشق 4.2 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: شب نشینی حکایت دختری به نام سایه ست که از دانشگاه اخراج شده و از اون جایی که سابقه بدش فرصت انجام خیلی از فعالیت ها رو از اون…

دانلود رمان گلارین 3.8 (19)

۴ دیدگاه
    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم بود … حالا برگشتم تا انتقام…

دانلود رمان جرزن 4.3 (8)

بدون دیدگاه
خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا رو به خودش جلب کردن… آشناییش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
6 ماه قبل

ای وای 😣حالا چی میشه?😥

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x