رمان کینه کش پارت ۴۹

4.3
(21)

 

مگر….مهرو نرفته بود!؟

خودش گفت صبح زود می رود.

گام هایش را پیش برد و ناباور لب زد:

_تو…اینجا چیکار میکنی؟؟ مگه…نرفته بودی!؟

مهرو انگشتانش را در هم گره زد و پیش رفت:

_نرفتم…

آذرخش پوزخندی زد:

_توهم زدم!! به خاطر مشروبه حتما…

_مشروب!؟ باز ویسکی خوردی؟؟

 

نگاهش را به دخترک داد و گویا تازه باور کرده بود که

توهم نیست.

مهرو نرفته بود…

_مگه برات مهمه!؟ چرا نرفتی؟؟

_می خواستم برم…اما….نشد…نتونستم.

چشم هایش را بست و حرفی زد که برخلاف دل و میلش

بود.

به خاطر مشروب، عصبانی و پرخاشگر شد:

_موندی که بیشتر از این عذابم بدی و…

مقابلش ایستاد و دستش را بر لب های آذرخش فشرد:

 

_صبر کن…خواهش میکنم بزار حرفمو بزنم.

صدای مهرو بغض آلود و گرفته از حنجره بیرون آمد:

_من باردارم آذرخش.

 

مرد جوان شوکه شد و به آنچه گوش هایش شنیده بودند

شک داشت.

مهرو…باردار بود!؟

یعنی…یعنی او پدر میشد!؟

نه…امکان نداشت…

 

آنها همه جوره رعایت کرده بودند.

بیشتر از همه مراعات سن کم مهرو را می کردند.

زود بود برایش…او هنوز 22سالش هم نشده بود.

شاید اگر در زمان دیگری این خبر را می شنید، از ذوق

فراوان او را در آغوش می کشید و چهره اش را بوسه

باران می کرد.

اما اکنون دلهره داشت که چه بر سر طفلش خواهد آمد و

سرنوشتش چه خواهد شد….

سخت و هیجان زده لب زد:

_چی گفتی؟؟ تو….تو حامله ای؟؟

 

دخترک به گریه افتاد و صورتش را با دستانش پوشاند:

_این چند وقت اونقدر ذهنم درگیر بود که متوجه عقب

افتادن ماهیانه ام نشدم. امروز صبح یه حالت تهوع شدید

و سرگیجه به جونم افتاد…اونقدر حالم بد شد که تاکسی

گرفتم و رفتم بیمارستان.

_چرا بهم خبر ندادی؟؟

_نمی خواستم نگرانت کنم یا فکر کنی دارم خودمو لوس

میکنم….اونجا آزمایش دادم و فهمیدم باردارم.

آذرخش قلبش بی تابانه می کوبید و منتظر بود مهرو

ادامه بدهد.

 

 

گریه های دخترک شدت گرفتند:

_آذرخش من مراقب بودم باردار نشم. اول فکر کردم

شاید خطایی بوده اما حین پختن غذا بدجور حالت تهوع

گرفتم و بیبی چکم مثبت در اومد. من موندم تا

تکلیفمون مشخص شه…ولی…ولی اگه تو

نمیخوایش…اگه آمادگی پدر شدن نداری…با اینکه

میدونم خیلی سختمه اما همین فردا تا قلبش تشکیل نشده

میریم سقط جنین…

آذرخش هیجان زده و در عین حال مغموم بود.

روی مبل نشست و پیشانی اش را فشرد:

_تصمیم با توئه…تو چی میخوای!؟

مهرو کنارش نشست و پس از لختی سکوت اشک ریزان

گفت:

 

_از دیشب تا همین چند ساعت پیش داشتم فکر می

کردم. این بار خودخواه نبودم…فقط خودمو در نظر

نگرفتم. به تو فکر کردم…به زندگی مون….به…به بچه

تو راهیمون. با خودم گفتم اگه از اینجا برم و تنها بشم،

افکار مسمومم رهام میکنن!؟ زندگیم خوب میشه!؟ دیدم

نه…اونجا هم همین افکار باهام ان…تازه ممکنه توی

انزوام دیوونه کننده تر هم بشن. خوبیش به اینه که تو

اینجا هوامو داری و حامیم هستی…نمیذاری زیاد فکرای

منفی تو سرم بیان.

