رمان کینه کش پارت۵۲

4.4
(19)

 

بازیاش…همه عیب و نقصاش رو در کنار خوبیاش دیدم

و پذیرفتمش. حس الانم، حس تازه و جدیدیه…نمیدونم

عشقه یا دوست داشتن…اما هر چی که هست باعث شد

آذرخش توی قلبم جاگیر بشه…حاضرم خار به چشم

خودم بره اما به پای اون نره. دوماد مغرور و جذابت

بدجور دل منو برده مامان.

قطره اشک افسون پایین چکید:

_خوشحالم برات…سختی زیاد کشیدی اما تو لایق این

زندگی و این خوشبختی هستی…آذرخش شاید اذیتت کرد

اما اونم داغ دیده بود…مهم الانه که باهم حال دلتون

خوبه. مراقب زندگیت باش…نذار کسی سوسه

بیاد….نذار کسی خراب کنه آشیونه ات رو. بارها گفتم،

بازم میگم…آذرخش اگه یک درصد به پدرش کشیده

باشه، یه مرد واقعیه.

 

 

مهرو با یادآوری آذرخش و تمام لحظات نابشان،

ضربان قلبش بالا رفت.

افسون هدیه تولد مهرو را به او داد و دخترک نیز یک

جفت کفش کوچک برای چند ماه اول تولد نوزادش

خرید.

غروب آفتاب بود که تاکسی گرفت و به خانه برگشت.

از روشن بودن چراغ ها، احتمال میداد آذرخش باشد.

در را گشود و کیسه های درون دستش را جا به جا کرد

اما ناگهان با دیدن صحنه مقابلش شوکه ماند.

کیسه ها از دستش افتادند و نفس بلندی گرفت.

 

پلک زد و باور نکردنی بود!!

پذیرای ِی خانه به طرز زیبایی با گل و شمع تزئین شده

بود.

آذرخش با لبخند ریزی، تنها مقابلش ایستاده بود.

دستانش را باز کرد و مهرو را بین آغوشش جای داد.

شال را از سرش کشید و بوسهی پر عشقی بر گونه اش

زد:

من.

ِی

_تولدت مبارک مهرو

بی هوا قطرات اشک از چشمانش افتادند و بغضش رو

به انفجار بود.

 

دستانش را دور گردن مرد انداخت:

_آذرخش…تو…تو یادت بود؟؟

_مگه میشه زاد روز تو رو یادم نباشه؟!

 

 

با ذوق دستی به صورتش کشید و اطراف را نگریست.

صادقانه گفت:

_چقدر قشنگ شده اینجا!!

اشک هایش بند نمی آمدند.

 

اولین بار نبود که برایش تولد می گرفتند اما به جرئت

می توانست بگوید زیباترین تولد عمرش بود.

آذرخش اخم ریزی کرد و انگشتانش را بر صورت

دخترک کشید:

_اِ اِ اِ گریه نداریما!! امشب شب عشق و حاله….هم

جشن تولدته، هم جشن اومدن این جوجه به زندگی مون.

میان گریه خندید و مرد دستش را گرفت تا پشت میز

ببرد.

شمع های ۲۲سالگی اش را روشن کرد و گفت:

_آرزو کن.

مهرو پلک بست و آرزوهایش را یک به یک در گوش

خدا گفت…

 

شمع های روی کیک را فوت کرد و کمی بعد آذرخش

باکسی را باز کرد.

انگشتر زیبا و چشم نوازی درون باکس بود.

دست چپ مهرو را گرفت و انگشتر را در انگشت حلقه

اش جای گیر کرد.

با لذت بوسه ای بر دست دخترک نشاند:

_این انگشتر باید زودتر از اینا مهمون انگشتت میشد.

یکم دیر جنبیدم اما تو ببخش. مبارکت باشه.

کم مانده بود مهرو از هیجان و ذوق، پس بیوفتد.

 

 

 

دستانش را دور کمر آذرخش چفت کرد و روی پنجه

هایش بلند شد.

