_پدرشو در میارم اگه دستش به صنم بخوره….فعلا باید این دوتا ت*خم حروم رو سر جاشون بنشونم….زنگ بزن به پلیس…یالا!! دل نگران لب زد: _آذرخش توروخدا دعوا نگیر……
مگر….مهرو نرفته بود!؟ خودش گفت صبح زود می رود. گام هایش را پیش برد و ناباور لب زد: _تو…اینجا چیکار میکنی؟؟ مگه…نرفته بودی!؟ مهرو انگشتانش را در هم گره…