رمان کینه کش پارت ۵۰

3.7
(26)

 

به خانه که بازگشتند، مهرو بی حال روی مبل دراز

کشید و آذرخش سری به آشپزخانه زد.

با دیدن قابلمه قرمه سبزی ضعف اش دو چندان شد اما

دلش نیامد بدون مهرو شام بخورد.

 

زیر شعله را روشن کرد و خطاب به دخترک گفت:

_شام میخوری؟؟

_نه…می ترسم بوی قرمه بهم بخوره دوباره حالت تهوع

بگیرم.

 

_اینطوری که ضعیف میشی…باید یه چیزی بخوری.

_هیچی نمیخوام….از همه بوها بدم میاد.

آذرخش کت اش را درآورد:

_خب چی دوست داری آماده کنم برات؟؟ نباید زیاد به

خودت و بچه گرسنگی بدی.

_ماست داریم تو یخچال با برنج میخورم…فقط خواستی

شام بخوری تو آشپزخونه بخور من بوی قرمه رو حس

نکنم.

آذرخش ماست و برنج به همراه مقداری سبزیجات و

نان، درون یک سینی چید و برای مهرو برد.

خود نیز مشغول خوردن شام شد.

 

با اینکه بیش از حد گرسنه بود اما تنهایی اصلا نمی

چسبید.

به حمام رفت و دوش کوتاهی گرفت.

خدا را شکر امروز زیاد مشروب نخورده بود و حالاتش

غیرطبیعی نبودند.

کنار مهرو بر تخت خوابید و این بار آسوده پلک بست.

دخترک چرخید و انگار تازه مشروب خوردن آذرخش

را به یاد آورده بود.

_آذرخش؟!

چشم باز نکرد و خمار خواب بود:

 

_هوم!؟

_مگه….مگه قرار نبود دور مشروب و ویسکی رو خط

بکشی؟! بازم که داری میخوری!! برات ضرر

دارن…اثر داروهات رو از بین میبرن.

 

آذرخش لبخند کمرنگی زد و دستش را به قصد در

آغوش کشیدن مهرو باز کرد.

عروسکش نگران او شده بود!؟

دخترک با اینکه واهمه داشت دوباره حالت تهوعش به

خاطر بوی الکل برگردد، اما پیش رفت و سر بر

بازویش گذاشت.

 

چشم گشود و دم بلندی گرفت:

_با اینکه خستم و دو شبه نخوابیدم اما حرف زیاد

دارم…خیلی چیزا رو باید بهت بگم مهرو.

_میشنوم.

آذرخش به نقطه ای خیره شد و طبق عادت انگشتانش را

میان خرمن موهای مهرو به حرکت درآورد:

_از همون او ِل اول میگم برات تا متوجه بشی که

هیچکدوم از حرفام برای نگه داشتنت پیشم بی دلیل

نبودن. در مورد خونبس شدنت…برای بار چندم تکرار

می کنم که من هیچوقت تو رو به اسم و رسم خونبس

نیاوردم. شاید اوایل برای اذیت کردنت میگفتم خونبسی

اما از ته دل نبودن حرفام. موقعی که بابک اومد پیشنهاد

داد تورو به جای خون آرش عقد کنم، عصبی شدم و

بهش توپیدم. اما اون از رو نرفت و گفت میخواد تو رو

صیغه یه پیرمرد پولدار کنه…

 

مهرو در خاطرات آن زمان گم شد و آذرخش ادامه داد:

_اونجا بود که دلم به حال تو و جوونیت سوخت. با

خودم گفتم آرش که رفته…لااقل نذارم تو بدبخت بشی.

البته منکر این نمیشم که می خواستم از طریق تو،

مادرت رو تحت فشار بذارم و راز گذشته رو برملا کنم.

اما یادمه یه بار بهم گفتی تو معلوم نیست با خودت چند

چندی…اول ازدواج عذابم میدادی و بعدش خوب شدی

باهام. جریان این یکم مفصل تره.

 

دخترک از روی دقت، ابرو به هم گره داد:

_چه جریانی؟؟

 

_شب نامزدیت با آرش بود که من متوجه شدم مادرت

همون مهتاب سلمانیه. آخر شب توی تراس همین اتاق

می خواستم به آرش بگم اما اون اجازه نداد و گفت براش

مهم نیست مادرت کیه. انگار برادرم میدونست عمرش

به دنیا نیست چون همون شب ازم قول گرفت اگر هر

اتفاقی براش افتاد، من مراقب تو باشم. آرش گفت مهرو

پشتوانه درست و حسابی نداره و ازم خواست حامیت

بشم.

بغض در گلوی مهرو جای خوش کرد.

آرش، رفیق ترین رفیقش بود.

هیچگاه نتوانست حس عاشقانه ای به او داشته باشد اما

هر زمان کلمه رفاقت به گوشش می خورد فقط نام آرش

در ذهنش پر رنگ می شود.

