رمان دلباخته پارت ۱۳۱

4.4
(27)

 

 

 

دندان روی هم می فشارم و از جایم بلند می شوم.

هر کار می کنم، باز تهِ صدایم می لرزد.

 

– من باید برم

 

حیدر سوال نمی پرسد.

شاید صورت برافروخته و لبی که به دهان می کشم را می بیند و حالِ بدم را می فهمد.

 

استارت می زنم و پا روی پدال گاز می فشارم.

ماشین از جا کنده می شود و من نفسِ پر از حرصم را بیرون می فرستم.

 

خودم را لعنت می کنم و مشت به فرمان می کوبم.

پشت چراغ قرمز می ایستم.

 

نمی دانم از کجا یادم به حرف پدرم می افتد.

 

” یوقتا لازمه وایسی و یه نفس عمیق بکشی.. بعد با خودت بگی، خب.. من الان باید چیکار کنم؟ منظورم اینه که تو آرامش یه ذره فکر کنی و بعد بگی یا علی.. گرفتی چه می گم، پسر جان؟”.

 

گوشه ی خیابان می ایستم.

چند بار پشت هم نفس عمیق می کشم.

 

با دو انگشت لبم را پاک می کنم و خیرگی نگاهم را به رو به رو می دوزم.

 

گره ابروهایم تنگ تر می شود و برای خودم سر تکان می دهم.

 

گوشی را دست می گیرم و به مادرم زنگ می زنم.

در سکوت به حرفم گوش می دهد.

 

 

 

– باشه مادر.. می رم الان کمدش و نگاه کنم

 

صدای باز شدن کمد می آید و واای گفتن مادرم.

 

– خالیه، امیر حسین! هر چی داشته رو با خودش برده.. حتی، حتی لباسای بچه رو! یعنی.. نمی خواد برگرده، امیر حسین؟!

 

مادرم از شماتت خودش کم نمی گذارد..

می گوید چطور نفهمید و از آن بدتر، چرا؟!

 

از آمدن ناصر و بعدش حرف نمی زنم.

هر چند خوب می دانم از گور او بلند می شود.

 

– می گم، چیکار کنیم امیر حسین؟ تو می گی بریم دنبالش؟

 

– باهاش حرف زدی امروز، حالشو پرسیدی، حاج خانم؟

 

– اره، مادر.. یکم پیش خودش زنگ زد.. کاش می دونستم..

 

حرفش را قطع می کنم و راه می افتم.

 

– چیزی ندونه فعلاً، بهتره.. یهو دیدی بار و بندیلش و بست، از اونجام رفت.. می خوای بعد چیکار کنی؟

 

حرفم را تایید می کند و دست نگه می دارد.

خداحافظی می کنم و پُر گاز به سمت مغازه ناصر می روم.

 

پس کوچه ها را رد می کنم و صدای اذان بلند می شود.

 

نماز اول وقت را از دست می دهم.

دیدنِ ناصر اما واجب تر است.

 

 

 

وقتی می رسم که شاگرد مغازه می گوید” آقا شریعت رفتن نماز، کار واجب داری شما؟”.

 

– می مونم تا بیاد

 

سر تکان می دهد و پذیرایی می کند.

یک استکان چای جوشیده و قندان جلویم می گذارد.

 

چقدر گذشته، نمی دانم.

نماز شب اگر بود، تمام می شد آخر.

 

لبم به پوزخندی کج می شود.

خدا من را ببخشد اگر با خودم فکر ناجور می کنم.

 

 

نگاهم را از بیرون مغازه برنمی دارم.

هر ثانیه شاید به اندازه یک سال می گذرد برای من.

 

دستگیره در پایین کشیده می شود و نگاه ناصر در صورتم قفل می شود.

 

لبخند مضحکی می زند و جلو می آید.

 

– بَه بَه، ببین کی اینجاست! آقا سید راه گم کرده یا چشای من داره اشتباه می بینه؟ صفا آوردی، پسر عمو

 

برای لحظه ای تصویر لرزان دخترک پیش چشمانم جان می گیرد و حالم را بدتر می کند.

 

ناصر خوش و بش می کند و من به سردی جواب می دهم.

نگاهش سمت شاگرد مغازه می دود.

 

– تو چرا وایسادی، پسر! نمی بینی مهمون داریم؟

 

سر به سمت من می چرخاند.

 

 

 

 

 

– چی می خوری، پسر عمو؟ بگم دیزی بگیره یا..

 

حرفش را قطع می کنم.

 

– من اومدم باهات حرف بزنم.. نیومدم مهمونی

 

لبخند روی لبش رنگ می بازد و جدی می شود.

 

– راجع به؟

 

– این آقا پسر اگه تنهامون بذاره، عرض می کنم.. می شه؟

 

تای ابرویش بالا می رود و پسرک را برای ساعتی مرخص می کند.

 

نگاه به چای دست نخورده ام می کند.

 

– ترسیدی نمک گیر شی، آ سید؟!

 

سر به تایید حرف خودش تکان می دهد.

 

– شایدم فکر کردی حلال و حروم ناصر با مالِ شما فرق داره!

 

برای لحظه ای خونم به جوش می آید از طعنه ی کلامش.

من اما برای حرف دیگر آمدم، نباید میدان را به ناصر می سپردم.

 

– جالبه، نه؟

 

گیج و منگ نگاهم می کند و لب می جنباند.

 

– شما بگو، آ سید.. چی مثلاً جالبه؟

 

نگاه باریکم در چشمانش لم می دهد.

 

– ندیدم بگی زنداداش چطوره! نخواستی بپرسی یا موضوع چیز دیگه س، ما ازش خبر نداریم؟!

 

لبخند کریهی می زند و حالم بهم می خورد.

از روی صندلی بلند می شود و فاصله می گیرد.

 

– گیرم که اره، ربطش به شما چیه؟ مفتشی یا وکیل وصیِ دختره؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x