رمان دلباخته پارت ۱۳۳2 سال پیشبدون دیدگاه دستی به صورتم می کشم و نفسِ کلافه ام را فوت می کنم. خیره در چشمان بی حالش لب می جنبانم. – اون دختر،…
رمان دلباخته پارت ۱۳۲2 سال پیشبدون دیدگاه مثل خودش می ایستم و کوتاه نمی آیم. حالا دیگر مطمئنم هر چه هست زیرِ سرِ خودِ ناکسش هست و می خواهد من را بازی دهد.…
رمان دلباخته پارت ۱۳۱2 سال پیشبدون دیدگاه دندان روی هم می فشارم و از جایم بلند می شوم. هر کار می کنم، باز تهِ صدایم می لرزد. – من باید برم حیدر…
رمان دلباخته پارت ۱۳۰2 سال پیشبدون دیدگاه هر چه تشر می زنم، از رو نمی روم باز. با خودم می گویم” به خودت بیا، مرد.. بچه شدی، امیر حسین! اصلاً به تو…
رمان دلباخته پارت 1292 سال پیشبدون دیدگاه دلتنگی امان که هیچ، تمامِ من را از پا در می آورد و می دانم که بعدِ این هیچ بهانه ای من را به مرد این روزهای…
رمان دلباخته پارت ۱۲۸2 سال پیشبدون دیدگاه در هوا انگشت تکان می دهم. مثل دیوانه ها خط و نشان می کشم انگار. – نمی ذارم.. هر چی سرم آوردی، بسه دیگه.. اجازه نمی…
رمان دلباخته پارت ۱۲۷2 سال پیشبدون دیدگاه به چشمانم دقیق می شود. بغضی که به گلویم آویزان شده را قورت می دهم. – تو.. تو چجور آدمی هستی، ناصر! چطور روت می…
دلباخته پارت ۱۲۶2 سال پیشبدون دیدگاه با دو انگشت یقه ی کت سیاهش را مرتب می کند. زمان می خرد برای لحظه ای بیشتر. با خودم می گویم شاید او هم…
رمان دلباخته پارت ۱۲۵2 سال پیشبدون دیدگاه مادرش سر به سرش می گذارد و من باز حسرت می خورم. جای خالیِ مادرم را هر لحظه احساس می کنم. دست و صورتش را می…
رمان دلباخته پارت ۱۲۴2 سال پیش۱ دیدگاه نمی دانم چرا حس بدی از حضور دزدکیِ ناصر می گیرم. تعقیبم کرده یا نه، نمی دانم. هر چه هست نزدیکی اش را نمی خواهم. –…
دلباخته ۱۲۳2 سال پیشبدون دیدگاه صدای سید می آید. – می گم حاج خانم.. دروغ نگم حالش زیاد رو به راه نیست.. می خوای ببرمش درمونگاه، نکنه فشاره افتاده، هیچی…
رمان دلباخته پارت۱۲۲2 سال پیش۱ دیدگاه – بگو الان کجایی، بیام دنبالت – لازم نیست شما بیای.. بذارید راحت باشم، لطفاً کاش می شد بگویم اینهمه خوب بودن تو برای…
رمان دلباخته پارت ۱۲۱2 سال پیشبدون دیدگاه ملیحه خانم هول زده و دستپاچه دستانم را می گیرد. – خدا منو مرگ بده، دیدی چی شد.. نگفتم بذار نگم می دود سمت آشپزخانه…
رمان تاریکی شهرت پارت ۲۲2 سال پیشبدون دیدگاه️ نفسم تنگ است. حجمی سنگین مانده وسط قفسهی سینهام! سرفه میکنم که یزدان شانهام را چنگ میزند و مرا…زنِ شوکزدهاش را از روی تخت پایین میکشد. …
رمان دلباخته پارت ۱۲۰2 سال پیشبدون دیدگاه پشتِ دستش را به نرمی نوازش می کنم. – شما اونقدر برام عزیزی، که با هیچی تو دنیا عوضت نمی کنم، مادر جون.. چاییتون یخ کرد،…