رمان آهو ونیما پارت ۸۶

4.4
(78)

 

نیما از جا بلند شد.

بی هدف در خانه قدم میزد.

صورتش سرخ شده بود.

هر دو خوب می دانستیم که یادآوری آن شب چقدر زجرآور است.

کاش زمین دهان باز می کرد و مرا می بلعید…

حتی نمی دانستم چگونه و چه زمانی اشک هایم صورتم را خیس کرده اند!

یاد کارهایی که روزهای اول ازدواجمان انجام می دادم، افتادم…

نیما می دانست و من خیلی راحت از اعتماد و لطفش سوءاستفاده کرده بودم…

– وقتی… وقتی با هم رفتین طبقه ی بالا…

نتوانستم به صورت نیما نگاه کنم و او ادامه داد: من هم دنبالتون اومدم… با شناختی که ازت داشتم می دونستم که تا قبل اون شب حتی دست اون پسره هم بهت نخورده، من… من…

نیما دستی به گردنش کشید.

– من گیج شده بودم… می دونستم و می خواستم از اون اتاق بیارمت بیرون، اما نمی دونستم چطوری و با چه بهونه ای… از طرفی از نگاه حامد و رفتارش با من مشخص بود که از علاقه ی من به تو خبر داره… اونقدر تو سالن لعنتی موندم که آخرش پلیس ها رسیدن…

نیما با دستانش به موهایش چنگ زد و روی مبل نشست.

– اون دختره… سارا اومد و از اتاق ها یکی یکی همه رو بیرون کشید… من… من با اینکه می دونستم اگه بمونم برای خودم و موقعیت شغلیم بد میشه، اما موندم!

 

 

با شنیدن اسم “سارا” صدای جیغ و حرف هایش در سرم تکرار شد.

اشک هایم با شدت بیشتری روی گونه هایم ریخت و به خودم لرزیدم…

حال نیما آنقدر بد بود که متوجه حال من نبود.

– من فکر نمی کردم شما دو تا… با هم… یعنی اصلا انتظارش رو نداشتم اتفاقی بینتون بیفته… وقتی… وقتی حامد با اون سر و وضع تنهایی از اتاق بیرون اومد، همه چیز رو فهمیدم…

نیما به حالت عصبی پاهایش را تکان می داد.

ادامه ی اتفاقات را خوب به یاد داشتم، اما آنقدر خجل بودم که حتی نمی توانستم بگویم دیگر ادامه ندهد…

نمی دانم چقدر زمان گذشت تا نیما آرام شود و دوباره حرف هایش را ادامه دهد.

– هرچقدر منتظر موندم تو از اتاق بیرون نیومدی… من فکر می کردم… من فکر می کردم حامد برمیگرده، اما وقتی دیدم خبری نشد، اومدم… اومدم تا دم در اتاق… وضعیتت رو که دیدم…

به این جا که رسید، نیما نفس عمیقی، اما پر از دردی کشید.

– فهمیدم چه اتفاقی افتاده… اونقدر دوستت داشتم که نتونستم تو همون حال ولت کنم… می دونستم اگه پلیس ها تنها دستگیرت کنن، اتفاق خوبی نمیفته… بخاطر همین… بخاطر همین خودم رو به مستی زدم… مست نبودم، اما خودم رو به مستی زدم! بقیه ش رو هم که خودت می دونی…

 

 

نیما تمام گفتنی ها را گفته بود و حالا نوبت من بود که حرف بزنم، اما زبانم برای گفتن کلامی نمی چرخید!

لحظاتی به سکوت سپری شد تا اینکه نیما کلافه پرسید: نمی خوای چیزی بگی آهو؟!

آب نداشته ی دهانم را قورت دادم.

باید اظهار شرمندگی می کردم؟!

آیا دیر نشده بود؟!

باید می گفتم بخاطر پنهان کاری و کتمان حقیقت معذرت می خواهم؟!

معذرت خواهی برای وضعیت ما کم نبود؟!