گلوی مرد را بوسید و بغض دار گفت:

_میدونی قلب من بی جنبه ست و این کارا رو میکنی؟!

ممنونم ازت…به خاطر همه چی…کلی خوشحالم کردی

و سورپرایز شدم. تو خیلی خوبی مر ِد من…امیدوارم

بتونم جبران ک…

آذرخش تمام مدت نگاهش را میان لب ها و چشمان او

می دواند.

جمله اش تمام نشده بود که لب بر لب های دخترک

گذاشت و با عطش بوسه زد.

جبران می خواست چه کار!؟

 

همین که مهرو در کنارش بود، کلی برایش ارزش

داشت…

دخترک انگشتانش را میان ریش های آذرخش به بازی

درآورد و بوسه هایش را بی جواب نگذاشت.

با یک دستش کمر دخترک گرفت و با دست دیگرش

موهای بلند مهرو را با ملایمت چنگ زد و او را به خود

فشرد.

گور پدر مشروب و هر ماده اعتیاد آور دیگری…

اکنون، مخدر جدید و پر کشش اش “مهرو” بود.

کام می گرفت و سیر نمی شد…

 

می چشید و حریص تر می شد…

علاوه بر آن، هر روز اعتیادش به این دلبر بی دین و

ایمان بیشتر میشد.

 

زیباترین اعتیاد عمرش را تجربه می کرد.

اعتیادی که قسم خورد هیچگاه ترکش نکند و تمام و

کمال خود را به دست خماری و نئشگی هایش بسپارد!!

عشق…این سه حرف ِی بی پدر مسبب رخ دادن تمام این

لحظات بود!!

 

آذرخش کفش های نوزادی که مهرو خریده بود را مقابل

صورتش بالا آورد.

این کفش های اسپرت کوچ ِک سفید رنگ، فوق العاده

دلبر بودند.

لبخند پر رنگی زد و قلبش بی تابانه به سینه کوبید.

کنار مهرو که به تاج تخت تکیه زده بود، نشست.

دستش را از زیر لباس خواب نازک، بر روی شکم

دخترک ُسر داد:

_ ِکی باید بریم واسه تعیین جنسی ِت این پدر سوخته؟؟

_یک ماه دیگه….آذرخش؟!

 

نگاهش را از شکم صاف دخترک گرفت و به چشمانش

داد.

خمار و بم پچ زد:

_جانم.

لبش را با زبان تر کرد و با لبخند ریز و محجوبی گفت:

_تو دوست داری بچهمون پسر باشه یا دختر؟!

مرد جوان تنش را بالاتر کشید و شکم مهرو را نوازش

کرد.

لبخند موذیانه ای بر لبش نشست و پاسخ داد:

_از نظر من که مهم نیست بچه چی باشه. همین که سالم

باشه…شبیه تو باشه…دختر باشه…برام کافیه.

 

مهرو قهقهه بلندی سر داد:

_عجب!!

 

مردمک های تیرهی مرد بر لبخند زیبای دخترک می

رقصیدند.

لعنت به این چشمان گیرا و دلفریب…

دم بلندی گرفت و سرش را میان گودی گلوی دخترک

برد:

_تو فقط بخند… َم ِه ُشوگا ُرم.

 

مهرو سوالی که مدت ها در ذهنش بود را پرسید:

_این اصطلاح یعنی چی؟؟ بارها تکرارش کردی بدون

اینکه معنیش رو بگی.

آذرخش صادقانه پاسخ داد:

_ َم ِه ُشوگا ُرم….یعنی “ما ِه شب های طولانی و تار ام” .

در واقع منظورم خود تویی مهرو…تو که توی بدترین

شرایطم اومدی تا مثل ماه توی شبای ظلمات و تاریک

من بدرخشی و حیات منو زیبا و پر نور کنی. حالا

متوجه شدی؟!

کیلو کیلو قند در دلش آب کردند:

_آره.

