رمان دلباخته پارت ۱۲۷

4.6
(31)

 

 

 

 

به چشمانم دقیق می شود.

بغضی که به گلویم آویزان شده را قورت می دهم.

 

– تو.. تو چجور آدمی هستی، ناصر! چطور روت می شه به من بگی.. واای خدای من

 

دستِ مشت کرده ام را به سرم می گذارم.

سوت قطار در گوشم زوزه می کشد انگار.

 

لبخند چندش آوری می زند.

 

– من که تا الان صبر کردم، دو سه ماهم روش.. بچه که دنیا اومد..

 

دستِ خودم هست یا نه ، نمی دانم.

صدایم از حد معمول بالاتر می رود.

 

اصلاً انگار فکرِ آبروی سید و مادرش را نمی کنم.

من پُر از خشم و فریادم آخر.

 

– خفه شو، ناصر.. تو یه آدم بی شرفی که به ناموس برادرت رحم نمی کنی

 

مشت به سینه ام می کوبم.

 

– من کی ام، ناصر.. هان؟ ناموس حامد نیستم؟! تو.. تو برادرش نیستی؟ خاک بر سرِ من که فکر می کردم.. اشتباه کردم.. توئم یکی مثل منصور آشغالی که یواشکی زن صیغه کنه و ادعایِ آدم بودنش ک٭ن آسمون و جر بده

 

 

 

 

 

نفس نفس می زنم و باز نفس کم می آورم.

 

سر جلو می کشد و من یک قدم عقب می روم.

بادی به غبغب انداخته و خودش را تافته ی جدا بافته می داند انگار.

 

– اشتباه به عرضت رسوندن، خانمی.. منصور دو تا زن تا الان صیغه کرده.. من ولی اونقدر هَول و شُل تنبون نیستم که بخوام بعدِ تو…

 

دست مشت کرده ام از بالای سرم لیز می خورد و به صورت ناصر سیلی می زند.

 

نیشخند کثیفش حالم را بدتر می کند.

 

دستی به گونه اش، جایی که ردِ انگشتان من جا مانده، می کشد.

 

– ضربِ دستت بد نیست.. من ولی خوب بلدم اسب چموشی مثل تو رو رام کنم

 

– سگِ این زندگی شرف داره به اون نجاستی که تو بخوای.. عوضیِ بی ناموس.. تو اصلاً ناموس چی حالیته.. تو فقط..

 

حرفم را قطع می کند.

صدا بالا می برد.

 

– کدوم برادر.. کدوم ناموس، هان؟! آدمی که مُرده، ناموسش کجا بود!

 

نمی دانم چرا یادم به حرف سید می افتد.

ناموس اگر نیستم، امانت که هستم.. نه؟

 

لعنت به من که آن فکر سمی را در ذهنِ مریض ناصر پروار می کنم.

 

 

 

– یکی می شه تو.. که نه ناموس حالیته، نه امانت.. یکی مرد این خونه که من فقط براش امانت حامدم

 

آب دهانم را پیش پایش پرت می کنم.

 

– تُف به اون ذات هرزه و کثافتت.. گمشو برو، نمی خوام دیگه ببینمت

 

نگاه باریکش در چشمانم می نشیند.

کجخند زشتی گوشه ی لبش را پُر می کند.

 

– بگو پس.. بگو یه خبرایی هست و ما.. آهااا.. پس بگو چرا بَست نشستی این جا، که بشی عروس حاج مهدی، اره خانم افشار!

 

خفه شویی حواله اش می کنم.

دست و پایم می لرزد و کلید را از کیفم بیرون می کشم.

 

سر به سمت من خم می کند.

نفسش در صورتم ول می شود و کم مانده بالا بیاورم.

 

– گمشو اونور.. برو تا همسایه ها رو جمع نکردم، آبروریزی..

 

حرفم را قطع می کند.

 

هشدار نمی دهد. حرف ناصر بوی تهدید می دهد.

تهدیدی که خطرش را از همین حالا حس می کنم.

 

– یه آبروریزی نشونت بدم اون سرش ناپیدا.. من اگه کاری نکردم که اون سید دوزاری مِن بعد سرش و نکنه تو خشتکش و نتونه تو چشم اونایی که رو مردونگی و نجابت الکیش قسم می خورن، نگاه کنه، اسمم و عوض می کنم

 

 

 

نفس می گیرد و باز لب می جنباند.

 

– توام وایسا تماشا کن، ببین تو رو بیشتر می خواد یا آبروشو.. اونوقت ببینم نگهت می داره یا می ندازتت تو کوچه

 

آب دهانم را قورت می دهم و دود از سرم بلند می شود.

ناصر اینهمه پلید است و من نمی دانستم!

 

ازخودم ضعف نشان نمی دهم.

او فقط همین را می خواهد، می دانم.

 

– برو هر غلطی خواستی، بکن.. فقط دور و بر من دیگه نیا، چون بد می بینی.. می تونم ازت شکایت کنم، و حتماً اینکارو می کنم

 

پوزخند زشتی می زند.

 

– پس بچرخ تا بچرخیم، خانم افشار

 

می گوید و نگاه من پشت قدم های بلندش نمی دود.

کلید در قفل می چرخانم و لحظه ای بعد به درِ چفت شده تکیه می دهم.

 

نفسم ذره ذره بالا می آید.

بغض سر باز می کند و اشک می چکد.

 

لب به شکایت می گشایم.

برای خودم عجیب دلم می سوزد.

 

– تو.. تو بگو من چیکار کنم.. اصلاً این حقمه! همه رو گرفتی ازم، هیچی نگفتم.. حتی نگفتم چرا.. ولی.. آبروی سید، نه، محاله بذارم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x