موهایش را از صورتش کنار زد و ادامه داد:

_راستش دلم نیومد تو رو از بچت جدا کنم و از وجودش

بی خبر بذارمت. شاید با خودت بگی این دختره دیوونه

ست…نه به اون اصراراش برای رفتن، نه به این

حرفاش و موندنش. اما من دیوونه نیستم آذرخش. من

هنوزم حالم بده و نتونستم با خودم کنار بیام…هنوزم

تنهایی میخوام…هنوزم چشمم میترسه از اینجا موندن.

 

 

آذرخش با دلخوری گفت:

_تو که چشمت میترسه چرا موندی!؟

چانه دخترک لرزید و قطرات اشک پی در پی از

چشمانش چکیدند:

_چون الان پای یه بچه در میونه که من و تو رو به هم

وصل میکنه. علاوه بر اون….رفتن به چه قیمتی!؟ مگه

همیشه نمی گفتی فرار کار آدمای ترسوئه؟؟ تا کی فرار

کنم از مشکلاتم!؟ تا کی از گذشته نحسم دور بشم!؟

میتونستم راحت برم و تو رو از وجود این بچه بی خبر

بزارم…اما تصمیم گرفتم به جای تنهایی و انزوا، اینجا

کنار تو بمونم….برم تو دل مشکلاتم….باهاشون بجنگم

و شکست شون بدم.

 

آذرخش دستش را دراز کرد و روی پشتی مبل گذاشت.

سرش را به عقب متمایل کرد و او را از نظر گذراند:

_همین!؟ فقط واسه باردار بودنت و شکست مشکلات،

تصمیم گرفتی بمونی کنارم!؟ اون همه حرف ها و ابراز

احساسات من پشیزی برات ارزش نداشتن؟!

مهرو بغضش را قورت داد و چشمانش تار می دیدند:

_این چه حرفیه!؟ معلومه که ارزش داشتن….اگه

نمیدونستم وجودم برات مهمه عمرا نمی موندم. یادمه

اوایل ازدواج مون صنم جون حرفایی به من زد که

میدونستم تجربه های خودشن. ازم خواست اشتباهاتش

رو تکرار نکنم، تو و زندگیم رو دو دستی بچسبم و

برای بهبود اوضاع تلاش کنم. می گفت آقا جهانگیر

واسش جون می داد اما اون رهاش کرد. آذرخش یکی

از دلایل نرفتنم همین بود…من نخواستم تاریخ تکرار

بشه…نخواستم تو به سرنوشت پدرت و من به سرنوشت

مادرت دچار بشم و این وسط آیندهی یه بچه به بدترین

 

شکل ممکن رقم بخوره. این زنجیره رو همینجا بریدم تا

زندگی ما و پدر و مادرت از هم متفاوت باشن.

 

مرد جوان سر چرخاند و به گوشه ای چشم دوخت.

صنم همسرش را نصیحت کرده بود!؟

مهرو با صورت گریان نزدیک تر شد و دست مردانه

اش را گرفت:

_میدونم خیلی دلتو شکستم…میدونم خیلی رنجوندمت و

با بی اعصابیام کلافت کردم. اونقدر شرمندهی خوبی ها

و صبوریاتم که روم نمیشه تو چشمات نگاه کنم. اما اگه

قراره این بچه رو نگه داریم، میشه ببخشیم و کمکم کنی

 

تا دوباره سر پا شم!؟ میشه کنارم باشی و باز تشویقم

کنی به قوی شدن؟؟

هق زد و آذرخش در سکوت تماشایش می کرد.

مهرو دستش را رها نکرد و منتظر به او چشم دوخت:

_آذرخش…تو خیلی خوبی. من تصمیمم اینه که کنار تو

و بچمون بمونم. میدونم خیلی انتظار زیاد و بی جاییه

ولی آزار دادنای این چند وقتم رو فراموش کن و کمکم

کن حالم خوب شه….لطفا!!