آذرخش دم بلندی گرفت:

 

_اون شب حرفش رو زیاد جدی نگرفتم تا شب عروسی

تون. وقتی سه تامون توی ماشین بودیم و داشتیم پیکر

بی جون آرش رو می بردیم بیمارستان، آخرین حرفی که

برادرم قبل از مرگش بهم زد این بود “یادت باشه قول

دادی داداش.” اون موقع اصلا نفهمیدم منظورش چیه و

کلاً عهد و قرارم با آرش رو فراموش کردم تا روزی که

تو رفتی خونه سهراب و اون جنجال بزرگ اتفاق افتاد.

مهرو نگاهش کرد و تک به تک ضجه های آن شب اش

را به خاطر آورد.

 

آذرخش آب دهانش را فرو داد:

_اون شب خیلی اذیتت کردم…بیشتر از هر زمان دیگه

ای. و خدا میدونه چقدر بابتش عذاب وجدان داشتم. آخر

شب آرش به خوابم اومد….بعد اون همه مدت. سکانس

 

خوابم همون سکانس جون دادنش توی بغلم بود…اما

جملاتی که گفت…دلخوری توی نگاهش…لحظه به

لحظهی اون کابوس هنوز توی ذهنمه.

اولین بار بود دخترک اینها را می شنید.

با دقت گوش می داد و چقدر روایت کردن اتفاقات آن

شب برای آذرخش سخت بود…

_آرش توی خواب با یه غم عجیبی بهم گفت

“داداش….تو نمیذاری من آروم بگیرم….تو بهم قول

مردونه دادی….به همین راحتی قرارمون رو فراموش

کردی؟؟” . هرچی فکر کردم یادم نیومد از کدوم قول و

قرار حرف میزنه. کلی فکر کردم تا فهمیدم. روح آرش

در عذاب بود و من باعث بیقراری برادرم بودم. اون

شب پشیمون شدم از رفتارم و عهد بستم دیگه آزارت

ندم. شاید اوایل از روی دلسوزی و قول و قرارم با آرش

باهات خوب تا می کردم اما از یه جایی به بعد تمام فکر

 

و ذکرم تو شدی. اونقدر تو وجودم شاخ و برگ

زدی…اونقدر توجه منو به خودت جلب کردی، که این

بار به آرش نه…بلکه به خودم قول دادم تا روزی که

زنده ام، نذارم آب توی دلت تکون بخوره. تو فکر کردی

قصد داشتم با محبت کردن وابستت کنم و ازت انتقام

بگیرم اما من فقط داشتم به حرف دلم گوش می دادم.

 

مهرو دلش نرم شد و غمگین لب زد:

_آرش خدابیامرز زیاد بود برای این دنیا و

آدماش…هیچوقت خوبی هایی که در حقم کرده رو

فراموش نمی کنم. میخوام یه رازی رو بهت بگم

آذرخش.

_چی!؟

 

_میدونی چرا بابک راضی شد من با آرش ازدواج کنم

و زن شروین نشم؟! چون آرش پول بدهی بابک به

شروین رو داد و اون رو مدیون خودش کرد. بابک صد

میلیون بدهی داشت و میخواست منو جای اون پول به

عقد شروین دربیاره که آرش تمامش رو پرداخت کرد تا

شر شروین از زندگیم کم شه. در واقع نامزدی ما

صوری بود و قرار شد بعد یه مدت کات کنیم و منم کم

کم پول آرش رو بهش برگردونم. چند وقت که گذشت

آرش حرف از علاقه اش رو پیش کشید و منم چون

مدیونش بودم و میدونستم پسر خوبیه قبول کردم باهاش

ازدواج کنم تا بهش علاقه مند بشم اما هیچوقت اون روز

نرسید…

آذرخش متعجب به او چشم دوخت و قلبش برای فداکاری

برادرش لرزید.

 

نفسش را آه مانند بیرون داد و گونهی مهرو را نوازش

کرد:

_آرش خیلی خوب بود….اما حیف که عمرش به دنیا

نبود. یه چیز دیگه مهرو…تو مختاری به دیدن سهراب

بری چون پدرته اما من…

مهرو دست بر لبان مهرد فشرد:

_ادامه نده آذرخش. من هیچوقت دیگه نمیخوام با اون

همکلام شم. همخونمه اما ازش متنفرم. اون منو

نخواست و بی گناه، پام رو به این دنیا باز کرد….علاوه

بر اون مادرم و پدرت رو بدبخت کرد.

 

آذرخش موافق بود:

 

_حق با توئه…خدا میدونه چقدر ازش متنفرم. حرفایی

که اون روز زدم شاید تو رو دلخور کردن اما واقعا

عصبی بودم. سهراب منفور ترین آدم توی زندگیمه.