آذرخش سر خم کرد و دل داد به رایحهی بی نظر تن

همسرش…

 

بوسهی مرطوبی بر پوستش کاشت:

_پزشک زنان و زایمانت گفت خلوت کردن ما، واسه

جوجه مشکلی پیش نمیاره. درسته!؟

مهرو موهای مرد را میان چنگش نوازش کرد و به قصد

حرص دادنش لب باز کرد:

_نخیر…اتفاقا گفت که تا دو ماه بعد از زایمان هر گونه

نزد*یکی ممنوعه.

_برو خودتو سیاه کن بچه!! خودم شنیدم.

 

خنده اش را خورد:

_حالا فرضا که ممنوع نباشه….الان حس و حالش رو

ندارم.

 

آذرخش پاهای دخترک را با احتیاط کشید و بر تخت

خواباند.

بر تنش خیمه افکند و با پشت دستش گونه مهرو را

نوازش کرد:

_خودم سر حالت میارم…از اون گذشته…مگه تو

میتونی به من نه بگی؟!

لب هایش کش آمدند و نچی گفت.

آذرخش خوشحال و پیروزمندانه، ران دخترک را چنگ

زد و لب هایش را بی امان به بازی گرفت….

امروز، یکمین سالگرد فوت آرش بود و تقریبا دو ماهی

از آن شب تولد به یاد ماندنی مهرو می گذشت.

 

جنسیت جنین، مطابق میل آذرخش “دختر” بود!!

مهرو روز به روز بیشتر دلبستهی آذرخش، دخترشان و

این زندگی میشد.

دیروز بود که مامان شهربانو، عمه شهلا و سایر بستگان

آذرخش از شهرستان آمدند.

بابک نیامد و افسون تنها در مجلس ختم حاضر شد.

کرشمه نیز به تازگی زایمان کرده بود و برخلاف نظر

جانا که اعتقاد داشت، بچهی کرشمه دختر است، او و

فرهام صاحب یک پسر شدند.

کرشمه، نام “آزاد” را برای پسرش انتخاب کرد.

 

 

مهرو مانتو بارداری اش را پوشید و شال تیره ای بر

سر انداخت.

دستی به شکم برآمده اش کشید و لب زد:

_امروز دختر خوبی باش و مامانی رو اذیت نکن…باشه

فدات شم؟!

اکنون ماه پنجم بارداری اش را طی می کرد.

خانه شلوغ و پر رفت و آمد بود.

آهسته و با احتیاط از پله ها پایین آمد تا همراه سایرین،

به سر خاک آرش بروند.

 

دلش تنگ رفیقش بود…

مهرو و آذرخش، زندگی اکنون شان…آرامششان…همه

و همه را مدیون آرش بودند.

مامان شهربانو و صنم آهسته گریه می کردند و عمه

ِ شهلا چپ نگاه صنم می کرد.

شاید عجیب به نظر می رسید اما اولین بار بود که صنم

برای آرش اشک می ریخت…

مهرو دستی به چشمان نم دارش کشید و نگاهش به

آذرخش افتاد که مغموم و گرفته به قبر آرش زل زده

بود.

 

حوالی غروب آفتاب، همه قصد برگشتن به خانه را

داشتند.

آذرخش سوییچ را سوی همسرش گرفت و گفت:

_برو توی ماشین…منم الان میام.

سری تکان داد و راهی شد….احتمالا می خواست با

برادر مرحومش خلوت کند.

مرد جوان روی دو زانو نشست و دستی به قبر آرش

کشید.

 

به دور دست خیره شد و گرفته لب باز کرد:

 

_ممنونم ازت…به خاطر مهرو…به خاطر زندگی الانم

و آرامشی که دارم…ممنونم ازت داداش…من همهی اینا

رو مدیونم توئم.

قطره اشکی از پلکش آویزان شد و آه جانسوزی سینه

اش را ترک کرد.

آرش زود پر کشید و با رفتنش قلوب همه را به درد

آورد.