ناگهان خندهی مستانه ای سر داد.

ایستاد و چند گام در خانه برداشت.

عصبی بود و گمان می کرد مهرو قصد بازی دادنش را

دارد:

 

_کمکت کنم حالت خوب شه؟؟ که وقتی خوب و سر

زنده شدی این بار با یه بچه ترکم کنی و بری؟! این نقشه

جدیدته عروسکم؟!

مهرو مات ماند:

_نه…اصلا…من…

 

 

دستش را بالا گرفت و عربده زد:

_ساکت شو!! با خودت گفتی خب خوبه….آذرخش باب

حرفم که هست…نازمم که حسابی میکشه…بذار بمونم

پیشش تا زمانی که خودمو پیدا کنم…وقتی هم ظرفیت

روحیم تکمیل شد مثل صنم میزنم زیر همه چی و میرم.

یه بچهی بی گناه هم به دنیا میارم و میندازمش گردن

آذرخش…هوم؟! مگه نه؟؟ منو چی فرض کردی؟!

 

ورق برگشت!!

اکنون آذرخش بی اعتماد شده بود و همسرش را باور

نداشت.

دخترک گریان و پریشان ایستاد و بازوی مرد را گرفت:

_نه…نه…به جون خودت نه. چطور دلم بیاد تو و بچه

مون رو رها کنم!؟ آذرخش من واقعا پشیمونم و نمیخوام

زندگی خوبمون خراب شه…نمیخوام برگردم به زندگی

قبلی که داشتم. میدونم برای جفتمون سخته اما میتونیم

درستش کنیم. بیا از نو بسازیم…لطفا باور کن منو.

صدای آذرخش هر لحظه بلندتر میشد و مهرو ترسان

پلک بست.

 

انگار به کل فراموش کرد همسرش باردار است و نباید

تحت فشار و شوک باشد.

گامی پیش آمد و خروشید:

_مگه تو منو باور کردی که الان من باورت کنم؟!

چقدر دم گو ِشت گفتم عزیزدلم…من میخوامت….زندگیمو

به پات می ریزم. اما تو مرغت یه پا داشت که الا و بالا

باید برم و تنها باشم. به همون بالا سری قسم اگه الان

پای این بچه هم در میون نبود، چشم میبستی رو من و

زندگیمون، و به راحتی میرفتی.

 

مهرو فاصله اش را با او به صفر رساند و گریه هایش

شدت گرفتند:

 

_اشتباه کردم…درست تصمیم نگرفتم. اون موقع

خودخواه بودم و فقط خودمو می دیدم. اما بهت اطمینان

میدم اگه امروز خیلی ناگهانی نمی فهمیدم باردارم، بازم

می موندم پیشت. دیشب که حال بد و بی قراریات رو

دیدم دلم لرزید و دقیقهی نود پشیمون شدم. آذرخش…لج

نکن عزیزم…قول میدم دیگه هیچوقت حرفی از رفتن

نزنم…قول میدم فقط رفیق روزای خوشت نباشم و تو

سختیام همراهت شم. به کی قسم بخورم تا باورم کنی؟؟

به روح آرش پشیمونم…دلم نمیخواد زندگیم خراب

شه…دلم نمیاد بچمون رو بندازم.

آذرخش چند دم و بازدم بلند گرفت و ظاهرا با شنیدن

حرف های مهرو، کمی آرام شده بود.

به سرویس رفت و مشت مشت آب سرد به صورتش

پاشید تا داغی سرش بپرد.

مستی و عصبانیتش فروکش کرده بود.

 

به پذیرایی برگشت و حوالی مهرو ایستاد.

چهره اش معصوم تر از هر زمان دیگری بود…

انگشتان کوچکش را بر صور ِت نم دار مرد گذاشت و

مغموم پچ زد:

_میشه ببخشیم؟!

بخشش، گذشت و فداکاری، لازمهی زندگی مشترک

بودند.