دخترک پشت به مرد چرخید و دست آذرخش را دور

شکمش محکم کرد:

_حالا اینا رو گفتی، قبول…اما فکر نکن مشروب

خوردنت یادم رفته!!

آذرخش تنش را از پشت بغل زد و مردانه خندید.

میان موهایش دم گرفت:

_وقتی چمدونات رو بستی که بری، امید و انگیزه هم از

زندگی من رفت…وقتی تو نباشی، دیگه به خاطر کی و

چی باید مراقب خودم باشم!؟ دیگه کی رو داشتم که

نگران سلامتیم باشه…اگه میبینی مشروب رو کنار

گذاشتم، به خاطر توئه…چون توئه لامصب امید

 

زندگیمی. تو باش…بمون…مشروب که سهله…کل دنیا

رو به خاطرت دور میندازم.

مهرو دلش قنج رفت و ضربانش اوج گرفت.

آذرخش دستش را زیر پیراهن دخترک لغزاند و شکمش

را نوازش کرد.

همزمان بوسه ای بر شاهرگش نشاند:

_نگفتن این جوجه چند هفتشه!؟

_نمیدونم…باید سونوگرافی بگیرم.

تن مهرو را چرخاند و نیم خیز شد.

 

شکمش زد و نوازشش را از سر

ِی

بوسه ای بر برهنگ

گرفت.

 

آذرخش آهسته پچ زد:

_قربونت برم بابایی…بی خبر اومدی اما اونقدر خوش

قدم بودی که دوباره مامان و بابات رو به هم رسوندی.

مهرو بغض دار تماشایش می کرد و دستی میان موهای

مرد اش کشید.

سر آذرخش را روی قفسه سینه اش گذاشت و دست

آزادش را دور شانه پهن او انداخت.

پلک بست و عطر تن مهرو را به ریه هایش فرستاد.

 

حلقه دستانش را تنگ تر کرد و چقدر خوب که دوباره

منبع آرامشش در کنارش بود…

عق زنان دستش را مقابل دهانش گرفت و از آشپزخانه

رستوران خارج شد.

آذرخش از صبح زود بارها تاکید کرده بود که اگر حالش

مساعد نیست و حالت تهوع دارد، به رستوران نرود.

او معتقد بود مهرو در این تایم باید استراحت کند و هیچ

نیازی به کار کردن خارج از منزل ندارد.

اما مرغ دخترک یک پا داشت!!

 

چند نفس عمیق کشید و انگار در معده اش بمب منفجر

کرده بودند.

بوی غذا ها، حالش را بد می کردند.

سوی اتاق رازمیک رفت و پس از کسب اجازه وارد

شد.

سر پایین انداخت و ِمن ِمن کنان گفت:

_آقای مخیتاریان…راستش من باردارم و کار کردن توی

آشپزخانه با وجود ویارم، کمی برام مشکله. با اینکه

سختمه و ناچارم اما میخواستم اگه ممکنه استفعا بدم.

 

رازمیک متعجب شد:

 

_باردارین؟!

دخترک خجل شد:

_بله.

_مبارکه….ولی چرا استفعا!؟ مرخصی بگیرید.

_خب بعدش زایمانم در پیشه و باید از بچم مراقبت کنم.

نمیخوام قول بدم و بدقول شم.

سری تکان داد و برخلاف میلش گفت:

_باشه….گرچه میدونم نیروی خوب مثل شما دیگه گیرم

نمیاد.

مهرو نیز ناچار به ترک اینجا بود و دل نداشت استفعا

بدهد.

 

لبخند خجلی زد و پس از تشکر، خارج شد.

سرگیجه و حالت تهوع هنوز همراهش بود.

سوی گالری فرش آذرخش راهی شد و مدت ها میشد به

آنجا نرفته بود.

پشت در اتاق همسرش ایستاد و دو تقه به در زد.

صدای گرم و گیرای آذرخش را که شنید، آرام وارد شد

و گفت:

_بد موقع که مزاحم نشدم!؟

مرد جوان شوکه و هیجان زده از دیدن مهرو، خندید و

به استقبالش رفت.

 

بی هوا اما محافظه کارانه او را در آغوش کشید و

کمرش را نوازش کرد:

_شما همیشه مراحمی عزیزم!!

 

مهرو پلک بست و دم بلندی گرفت.

چه خوب که آذرخش به خاطر ویارش در این مدت

ادکلن نمی زد و هوایش را داشت.

روی مبل نشست و مهرو را در آغوشش جای داد:

_از این طرفا؟!

 

_یه چیزی میگم ولی قول بده غر نزنی و دعوام نکنی!!

زیرچشمی نگاهش کرد و ابرو بالا پراند:

_لابد خودت میدونی دعوات میکنم که داری قول

میگیری…ولی خب….بگو ببینم چی شده؟؟

مهرو گوشه لبش را گاز گرفت:

_توی رستوران…بوی غذا بهم خورد و حالم بد شد.