سر پایین انداخت و لب گزید:

_خیلی دلم تنگته اما چه سود که دیگه نمیتونم

ببینمت…دیدار به قیامت.

ایستاد و نگاه آخر را روانه ی سنگ قبری کرد که

عزیزترین فرد زندگی اش زیر آن خانه گزیده بود.

 

در این فاصله، صنم سوی مهرو گام برداشت و دستش

را گرفت:

_حال عروس و نوه گلم چطوره؟!

_خوبیم…خداروشکر.

_ببخش نمیتونم زیاد بهتون سر بزنم. سهراب جدیدا

خیلی بهونه گیر شده…پدرمو درآورده با سخت گیریاش.

مهرو سری تکان داد و میدانست سهراب چیزی از آن

ماجراها به صنم نگفته است.

مطمئن بود که صنم نمی داند، سهراب پدر واقعی اوست.

لبخندی زد:

_اشکال نداره صنم جون…من راضی نیستم شما اذیت

بشین.

 

_ممنون از درکت.

 

پس از پایان مراسم ختم، چند نفر از بزرگان فامیل با

آذرخش تنها ماندند.

اسفندیار خان رو به آذرخش گفت:

_عمو زاده، امشب که سالگرد آرش رو دادیم، میخوایم

ازت رخصت بگیریم واسه برگزاری جشن عروسی پسر

فرهاد خدابیامرز.

آذرخش نفسی گرفت:

_انشالله که مبارک باشه.

 

_شما و خانومت هم دعوتین…اگر منت بزاری و بیای،

همه خوشحال میشیم….فرزاد عمو زادهی ماست…بچه

یتیمه.

_اگه باهام جور بشه حتما میام.

حشمت خان سرفه ای مصلحتی کرد و گفت:

_اینم اضافه کنیم که ما به احترام آرش خدابیامرز

تصمیم گرفتیم تیراندازی توی مراسم ها رو محدود کنیم

یا کلا تیراندازی نکنیم.

مرد جوان سری تکان داد:

_کار خوبی می کنید.

خسته بود و بی حوصله…

 

برای همین خلاصه وار پاسخ می داد.

چند روزی میشد که درگیر مراسم ختم بود تا به بهترین

شکل ممکن برگزار شود.

و اکنون دلش یک استراحت طولانی می خواست.

اگر وجود مهرو نیز چاشنی بخش این استراحت میشد که

نور علی نور بود…

 

آخرشب، اکثر اقوام به شهرستان برگشتند و تنها مامان

شهربانو و عمه شهلا در خانه آذرخش ماندند.

 

آذرخش، پسر کرشمه را در آغوش گرفت و بوسهی

نرمی به پیشانی نوزاد زد.

تا چند ماه دیگر، جگر گوشهی خود را در آغوش می

کشید…

آهسته، نوزاد که غرق خواب بود را در کریر گذاشت و

رو به فرهام گفت:

_قدمش پر خیر و برکت باشه براتون.

_ممنون داداش…انشالله کوچولوی شمام سلامت به دنیا

بیاد.

آذرخش لبخندی زد و دست در جیب کتش فرو برد.

هدیه چشم روشنی به دنیا آمدن آزاد که سکه طلا بود را

درآورد و کنارش درون کریر گذاشت:

 

_ناقابله…از طرف من و خانومم.

کرشمه نگاه قدردانش را به او دوخت:

_ممنون داداش زحمت کشیدی.

فرهام نیز تشکر کرد و کرشمه این بار رو به مهرو

گفت:

_گفتی ماه چندمته عزیزم؟؟

_پنجم.

_خب خوبه پس. تا چند ماه دیگه که دخترمون به دنیا

بیاد، پسر منم از تنهایی درمیاد و یه دوست خوب گیرش

میوفته.

مهرو لبخندی زد و به آذرخش که جواب کرشمه را

میداد، چشم دوخت.

 

_مگه من بچه آوردم که پسر تو رو از تنهایی دربیاره؟!

