رمان بیگانه پارت 1031 سال پیشبدون دیدگاه چند روزی از آمدنمان به اینجا می گذرد. فردا سیزده به در است و همه در تکاپو…. آقاجانم حجره را بسته و با عمو و بابا توی خانه…
رمان بیگانه پارت 1021 سال پیش۱ دیدگاه چند ساعتی مانده به عید امید و فاطمه مارا خانه آقاجان پیاده کردند و خودشان برای دست بوسی به خانه پدر امید رفتند. هیچ کسی نمی…
رمان بیگانه پارت 1011 سال پیشبدون دیدگاه سرش را خاراند و رویش را برگرداند. دستی توی موهایش کشید و کلافگی اش را میدیدم. _زود لباس بپوش بیا. او که رفت لبخندِ…
رمان بیگانه پارت ۱۰۰1 سال پیشبدون دیدگاه _ترنم جون ینی؟؟؟ از زیر پتو دست هایم را توی دستش گرفت. _من متاسفم. لبخندی زدم و گفتم: _اما اینا همه ماجرا نبود! زمانی…
رمان بیگانه پارت ۹۹1 سال پیشبدون دیدگاه _رسیدیم اما هر چی ترنم جون رو صدا میکنم بدتر می چسبه به صندلی. صداهایشان را می شنیدم ولی خسته بودم. کوهی از خواب بر سرم آوار شده…
رمان بیگانه پارت ۹۸1 سال پیشبدون دیدگاه با صدای تقه هایی به در عمه ملوک یا اللهای گفت و داخل شد. چشم چرخواند و بعد از دیدن من لبخند شیرینی زد. به…
رمان بیگانه پارت ۹۷1 سال پیشبدون دیدگاه روی تشک دراز کشیده بودم که صدای حرف زدن سالار با پدر و مادرم به گوشم رسید. پتو را روی سرم کشیدم. چیزی نگذشته بود که در…
رمان بیگانه پارت ۹۶1 سال پیشبدون دیدگاه با مرد صحبت کردن گویا دل و جرعت زیادی میخواست مخصوصا با قشر جوان….. من که خبر از حال و روز شادی داشتم غرق خجالت بودم و در…
رمان بیگانه پارت ۹۵1 سال پیشبدون دیدگاه دلبرایم زیباتر از همیشه شده بود. بعد از رفتن حاج آقا، آقای هادی چادر را از سرش برکشید. با آن لباس عروس پفی و اپل دارش چون…
رمان بیگانه پارت ۹۴1 سال پیشبدون دیدگاه سفره انداخته شده و دور تا دور آن افراد محدوی که بودیم نشستیم. دیس های برنج…ماست و خیار…دوغ….سبزی آخ که چقدر خوشمزه بنظر می رسید. دستپخت…
رمان بیگانه پارت ۹۳1 سال پیشبدون دیدگاه _به آن شوهر نچسبت بگو سری به تهران بزند. فرجام منزل حاج آقا فخری مناسبتش هم مجلس عقد رفیق شفیقت خزان. تاریخ عقد هم ده دی. منتظرت هستم…
رمان بیگانه پارت ۹۲1 سال پیشبدون دیدگاه _بهم نگاه کن تِلا….! سر که بالا نیاوردم با شوخی و خنده گفت: _نگاش کن این خانوم کوچولو رو…. سینی را کناری گذاشت و به…
رمان بیگانه پارت ۹۱1 سال پیشبدون دیدگاه چادرم را سر کردم که نگاهِ منتظر فاطمه رویم نشست. _کجا؟ _برم دیگه شام درست کنم الان اون دوتا گشنه سر و کلشون پیدا میشه.…
رمان بیگانه پارت ۹۰1 سال پیشبدون دیدگاه _می کشمش، به خدا قسم می کشمش….به جونِ تِلا قسم که میکشمش. _بابا مرد یه دقیقه آروم بگیر، بشین یکم الان عصبی هستی _چی میگی تو؟…
رمان بیگانه پارت ۸۹1 سال پیشبدون دیدگاه با دراز شدنِ دستِ مردی و تکیه دادنش به دستگاه گوشی از توی دستم افتاد و آویزان شد. خیابانِ خلوت ترسم را دو چندان میکرد. صدای محکم…