رمان آهو ونیما پارت ۷۸

4.6
(54)

 

 

آن روز منحوس را خوب به یاد دارم…

مثل همیشه اولش خوب بود…

نیما من را روی صندلی کناری اش نشانده بود و  متقاضیان یکی یکی می آمدند.

نیما هرگاه که متقاضی دختری با ظاهر آراسته بود با خنده می گفت این مورد مناسب است و من تنها با تاسف می خندیدم!

همه چیز خوب بود تا آنکه نوبت به نفر هفتم رسید…

همیشه شنیده بودم هفت عدد خوبی است، اما نمی دانم چرا آن لعنتی باید نفر هفتم میشد؟!

زمانی که وارد اتاق شد شناختمش…

دست و پایم به یک آن سست شدند…

یخ زده بودم…

حالا دیگر مطمئن بودم شخصی که در دبی برخورد داشتم حامد بوده است!

لباس هایش شبیه به لباس هایی بودند که در دبی به تن داشت.

نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم…

نیم نگاهی به نیما انداختم که مشغول یادداشت کردن چیزی روی کاغذ بود…

من هم به تبعیت از او خودم را با کاغذهای زیر دستم سرگرم کردم.

حامد سلام داد و تن من این بار روی صندلی منقبض شد…

نیما زمانی که سکوت مرا دید، گفت: بفرمایید خواهش می کنم… سر پا نمونید…

با آنکه سرم پایین بود، اما لبخند مرموز حامد را می توانستم احساس کنم…

 

 

 

کار نیما که با کاغذهای زیر دستش تمام شد، کنارشان گذاشت و سر بلند کرد.

– فرم رو لطف کنید…

و دستش را به سمت حامد دراز کرد.

حامد “چشم” کشیده و لوسی به زبان آورد و از جا بلند شد.

و من با خود فکر کردم یک زمانی به چه چیز این بشر دل بسته بودم؟!

حامد کاغذ را به دست نیما داد و دوباره روی صندلی نشست.

مردد ماندن نیما را می توانستم احساس کنم…

یعنی بالاخره فهمیده بود؟!

– آقای حامد صدر…

و باز هم حامد بود و صدای لوسش…

– خودم هستم استاد!

“استاد” گفتن حامد باعث شد نیما نگاهش را از کاغذها بگیرد و به صورت حامد چشم بدوزد.

– شما دانشجوی من بودین…

نیش حامد شل شد…

– بله استاد!

نیما سر تکان داد.

– که دانشگاه رو نصفه نیمه ول کردین!

لبخند از روی لب حامد پاک شد و جایش را به پوزخند داد.

– بله… از هم دوره ای های خانوم تهرانی بودم!

لعنت به حامد!

تکان خوردن عصبی پاهای نیما را دیدم.

آن شب لعنتی در خاطرم زنده شد…

 

 

 

و نیما با آنکه از اتفاقی که آن شب میان من و حامد افتاده بود چندان خبر نداشت، اما خب بهتر از هر کسی می دانست ما از همان ترم های اول در دانشگاه با هم دوست بودیم.

و همین هم برای عصبانی شدن یک مرد شاید چیز زیادی نبود، اما خب کافی که بود…

نیما با آرامش گفت: همسر من خیلی وقته فارغ التحصیل شدن…

و فقط من بودم که تکان های عصبی پاهایش را می دیدم…

دندان های حامد روی هم فشرده شد.

به زحمت “آهان”ی گفت.

نیما دوباره نگاهی به فرمی که حامد پر کرده بود انداخت.

– حتما می دونید که ما تو شرکتمون نیاز به کادر مجرب داریم…

حامد تنها نگاهش کرد.

– البته این به این معنی نیست که هرگز افرادی رو که سابقه ی کاری ندارن، استخدام نکنیم…

این بار نگاه حامد رنگ خوشحالی و امید به خودش گرفت…

با شناختی که از نیما داشتم می دانستم که محال است به او حتی یک کار ساده هم بدهد…

حتی ممکن بود به دوستانش بسپارد تا این شخص را به شرکتشان هم راه ندهند…

اما نگاه امیدوار حامد برای چه بود؟!

آیا نیما را نمی شناخت؟!

نمی دانست نیما در آرامش حرفش را می زند؟!

 

 

 

واقعا چنین فکری به ذهنش رسیده بود که نیما دوست پسر سابق همسرش را در شرکتش استخدام می کند تا بشود آینه ی دقش؟!

حالا آنکه هر ثانیه ممکن بود با استخدام حامد، من و او همدیگر را ببینیم که جای خود داشت…

نیما بالاخره حرفش را ادامه داد.

– اما تو شرکت من جایی برای دانشجوهای فرار از تحصیل نیست!