 

کرشمه ابروانش را بالا داد و با لحن بامزه ای گفت:

_آره داداش کجای کاری؟! دختر تو آخرش عروس

خودمه….من از همین الان واسه آینده این دوتا بچه

برنامه ریزی کردم.

فرهام و مهرو خندیدند و آذرخش با لحن به ظاهر جدی

اش پاسخ داد:

_بیخود….الکی صابون به دلت نزن. من دخترمو دست

هیچکس نمیدم. تا آخر عمرم باید ور دل خودم باشه.

کرشمه ایشی گفت و نوزادش را بغل زد.

 

فرهام و کرشمه که رفتند، مامان شهربان و عمه شهلا به

قصد خوابیدن وارد اتاق مهمان شدند.

مهرو لباس هایش را با یکی از تیشرت های گشاد

آذرخش تعویض کرد و آهسته روی تخت نشست.

به پهلو چرخید و نگاهی به نیمرخ مرد جوان که با

بالاتنه برهنه طاق باز دراز کشیده بود، انداخت.

_خیلی خسته شدی.

_آره…

انگشتانش را میان موهای آذرخش فرو برد و نوازش

کرد.

پلکی زد و به پهلو چرخید.

 

صورت هایشان مقابل یکدیگر بودند و هر دو هرم بازدم

هایشان را حس می کردند.

مهرو یک دستش را دور گردن مرد انداخت و با دست

دیگر موهای او را نوازش گونه مرتب می کرد.

 

پلک هایش را بر هم فشرد و عطر تن همسرش را به

ریه هایش فرستاد.

اندام مهرو را پیشتر کشاند و تنها مانع بین شان، شکم

کوچک مهرو و جنین درونش بود.

بوسه ای بر چشمان خسته و بستهی مرد زد:

 

_بخواب عش ِق من…چند روزه درست درمون استراحت

نکردی.

آذرخش دست آزادش را بر شکم تقریبا برآمده دخترک

گذاشت و پیشانی اش را به پیشانی او تکیه داد.

دقایقی بعد، غرق خواب شد و از دنیای اطراف غافل…

دو روز بعد، عموی فرزاد با آذرخش تماس گرفت و او

را به همراه مهرو برای جشن عروسی فرزاد دعوت

کردند.

آذرخش قول نداد ولی تصمیم گرفت با مهرو مشورت

کند.

به آشپزخانه رفت و همسرش را کنار اجاق گاز دید.

 

ویارهایش کمتر شده بودند و دیگر به غذاها حساسیت

زیادی نداشت.

دستانش را اطراف شکم مهرو پیچاند و سر میان گردن

و شانه اش فشرد.

پوست گردن دخترک را بین لبهایش کشید و آرام مک

زد.

مهرو با یک دست، ملاقه را در غذا چرخاند و با ناخن

های دست دیگرش، آهسته گردن مرد را گرفت:

_نکن جاش میمونه.

به جای رها کردن، جری تر شد.

 

حلقه دستانش را تنگ کرد و این بار همان نقطه از

گردن مهرو را تقریبا محکم گاز گرفت.

صدای جیغ خفه دخترک بلند شد و موهای مرد را چنگ

زد:

_آخ…گاز نگیر وحشی.

_دلم میخواد…مشکلی داری؟؟

چپ نگاهش کرد:

_پررو!!

آذرخش لبخند کجی زد و انگشت شستش را بر شکم او

کشید:

 

_حال جوجه چطوره؟!

_فعلا که تازه داره یاد میگیره لگد بندازه….از این به

بعد دهنم سرویسه….خودم میدونم.

من آرومه.

ِر

_نگران نباش…دخت

مهرو با شنیدن “دختر من” از زبان آذرخش، لبخندی زد

و دلش ضعف رفت.

ابرویی بالا پراند و به گردنش که جای دندان های مرد

بر آن خودنمایی می کرد، اشاره زد و طعنه وار گفت:

_اگه به باباش بکشه که خیلی آرومه!!

آذرخش به طور نمایشی اخم کرد اما لب هایش می

خندیدند.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x