رمان دلباخته پارت 129

4.5
(32)

 

 

 

دلتنگی امان که هیچ، تمامِ من را از پا در می آورد و می دانم که بعدِ این هیچ بهانه ای من را به مرد این روزهای زندگی ام وصل نمی کند.

 

دِینم را باید به او ادا می کردم.

آبرویش اگر به حراج می رفت، من خودم را هرگز نمی بخشیدم.

 

به زری خانم زنگ می زنم.

می گویم رسیدم و جرئت نمی کنم حرفی که تا نوک زبانم آمده را بپرسم.

 

من به این دوری، دلتنگی و بی خبری باید عادت می کردم آخر.

 

– هر روز بهم زنگ بزن.. منو از خودت بی خبر نذاری یوقت.. باشه دخترم؟

 

باشه ای می گویم و لبم را به دندان می گیرم.

می ترسم بغض صدایم دستم را رو کند.

 

خاله مینو را می بینم که به سمتم می آید.

 

و این یعنی پایان یک سفر بی بازگشت.

پایان یک رویای شیرین که با یک کابوس مردم آزار تمام می شد و من هرگز این رویای شیرین را فراموش نمی کردم.

 

——————–

“امیرحسین”

 

اخم کرده لب می جنبانم.

 

– به همین راحتی گذاشتی بره؟! نگفتی یوقت تو راه، تو جاده یه اتفاقی بیفته واسش!

 

پوف کلافه ای می کشم.

دستی لای موهایم فرو می برم.

 

 

 

 

– از شما بعیده، زری خانم! از کِی تا حالا اینقدر بی فکر شدی مادرِ من.. هان؟!

 

نگاه باریکش در چشمانم می نشیند و من می ترسم از خودم.

 

– چکار می کردم، امیر حسین؟ بچه نیست که جلوش و بگیرم.. یادت رفته، مریم داره مادر می شه.. یه زن عاقل و بالغ که می تونه واسه خودش تصمیم بگیره.. به حرف من و شمام نیست که اونجا بره، اینجا بیاد

 

مکث می کند و من لب روی هم می فشارم.

 

کاش می شد بگویم درد من از کجاست.

همان دردی که داشت تیشه به ریشه ام می زد.

 

یادم به حرف کمال می افتد.

نزدیک فرودگاه بودیم، پشت چراغ قرمز ایستاد و گفت.

 

– تو یه چیزیت هست، داداش.. از صبح که پاشدی، عینِ مرغ سر بریده اینور اونور می زدی.. چی شده، امیرحسین، حواست کجاست پسر حاجی، با ما نیستی اخوی!

 

تعجب کردم از خودم.

مثل این بود که دلتنگی از رفتارم می بارید و من باز خودم را گول می زدم.

 

لبخند مضحکی تحویلش دادم و از نگرانیِ تنها ماندن مادرم گفتم.

 

– من همچی حرفی زدم، حاج خانم! گفتم عاقل نیست! حرف من اینه که واسه چی گذاشتی تنها راه بیفته بره.. نمی شد صبر کنه تا منِ گردن شکسته برگردم، بعد هر جا خواست بره، با ماشین ببرمش.. یعنی اونقدر واجب بود که با اتوبوس بره!

 

 

 

مادرم از بد حالیِ جمشید و دلواپسیِ مریم می گوید.

حتی نمی دانم چند روز می ماند و کِی خیال برگشتن دارد.

 

صبرم انگار کم شده.

چرایش را نمی فهمم!

 

– غذا گرم کنم برات، امیر حسین؟

 

با یک “نه” ساده جواب می دهم.

میلم نمی کشد.

 

روی بالکن اتاقم می ایستم و سیگار روشن می کنم.

نگاهم به سمت بالکن اتاق مریم می دود.

 

خاطره ی آن شب در ذهنم جان می گیرد.

همان شب که می خواست دلجویی کند و من مانع شدم.

شبی که نگاه خیره سرم موی بیرون زده از شالش را دید و نفهمیدم کجای قلبم تکان خورد.

 

تصویرش انگار پیش چشمانم ظاهر می شود.

لبخند شیرینی می زند و چال گونه اش را به رخ می کشد.

 

زیر لب با خودم نجوا می کنم.

جرئتش را از کجا پیدا می کنم، نمی دانم.

 

” باختی امیر حسین، بَدَم باختی مرد”!

 

تازه به خواب رفته ام که صدای اذان می آید.

وضو می گیرم و قامت می بندم.

 

– می رم نون بگیرم، حاج خانم.. چیز دیگه ای لازم نداری؟

 

– یه عالمه نون داریم تو فریزر.. کجا بری تو این سرما!

 

 

 

پالتویم را تن می زنم.

 

– بَده نون تازه بگیرم! جهل نکن با من، زری خانم.. چایی رو شما دَم کن تا برگردم

 

باشه ای می گوید و ریز می خندد.

نمی خواهم فکر کند که من امیر حسین سابق نیستم.

من اما خودم خوب می دانم که نیستم و فقط تظاهر می کنم.

 

آرام قدم می زنم و هوای استخوان سوزِ زمستان را نفس می کشم.

نگاه به آسمان می کنم.

گرفته و ابرهای تیره جولان می دهند.

 

یادم به حرف دخترک می افتد.

یکبار گفته بود ” دلم می خواد برف که اومد، یه آدم برفی بزرگ تو حیاط درست کنم.. مثل اونوقتا که با مامانم آدم برفی گنده درست می کردیم و حسابی می خندیدیم”.

 

نان سنگک نمی گیرم.

از گلویم پایین نمی رود، آخر.

 

دانه های ریز برف روی صورتم می نشیند.

لبخند تلخی می زنم، به تلخیِ زهر مار.

 

سرم را بندِ کار می کنم.

دلم اما آرام نمی گیرد چرا!

 

دخترک لحظه ای من را به حال خود نمی گذارد انگار.

تصویرش از پیش چشمانم دور نمی شود چرا!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 32

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x