گاهی مرد باید سنگ زیرین باشد و گاهی زن…

 

 

اینکه هر بار یک نفر کوتاه بیاید و بگذرد، درست

نیست.

هر دو باید بخشش و مروت را به کار بگیرند تا سنگ

روی سنگ بند شود…

آذرخش نفسش را رها کرد:

_لعنت بهت….خیلی ازت دلخورم اما تو با بقیه فرق

داری برام. شاید اگه یکی دیگه این بازیا رو سرم پیاده

می کرد، عصبی می شدم و واسه همیشه از زندگیم

خطش می زدم. ولی تو…توئه لعنتی توفیر داری با

آدما ِی دورم…علی الخصوص الان که مادر بچمی و….

دخترک تمام مدت به چشمان مرد اش خیره شده بود و

مخلوط شده با ادکلن

ِل

سعی می کرد توجهی به بوی الک

مردانهی پیچیده شده در فضا نداشته باشد.

 

اما نشد…

بوی آن مشروبات الکلی لعنتی را به راحتی حس می

کرد و معده اش زیر و رو میشد.

احساس ضعف و سرگیجه داشت و گریه هایش بی رمق

اش کرده بودند.

خیلی خود دار بود اما نتوانست تحمل کند.

آذرخش جدی مشغول حرف زدن بود که ناگهان مهرو

حالش به هم خورد و عق زد.

از او جدا شد و سوی سرویس جهید.

 

هیچ در معده اش نبود و فقط عق می زد.

لعنت به آن بوی الکل…

ادکلن آذرخش همیشه در نظرش خوش رایحه ترین عطر

بود اما اکنون برایش به منفور ترین بو تبدیل شد.

 

 

مرد جوان با دل نگرانی سوی او دوید و کمرش را

گرفت.

برای لحظه ای تمام بدخلقی هایش را فراموش کرد و

تبدیل شد به همان آذرخ ِش دوست داشتنی…

 

موهای مهرو را به عقب راند و شانه هایش را ماساژ

داد:

_چت شد یهو؟!

دستش را به بازوی قوی آذرخش رساند:

_برو عقب…بوی الکل و ادکلنت حالمو بد میکنه.

_میوفتی یه موقع.

_نه.

آذرخش کمی دورتر ایستاد و دستش را حائل کمر

دخترک گذاشت.

جان در تنش نبود و پاهایش از ضعف می لرزیدند.

 

گام اول را برداشت اما دنیا دور سرش چرخ خورد و

زانوانش سست شدند.

آذرخش حیرت زده تنش را گرفت و در آغوشش بلندش

کرد:

_مهرو؟!

بینی اش را با دست فشرد و قطره اشکی از گوشه

چشمش راه گرفت:

_دارم میمیرم آذرخش…ضعف دارم.

_الان میریم بیمارستان….چرا چیزی نخوردی؟؟

_از وقتی بوی غذا بهم خورده مدام حالت تهوع دارم و

هیچی نتونستم بخورم.

 

دخترک را روی مبل خواباند و با عجله پله ها را دوتا

یکی بالا رفت:

_تو که دیدی حالت بده چرا شام پختی؟!

سکوت کرد و چشمانش در حال بسته شدن بودند.

 

آذرخش لباس هایش را تعویض کرد تا بوی ادکلنش

مهرو را آزار ندهد.

دنبال لباس های مهرو گشت و در کمال تعجب آنها را

درون کمدش دید.

همسرش قصد ماندن داشت که چمدان هایش را باز کرد.

 

خوشحال بود اما هنوز شک داشت…

شعله های زیر غذا را خاموش کرد و از خانه خارج

شدند.

سوی درمانگاه نزدیک خانه حرکت کرد و هر از گاهی

با نگرانی به دخترک نگاه می بست.

پزشک برای مهرو با توجه به شرایط بارداریش چند

مورد داروی تقویتی به همراه ِس ُرم تجویز کرد و رو به

آذرخش گفت:

_حواستون بیشتر به خانمتون باشه…ایشون به خاطر

بارداری ممکنه زودرنج و حساس بشن یا علائم

ویارگونه ای مثل حالت تهوع تا مدت ها همراه شون

باشه…علاوه بر اون اصلا نباید بهشون شوک و استرس

وارد شه چون هم سنشون کمه و هم اولین تجربه

ایشونه.