ابروان مرد به هم گره خوردند اما مراعات می کرد که

زیاد غر نمیزد:

_نگفتم بهت!؟ چرا لجبازی کردی و رفتی؟؟…تو الان

بارداری…ویار داری…بوی غذا دل و روده ات رو به

هم میپیچه. همین امروز استفعا بده. خب؟!

_استفعا دادم.

 

متعجب شد:

_واقعا؟!

_اوهوم.

_خوبه…از فردا فقط باید بمونی خونه و استراحت کنی.

منم کارام رو سبک تر میکنم که بیشتر پیشت باشم.

مهرو که از خانه نشینی متنفر بود، لب هایش را آویزان

کرد:

_آذرخش…من از تو خونه موندن متنفرم. میرم

سرکار….ولی یه کار سبک پیدا میکنم این بار.

_نمیشه خانومم…شما باید فقط استراحت کنی.

 

مشتی به شانه مرد زد:

_اِ اذیت نکن دیگه…میگم خسته میشم تو خونه.

_کلا چند ماهه ها!! بعدش که فارغ شدی…

میان کلامش پرید و اشاره ای به شکمش زد:

_بعدشم که فارغ شدم تا چند سال باید از این توله

مراقبت کنم.

لبخندی زد و بینی مهرو را کشید:

_آخ من قربون تو و این توله برم…

لب برچید:

_آذرخش من از روی ناچاری از رستوران استفعا دادم

چون کارم فقط به محیط آشپزخونه خلاصه میشد…اما

 

دوست دارم این چند ماه تا قبل زایمان رو دوباره کار

کنم.

_سخته برات…اذیت میشی.

_نیست…خونه نشینی سخت تره.

مرد جوان کمی فکر کرد و سپس گفت:

_باشه. یه کار برات سراغ دارم. هم سبکه هم نزدیک

خودمی که مراقبت باشم.

_جدی؟! چیه؟؟

_همین جا توی گالری…توی بخش معرفی و فروش یا

هر جای دیگه دوست داشتی مشغول به کار شو با حقوق

و مزایا.

مهرو سری بالا انداخت:

 

_نه…نمیخوام جای یه نفر دیگه رو بگیرم.

_تو قرار نیست جای کسی رو بگیری!! تو فقط به

عنوان نیروی جدید استخدام میشی.

 

دخترک، حرف حر ِف خودش بود:

_بیخیال اصلا…نمیخوام برام…

آذرخش خیلی ناگهانی سر پیش برد و لب هایش را

بوسید.

خموش شد و نفسش به تنگ آمد.

 

انگشتانش را روی چانه مهرو بند کرد و آرام آرام بوسه

زد.

مهرو بازدمش را رها کرد و دلش لرزید.

ته ریش آذرخش را نوازش کرد و هم پای اش شد.

ضربان قلب هایشان بالا رفت و هوا برای دم و بازدم کم

آوردند اما او هیچ رقمه قصد رها کردن عروسکش را

نداشت.

دخترک نفس بریده به گردن مرد چنگ انداخت و سرش

را عقب کشید.

دم بلندی گرفت:

_وای خفه شدم!!

 

آذرخش خندان سر پیش برد و این بار بوسه پر صدا و

محکمی بر لب هایش نشاند.

مهرو چپ نگاهش کرد و ریتم تنفسش را کنترل کرد.

این عروسک خواستنی شده بود اما به

ِی

چقدر دلش هوای

خاطر باردار بودنش نمی توانست ریسک کند.

باید اول از همه نظر مطمئن میشد و با پزشک مشورت

می کرد.

دست آزادش را زیر سرش بر پشتی مبل گذاشت و خمار

پچ زد:

_از فردا شما اینجا استخدامی خانم کلباسی.

_آذرخش…

 

_هیس!! همین که گفتم. هیچگونه اعتراضی هم وارد

نیست.

 

مهرو چشم در کاسه چرخاند.

حریفش نمیشد!!

پس ناچارا سکوت کرد و راضی شد.

ناهار را در گالری خوردند و مهرو طبق عادت این

روزها به انواع و اقسام بوها و غذاها حساسیت پیدا کرده

بود.

 

آذرخش بخش های مختلف گالری را به او نشان داد و

وظایفش را برایش شرح داد.

عصر بود که دخترک خسته و بی جان تقاضای برگشتن

به خانه را داشت.

درون خودرو نشسته بودند و هوای این روزها رو به

گرم شدن می رفت.

شیشه را کمی پایین داد و به خیابان چشم دوخت.

آذرخش انگشتان ظریف مهرو را درون چنگش گرفت و

لب زد:

_خسته شدی؟!

_هوم…خوابم میاد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x