رمان دلباخته پارت۴۴2 سال پیش۱ دیدگاه دستی در هوا تکان می دهد و بی صدا می خندد. – خدا لعنتت نکنه امیر حسین – نگفتی زری خانم، واقعاً برادرشه؟ …
رمان دلباخته پارت ۴۳2 سال پیشبدون دیدگاه – صدات گرفته مادر.. چیزی شده؟ علم غیب دارد مگر!؟ انگار یادم رفته که او یک مادر است. خودش گفته بود صدای تو با من…
رمان دلباخته پارت ۴۲2 سال پیشبدون دیدگاه – یادمه یه روز ازتون پرسیدم چی می شه که آدم تو کارِ خودش می مونه؟ مکث می کنم. پوف کم صدایی می کشم. …
رمان دلباخته پارت ۴۱2 سال پیشبدون دیدگاه در نگاه این مرد اما ذره ای ترحم و دلسوزی نمی بینم. نگاهش پُر از مهر مردانه است. – من.. هیچوقت از حامد بیشتر از…
رمان دلباخته پارت ۴۰2 سال پیشبدون دیدگاه – دِ حرف گوش کن پسر جان.. جای این زن تو خونه ی آدمی مثل تو نیست کم مانده پرتش کنم بیرون. محض خاطر مادرم…
رمان دلباخته پارت ۳۹2 سال پیش۱ دیدگاه کفش های رنگ و رو رفته را از پا در می آورد. با خودم می گویم مالِ دنیا به چه درد این آدم می خورد وقتی…
رمان دلباخته پارت۳۸2 سال پیش۱ دیدگاه – به به چشم مجید آقامون روشن.. حالا مردونگیشم بردی زیر سوال الهه خانم.. اره؟ میان گریه می خندد. – نری بذاری کف دستش…
رمان دلباخته پارت ۳۷2 سال پیش۵ دیدگاه با خودم می گویم کاش می شد با یک گل ریزان زورخانه ای از بند رها می شد و برای طفل دنیا نیامده اش پدری می…
رمان دلباخته پارت ۳۶2 سال پیشبدون دیدگاه خیرگی نگاهش را از من برنمی دارد. سرش درد می کند برای پُر چانگی و حرف های خاله زنکی. – می گم چطوره یه سر…
رمان دلباخته پارت ۳۵2 سال پیشبدون دیدگاه آهسته تر از قبل حرف می زنم. – گفتم ممکنه.. یعنی شاید بخوان آزمایش بده مطمئن شن بچه مالِ حامده چنگ به گونه اش…
رمان دلباخته پارت ۳۴2 سال پیشبدون دیدگاه آب دهانم را پُر صدا قورت می دهم. – می دونی چیه داداش کوچیکه.. داداش بزرگِ بدجور مونده تو کارِ این روزگار لعنتی. از یه…
رمان دلباخته پارت ۳۳2 سال پیشبدون دیدگاه چپ چپ نگاهم می کند. – نپرسیدم تا خودش بگه. به توام هیچی نگفتم که مطمئن شم – با این حساب نه ملیحه خانم می…
رمان دلباخته پارت ۳۲2 سال پیشبدون دیدگاه – علیک سلام پسرم همین را می شنوم و دیگر هیچ. آهسته حرف می زند. انگار مراعات می کند. دختر او بودن چه خوب است.…
رمان دلباخته پارت ۳۱2 سال پیشبدون دیدگاه زیر گوشم پچ می زد و بدن نیمه عریانم را نوازش می کرد. نفس های تندش حالم را زیر و رو می کرد. آخرین…
رمان دلباخته پارت ۳۰2 سال پیشبدون دیدگاه – زحمت نیست مادر.. ضعف داری هنوز، آب ماهیچه رو غلیظ کردم واست یه ذره جون بگیری تکیه به بالشت می دهم و دستش را می…