ِی

باردار

 

آذرخش سری تکان داد و کمک کرد مهرو بر تخت

دراز بکشد.

کنارش نشست و دست سردش را گرفت:

_حالت بهتره؟!

سرش را تکان داد و خش دار نام مرد را صدا زد:

_آذرخش؟؟

_بله.

 

چانه اش لرزید و صادقانه گفت:

 

_من هرچی گفتم حقیقت بودن…لطفا باورم کن…بیا

هرچی بهمون گذشت رو فراموش کنیم و یه فرصت

دوباره به جفت مون بدیم.

نگاهی به اطراف انداخت و پاسخ داد:

_هیس…میریم خونه دربارش حرف می زنیم.

_من میخوام الان حرف بزنیم.

آذرخش نفسش را رها کرد.

تصمیم دقیقه نودی مهرو به مذاقش خوش آمد.

قصد کرد تمام درگیری ها و اعصاب خرد کنی های چند

مدت گذشته را فراموش کند.

 

به خاطر خودشان و مهمان ناخوانده ای که قرار بود به

زودی زندگی شان را شیرین تر کند…

از خدایش بود مهرو کنارش باشد.

به قول معروف، مگر نابینا با جز دو دیدهی بینا چیز

دیگری از خدا می خواهد!؟

بهتر بود یک فرصت به هر دویشان می داد تا دوباره

اعتماد متقابل میان شان شکل بگیرد.

انگشتان ظریفش را نوازش کرد:

_به خاطر این بچه که یهو سر زده اومد تا

سورپرایزمون کنه….به خاطر خودم…به خاطر

خودت…یه بار دیگه شروع می کنیم….از صفر.

قطره اشک مهرو چکید و راضی بود:

 

_ممنونم ازت. ولی بچه….بچه چی میشه؟!

_نگهش می داریم…من از خدامه تو مادر بچم

باشی…بعدشم…این جوجه، هدیه خداست…هدیه رو که

پس نمی فرستن.

 

دل دخترک قنج رفت و آذرخش ادامه داد:

_ امروز داشتم از خدا گلایه می کردم که حواسش به

زندگیم نیست…نمیدونستم اینقدر زود نشونه اش رو برام

میفرسته تا بهم ثابت کنه هوامو داره.

مهرو دست بر شکمش گذاشت و گفت:

_دیشب وقتی چشمای سرختو دیدم، کلی اشک ریختم و

خودمو لعنت کردم که دل تو رو شکوندم…حرفات و

 

ابراز احساساتت دو دلم کردن آذرخش. شاید این بچه

همون نشونه ای باشه که تو میگی…شاید خدا خواست

دقیقا توی روزی که من بین رفتن و موندن گیر کردم،

از وجود بچه باخبر بشم و تصمیمم برای موندن قطعی

شه. حق با پزشکه….تازه دارم دلیل بد خلقیا و بهونه

گیریام رو میفهمم…این بارداری و عوارضش به همراه

اون اتفاقات نحس، روحیه منو خیلی تحت تاثیر قرار

دادن.

آذرخش سری تکان داد:

_قطعا این موارد روی روحیه ات تاثیر گذار بودن.

خیلی خوب حالت رو درک می کنم و به زودی پیش یه

روانشناس میریم تا بهت کمک کنه با شرایط کنار بیای.

ضمنا من هرچی گفتم از اعماق قلبم بود نه برای اینکه

تو بهم ترحم کنی یا دلت بسوزه که ترکم نکنی…

پرستار که نزدیک شان شد و اعلام کرد سرم مهرو تمام

شده است، سکوت کردند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mobina Moradi
1 سال قبل

وایی مرسی خیلی خیلییییی خوب بوددددد

Mobina Moradi
1 سال قبل

یه پارت دیگه لطفا🙏🙏🥺🥺🥺

Mobina Moradi
1 سال قبل

عالیییییی

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x