رمان دلباخته پارت ۱۲۸

4.3
(28)

 

 

 

در هوا انگشت تکان می دهم.

مثل دیوانه ها خط و نشان می کشم انگار.

 

– نمی ذارم.. هر چی سرم آوردی، بسه دیگه.. اجازه نمی دم بهت، می شنوی؟

 

صورت خیسم را پاک می کنم.

با خودم می گویم چاره همین است.

 

بی آبروییِ مرد این خانه را هرگز نمی خواهم.

 

خودم را به اتاقم می رسانم.

چمدانم را از کمد بیرون می کشم و هر چه دستم می رسد را داخلش پرت می کنم.

 

یک نفر انگار دستم را می گیرد و لحظه ای بعد خودم را در اتاق مردی پیدا می کنم که جای خالی اش نفسم را بند می آورد.

 

چشمان خیسم در اطراف می چرخد.

لب روی هم می فشارم و قاب عکسش را به سینه می فشارم.

 

طاقتم طاق می شود.

بیشتر اگر بمانم پایِ رفتنم سست می شود، می دانم.

 

برمی گردم به اتاقم و قبلِ آمدنِ زری خانم به خاله مینو زنگ می زنم.

 

– قربونت برم، خاله.. چی ازین بهتر، جمشیدم خوشحال می شه.. کِی راه می افتی، مریم؟ نزدیک شدی زنگ بزن خودم بیام ترمینال دنبالت، باشه؟

 

– باشه خاله.. طرف عصر راه می افتم، بهتون زنگ می زنم. چیزی نمی خوای برات بیارم؟

 

 

 

 

می خندد و می گوید بهتر از خودت هیچ نمی خواهم.

و من باز به جای خالیِ مادرم فکر می کنم.

 

– بیا مادر.. بیا ناهار بخوریم

 

چشمی می گویم و پشت میز آشپزخانه می نشینم.

برای رفتن بهانه باید جور می کردم.

و چه بهانه ای بهتر از وخامت حالِ عمو جمشید و نگرانیِ من.

 

زری خانم با تعجب نگاهم می کند.

 

– یعنی.. حالش خیلی بده؟ زبونم لال ممکنه چیزیش بشه، اره مادر؟

 

لعنت به من که با فکرِ دیگری حدقه ی چشمانم خالی و پُر می شود.

 

– نمی دونم.. ولی نمی خوام این فرصت و از دست بدم.. شاید این آخرین دیدارمون باشه.. از اون طرف به خاله مینو فکر می کنم که چقدر تنهاست.. اون هیچوقت مامان منو تنها نذاشت.. نمی خوام حس کنه تو این شرایط کسی رو نداره

 

دستی به بازویم می کشد.

 

– هیشکی تنها نیست، مادر.. می شه مگه خدا باشه و بنده ش فکر کنه کسی رو نداره!

 

بغض مثل یک قلوه سنگ درشت وسط گلویم نشسته و من فقط سر تکان می دهم.

 

 

 

 

 

– می گم، بذار شب که امیر حسین اومد، فردا با خودش برو.. بعد هر موقع خواستی، بیاد دنبالت

 

لحنش مهربان است و آرام.

من اما قمار بر سر آبروی امیر حسین را هرگز نمی خواستم.

 

باید می رفتم.. دور می شدم.. شاید انقدر دور که حتی از یاد می رفتم و نمی دانم بعد از آن با خودِ لعنتی ام چه می کردم.

 

نگاه سرگردانم را از چشمانش برمی دارم و دلم می گیرد از اینهمه دروغ و نیرنگ.

 

می گویم، نمی شود، نمی توانم..

خودم اما خوب می دانم که هر لحظه شاید دیر است و باید..

امان از این بایدهای خانه خراب کن که من باز به آن تن می دادم!

 

چمدانم را روی ایوان می گذارم.

نگاهم پُر از درد است و حسرت، به روی خودم اما نمی آورم.

 

زری خانم را به آغوش می کشم و عطر مادرانه اش را تا ابد نفس می کشم.

 

– دلم پیشته مادر.. کاش باهات می اومدم.. اره خب، چرا نیام.. زودتر چرا به فکرم نرسید! کور شی زری که یوقتا عقلت کار نمی کنه

 

دنیا بر سرم آوار می شود انگار.

این یکی را کجای دلم بگذارم ، نمی دانم!

 

 

 

 

 

من باید می رفتم، گم می شدم و هرگز برنمی گشتم.

 

به هر زبان شده راضی اش می کنم تا منصرف شود.

 

می گویم راه کم نیست، خسته می شود.

ماشین سواری اگر بود باز می شد.

 

دلش شورِ من را می زند، می فهمم.

کاش می شد بگویم حلالم کن، من دیگر برنمی گردم.

 

چفت دهانم را اما می بندم و حرف نمی زنم.

 

– ساعتی یه بار بهم خبر بده، زنگ بزن مادر.. خب؟

 

چشمی می گویم و گونه اش را می بوسم.

باز سفارش می کند و من پیشِ خودم خجالت می کشم.

 

از آغوشش بیرون می آیم و جور دیگر نگاهش می کنم.

وداع سخت است، گاهی اما سخت تر می شود.

مثل حالا که او هیچ نمی داند و من خودم را به راه می زنم.

 

خیرگیِ نگاهم را به جاده می دهم و بی نفسی دمار از روزگارم در می آورد.

یادگار حامد نیز مثل من ساکت است و دست و پا نمی زند.

 

شاید او هم مثل من می داند که دست و پا زدن گاهی آدم را خفه می کند.

 

به آن روزها فکر می کنم و مهربانیِ مردی که مردانگی را خوب بلد است.

 

به لبخند جذاب و سیاهی چشمانی که با نجابت در نگاهم لم می داد و من از تماشایش سیر نمی شدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 28

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x