رمان بیگانه پارت 103

بدون دیدگاه
  چند روزی از آمدنمان به اینجا می گذرد. فردا سیزده به در است و همه در تکاپو….   آقاجانم حجره را بسته و با عمو و بابا توی خانه…

رمان بیگانه پارت 102

۱ دیدگاه
      چند ساعتی مانده به عید امید و فاطمه مارا خانه آقاجان پیاده کردند و خودشان برای دست بوسی به خانه پدر امید رفتند.   هیچ کسی نمی…

رمان بیگانه پارت 101

بدون دیدگاه
      سرش را خاراند و رویش را برگرداند.   دستی توی موهایش کشید و کلافگی اش را می‌دیدم.   _زود لباس بپوش بیا.   او که رفت لبخندِ…

رمان بیگانه پارت ۱۰۰

بدون دیدگاه
      _ترنم جون ینی؟؟؟   از زیر پتو دست هایم را توی دستش گرفت.   _من متاسفم.   لبخندی زدم و گفتم: _اما اینا همه ماجرا نبود! زمانی…

رمان بیگانه پارت ۹۹

بدون دیدگاه
  _رسیدیم اما هر چی ترنم جون رو صدا میکنم بدتر می چسبه به صندلی.   صداهایشان را می شنیدم ولی خسته بودم. کوهی از خواب بر سرم آوار شده…

رمان بیگانه پارت ۹۷

بدون دیدگاه
    روی تشک دراز کشیده بودم که صدای حرف زدن سالار با پدر و مادرم به گوشم رسید.   پتو را روی سرم کشیدم. چیزی نگذشته بود که در…

رمان بیگانه پارت ۹۶

بدون دیدگاه
    با مرد صحبت کردن گویا دل و جرعت زیادی میخواست مخصوصا با قشر جوان….. من که خبر از حال و روز شادی داشتم غرق خجالت بودم و در…

رمان بیگانه پارت ۹۵

بدون دیدگاه
    دلبرایم زیباتر از همیشه شده بود. بعد از رفتن حاج آقا، آقای هادی چادر را از سرش برکشید.   با آن لباس عروس پفی و اپل دارش چون…

رمان بیگانه پارت ۹۴

بدون دیدگاه
    سفره انداخته شده و دور تا دور آن افراد محدوی که بودیم نشستیم.   دیس های برنج…ماست و خیار‌…دوغ….سبزی آخ که چقدر خوشمزه بنظر می رسید.   دست‌پخت…

رمان بیگانه پارت ۹۳

بدون دیدگاه
    _به آن شوهر نچسبت بگو سری به تهران بزند. فرجام منزل حاج آقا فخری مناسبتش هم مجلس عقد رفیق شفیقت خزان. تاریخ عقد هم ده دی. منتظرت هستم…

رمان بیگانه پارت ۹۲

بدون دیدگاه
    _بهم نگاه کن تِلا….!   سر که بالا نیاوردم با شوخی و خنده گفت:   _نگاش کن این خانوم کوچولو رو….   سینی را کناری گذاشت و به…

رمان بیگانه پارت ۹۱

بدون دیدگاه
      چادرم را سر کردم که نگاهِ منتظر فاطمه رویم نشست.   _کجا؟   _برم دیگه شام درست کنم الان اون دوتا گشنه سر و کلشون پیدا میشه.…

رمان بیگانه پارت ۹۰

بدون دیدگاه
    _می کشمش، به خدا قسم می کشمش….به جونِ تِلا قسم که میکشمش.   _بابا مرد یه دقیقه آروم بگیر، بشین یکم الان عصبی هستی   _چی میگی تو؟…

رمان بیگانه پارت ۸۹

بدون دیدگاه
  با دراز شدنِ دستِ مردی و تکیه دادنش به دستگاه گوشی از توی دستم افتاد و آویزان شد.   خیابانِ خلوت ترسم را دو چندان میکرد.   صدای محکم…