حامد کمی در جواب دادن مکث کرد.

و در نهایت در مقابل نیما کم نیاورد.

– یعنی اگه من درسم رو ادامه بدم و برگردم، جایی تو این شرکت دارم؟!

احساس می کردم حامد تمام این حرف ها را با کنایه زده است!

انگار که منظورش از “برگشتن” و “جا داشتن در این شرکت” چیز دیگری بود.

نیما ابرویی بالا انداخت.

– البته اگه اون روز برسه!

حامد سر تکان داد.

– البته که می رسه!

نیما با آرامش شانه بالا انداخت.

– بعید می دونم!

– اون روز خیلی زود می رسه استاد شایسته! به توانایی های من ایمان داشته باشین!

توانایی هایش دیگر چه بود؟!

– فارغ التحصیل میشی آقای صدر! اما باز هم جایی تو این شرکت برای کسی که دانش نداره، نیست!

نیما این را گفت و فرم حامد را به دستش داد.

 

 

 

حامد چیزی شبیه “می بینیم” زمزمه کرد و با گرفتن فرمش و لبخندی کج به سمت من، بالاخره اتاق را ترک کرد…

آنقدر از آمدنش افکارم به هم ریخته بود که حتی رفتنش هم نتوانست خیالم را راحت کند.

به نظر می آمد که دیگر نیما هم دل و دماغ ندارد، چراکه با مراجعه کنندگان بعدی سرسری مصاحبه می کرد.

در نهایت با تمام شدن مصاحبه ها، از منشی خواست تا جلسه ی مهمی را که بعد از ظهر دارد لغو و برای زمان دیگری تنظیم کند.

ناهار را هم برخلاف هر روز از رستوران خرید تا در خانه صرف کنیم…

با هم به دنبال آوا رفتیم و بعد، هر سه راهی خانه شدیم.

در طول مسیر جز نق زدن های آوا صدایی بینمان وجود نداشت.

به خانه رسیدیم و من همچنان جرات نداشتم حرفی بزنم.

آوا بی قراری می کرد و همین هم تا حدودی تشویش مرا بیش تر می کرد…

نمی دانم چقدر از آمدنمان به خانه می گذشت که بالاخره نیما به سمتم آمد…

دستانش را به سمتم دراز کرد.

– بده من…

از خداخواسته آوا را به دستش سپردم.

آنقدر حواسم درگیر بود که حتی متوجه لباس عوض کردن نیما هم نشده بودم.

 

 

 

از جا بلند شدم تا به اتاق خواب روم…

خدا خدا می کردم نیما آوا را نگه دارد تا من بتوانم فکرم را جمع و جور کنم…

وقتی حامد با وقاحت پا به شرکت نیما می گذاشت، مطمئنا سر و کله اش در اطراف خانه مان هم پیدا میشد…

پیدا کردن آدرس کار سختی برایش نبود…

– چرا سر پا موندی؟!

با شنیدن صدای نیما از فکر بیرون آمدم.

نگاهش کردم که دوباره سؤالش را تکرار کرد.

– هیچی… هیچی… دارم فکر می کنم آوا چرا اینجوری شده! مدام نق می زنه!

نیما لبخند زد…

لبخندی که به نظرم مثل همیشه نبود…

به جای آنکه شاد باشد، بیش تر محزون بود!

– تازه شده مثل تو!

اخم کردم…

اصلا در شرایطی نبودم که بخواهم شوخی های نیما را تحمل کنم!

نیما همان لبخندش را هم قورت داد.

– منظورم قیافه شه!

سر تکان دادم.

– برو لباس هات رو عوض کن…

آوا دوباره نق زد.

نیما نگاهی بهش انداخت و تکانش داد.

– یا گرسنه شه یا خودش رو کثیف کرده.

“نمی دونم”ی زمزمه کردم و نیما گفت: حالا برو بیا، می فهمیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 54

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان عسل تلخ 1.5 (2)

بدون دیدگاه
خلاصه: شرح حال زنی است که پس از ازدواجی ناموفق براثر سهلانگاری به زندان میافتد و از تنها فرزند خود دور میماند. او وقتی از زندان آزاد میشود به سراغ…

دانلود رمان نهلان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را…

دانلود رمان تاروت 4.8 (4)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار میشه که درنهایت بعداز مخالفت هر…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

تا حالا کدوم گوری بوده,این حامد با غیرت.😡خیلی زود برگشتی جناب.😠

camellia
7 ماه قبل

امشب اوج لذت رو نمیزاری 😓قاصدک جون!?

آخرین ویرایش 7 ماه قبل توسط camellia
camellia
پاسخ به  قاصدک .
7 ماه قبل

مرررررسی.ماچچچچ.

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x