نیما تا رسیدن پلیس ها گفته بود…

حرف زدن درباره ی قبل از آن ماجرا فایده ی چندانی که نداشت…

بدترین اتفاق بعد از آن هم که بارداری من بود…

فجیع ترین موضوع وجود جنینی از مرد دیگری، به جز نیما بود!

می دانستم که نیما می خواهد حالا شنونده باشد…

پس هرچند که برایم سخت بود، اما لب باز کردم به حرف زدن.

– پس تو… تو می دونستی که آوا بچه ی واقعیت نیست…

پلک هایش را روی هم گذاشت.

– می دونستم!

اشک هایم روی گونه هایم چکید.

– پس چرا گذاشتی به دنیا بیاد؟! من که بهت گفتم سقطش…

 

 

نیما حرفم را قطع کرد.

– هیس! الان اصلا درست نیست که این حرف ها رو بزنی آهو!

به هق هق افتادم.

– پس کی وقتشه؟!

صدای او هم لرزید.

– نه حالا که آوا زیر تیغ عمله و معلوم نیست چه اتفاقی میفته… نه هیچوقت دیگه!

نیما چند موضوع و اتفاق بد را در همین یک جمله گفته بود…

– آو… آوا… من… منظورت چیه که…

و نتوانستم حرفم را ادامه دهم.

– همه چیز دست خداست آهو!

احساس کردم سرما در تمام تنم رسوخ کرد.

– آوا چش شده؟

– الان وقتش…

با صدای بلندی حرف نیما را قطع کردم.

– چه بلایی سر آوا اومده؟!

نیما تنها با ناراحتی نگاهم کرد.

– پرسیدم چه بلایی سر آوا اومده؟!

نیما از شنیدن صدای دادم، کلافه دستی به صورتش کشید.

– دارن عملش می کنن!

میان گریه خندیدم.

– عملش می کنن و من که مادرشم نمی دونم چرا!

– آهو من…

بی توجه به حرف نیما ادامه دادم: اون داره عمل میشه و من اینجا تو خونه نشستم!

 

 

– بودن ما اونجا هیچ فرقی به حالا آوا نمی کرد… جز اینکه تو تو محیط بیمارستان بیشتر از قبل، حالت بد میشد!

و من باز حرف خودم را زدم.

– موندن ما تو خونه هم هیچ فایده ای نداره! ممکنه هر لحظه خبری بشه و به ما…

نیما حرفم را قطع کرد.

– اگه خبری بشه بهمون زنگ می زنن…

اشک از چشمانم چکید.

– من نمی تونم اینجا بمونم!

نیما کمی به صورتم خیره شد.

کلافه پوفی کشید.

– باشه… میریم بیمارستان!

و به این ترتیب هر دو به بیمارستان رفتیم…

انگار آن شب تنها به خانه برگشته بودیم که حامد لعنتی جلوی راهمان سبز شود…

هنوز به بیمارستان نرسیده بودیم که گوشی نیما زنگ خورد.

نیما نیم نگاهی به گوشی اش انداخت.

بدون آنکه من سؤالی بپرسم، زمزمه وار گفت: از بیمارستانه…

ضربان قلبم بالا رفت.

نیما تماس را جواب داد.

– الو…

– بله، خودم هستم…

لحظاتی به سکوت گذشت…

از چهره ی نیما نمی توانستم متوجه چیزی شوم…

از طرف دیگر هم صدای پشت خط چندان واضح به گوشم نمی رسید.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 78

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان چشم زخم 4 (4)

بدون دیدگاه
خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال کسی هستن که بتونه حالشون رو…

دانلود رمان درد_شیرین 3.5 (11)

بدون دیدگاه
    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها و دلتنگی ها. داستان عشق و اسارت…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
6 ماه قبل

بیچاره نبما😓بعداز ۶ روز یه کم ,کم نبود قاصدک جون.🤗به پارت دیگه در چنته نداری احیانا?😉

camellia
6 ماه قبل

بلا دوره انشاالله قاصدک جونم.😘انشالله هرچه زودتر سلامتیت رو بدست بیاری.❤

camellia
6 ماه قبل

پارت نمیخوایم.حسابی استراحت کن.😊

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x